بررسی و تحلیل فیلم Hacksaw Ridge 2016 (ستیغ اره ای)

آنچه از فیلم بر میآید نه بازآشنایی با شخصیت «دزمن داس» است و نه نزدیک شدن به حواشی وحشتناک جنگِ دوم. جنگ به عنوان مفهومی کلی در مقام ماشین کشتاری است که انسانها ناگزیر باید به چرخدندههای بیرحم آن تن بدهند و دزمن داس مانند هزاران سربازی است که آمریکاییها عادت دارند از آنها بت بسازند و تقدیسشان کنند. پدر داس، خودش، برادرش، فرماندهش و همرزمانش در جبری غیر قابل پذیرش از جنگ آسیب میبینند تا «مل گیبسون» بتواند آنچه میخواهد را بگوید.

اما فیلم دربارهی چیست؟ به طور قطع عشق، جنگ، تبعیت از فرامین جنگی و خانواده در حاشیهی آنچه میبینیم هستند. فیلم حتی درباره خودِ داس هم نیست. او نماد اعتقاداتی گمشده است در میدانِ جنگهای اول و دوم. ما ناخودآگاه او را با پدرش قیاس میکنیم. پدری دائم الخمر و مایوس از زندگی. پدری آسیبدیده و آسیبپذیر و آسیبزا. پدری خالی از معنویت و احساس. اما در مقابلش داس به بهانهی عشقی «ابدی و اتفاقی» نسبت به دوست دخترش، انگیزههای مذهبیاش فوران میکنند و اینجاست که او میان عشق و وظیفه، وظیفه را برمیگزیند. انجیلی که عکس نامزد داس میان آن جا خوش کرده تنها بهانهایست برای پویایی شخصیت داس. پویایی او را از کجا میفهیم؟ از برخورد با پدرش و بعدتر از مقایسه با همگردانیهایش. نه اینکه دیگران ایستا باشند و داس پویا، نه… اما دزمن داس، کاراکتریست پویاتر از بقیه. گویی که کارگردان با ماژیک زرد رنگی او را از بقیه سوا میکند تا با داستان او آشنا شویم.

همرزمان داس هدف مقدسی دارند. آنها آمدهاند که از خانوادهی خود دفاع کنند حتی به قیمت کشتن انسانهایی دیگر. مخلص کلام برای آنها این است: «بکش تا کشته نشوی». در مقابل اما هدف داس نیز مقدس است. اما تقدسی والاتر و پاکتر و انسانیتر. او نیز برای کشته نشدن خانواده و مردم کشورش به ارتش ملحق شده، اما همهی هدفش در منظومهی فکری-اعتقادیاش معنی مییابد. همه حرف او این است «میمیرم ولی آدم نمیکشم» این اعتقاد داس است که او را متمایز میکند. امور اخلاقی در شخصیت داس از همه چیز مهمترند و او را مجبور میکنند که راه سختتر را انتخاب کند. چون رستگاری برای او در راه سختتر نهفته است.
فیلم درباره چه چیزی نیست ؟
شمایل ضدجنگ بودن از میانهی فیلم – همان جایی که گردانِ جدید با جنازههای گردان قبلی روبهرو میشوند – میبارد. ضدجنگ بودن اما تم اصلی فیلم نیست. گیبسون تلاش کرده تا آنجا که میتواند فیلمی بسازد درباره انسانیت، اما فراموش کرده که حرفهای به ظاهر انسانی و به ظاهر مذهبیِ کاراکتر اصلیاش، – همهشان – در جنگی اتفاق میافتند که ضد انسانیترین، و بیمحتواترین جنگ تاریخ بشر است. داس مصمم است که اسلحه دست نگیرد و آدم نکشد چون عیسی(ع) چنین فرموده، اما لحظهای از خود نمیپرسد که نظر عیسی درباره جنگی که هیچ ارتباطی به کشورِ ما – آمریکا – ندارد چیست. لحظهای این سوال را از خود نمیپرسد که چرا اصولا ما میجنگیم؟ برای کدام هدف و برای کدام نتیجه؟ لحظهای از خود نمیپرسد، فتح تپهی مورد نظر و اصلا فتح سرزمین ژاپن در راستای کدام فرامین عیسی در انجیل است. او که اینقدر معتقد است، چرا در بزنگاه پرسشهای اصلی دست به دامان عیسی و انجیلاش نمیشود؟

کنارِ هم گذاشتن همهی اینها، این را به ما میگوید که اگرچه گیبسون تلاش کرده در برهوت بیمذهبی و بیاعتقادیِ انسانِ درگیر در جنگهای جهانی، کاراکتری نشانمان دهد که با توسل به اعتقادش جانِ همه را – حتا دشمن را – نجات میدهد، اما به نوعی دارد فریبمان میدهد. فریبمان میدهد چون شخصیت اصلی فیلمش سوالهای اصلی و اساسی را رها کرده و جوابهایی به مخاطب میدهد که در اولویت نیستند. دزمن داس موردی عجیب است از یک انسان مذهبی، از انسانی که هرچند توانسه در قحطی مذهب و سالهای دوری انسانها از دین، مذهبی باشد، اما حواسش نیست که دارد خلافِ گفتهی عیسی در انجیل، برای زمینی میجنگد که هیچ عشق و علاقهای بین انسانهایش نیست.