نقد و رمزگشایی بازی Assassins Creed Unity 2014 (کیش یک ادم کش : وحدت)
بررسی صحت تاریخ روایی در بازی
تاریخ بدون آرایش و بزک!
زمانی که برای اولین بار صحنه های نمایشی نسخه جدید بازی Assassins Creed Unity در اینترنت منتشر شد، شرکت یوبی سافت رسما اعلام کرد که داستان بازی در زمان انقلاب کبیر فرانسه خواهد بود و شما به عنوان یک فرد انقلابی، شرایط حاکم بر فرانسه آن روز را تجربه خواهید کرد.
اما مطابق رسم معمول سال های اخیر شرکت یوبی سافت (نظیر این مورد را در بازی Splinter Cell: Black list هم دیدیم)، پس از عرضه بازی شاهد تغییر کلی خط داستانی از یک فرد حامی انقلاب، به یک فرد ضد انقلاب بودیم! (البته شخصیت اصلی در هر دو جناح مبارزه می کند، اما گرایش او به مخالفان انقلاب بیشتر است!)
سوال این است که علت این تغییر موضع ناگهانی شرکت یوبی سافت چه بوده و چرا به یکباره جناح مورد حمایت در این بازی تغییر کرده است؟ با توجه به این که خود شرکت یوبی سافت اصالتا یک شرکت فرانسوی است، انتظار می رفت که در ساخت Assassins Creed Unity لااقل کمی انصاف به خرج داده و تاریخ را آنطور که بوده روایت نماید، اما این اتفاق رخ نداد و تاریخ در این بازی هم دستخوش تحریف شد! حال باید دید که چرا یوبی سافت در آخرین لحظات تصمیم به تغییر داستان Assassins Creed Unity گرفت و چه چیز باعث این موضوع شد؟
برای یافتن پاسخ این سوال، بهتر است ابتدا نیم نگاهی واقع بینانه به فضای حاکم بر انقلاب آن روزهای فرانسه داشته باشیم و بعد ببینیم که چرا یک شرکت فرانسوی اینگونه به یکباره نظرش را درمورد حمایت از انقلابی که سال ها به آن فخر می فروختند تغییر می دهد!
بیگمان انقلاب فرانسه، یا به عبارت دقیق تر مراحلی از آن، از شورانگیزترین و حماسه سازترین و در همان حال سیاهترین، خونبارترین و شرم انگیز ترین صفحات تاریخ فرانسه بوده است.
درطول دویست سال گذشته درباره انقلاب فرانسه بیش از هر رویداد مشابه دیگری سخن گفته و یا نگاشته شده و درمورد زوایای مختلف آن افسانه و داستان پردازی شده و در مخالفت و یا موافقت با آن ها بحث و جدل صورت گرفته است. اما چیزی که همگان- از موافق و مخالف- دربارهی آن اتّفاق نظر دارند این است که روز چهاردهم ژوئیهی ۱۷۸۹ میلادی، زمانی که مردم خشمگین پاریس دژ باستیل را گرفتند و ویران کردند، کتاب تاریخ بشر ورق خورد و پس از آن جهان دستخوش تغییر شد!
فرانسه دارای دو طبقه شهروندی ممتاز بود؛ یکی گروهی که پشتگرم به اصل و تبار خود یعنی نجبا بودند و دیگری وابستگان به کلیسا که در جامعه ریشه دوانده بودند.
لویی شانزدهم برخلاف جدش لویی چهاردهم، فردی بیدست و پا و زبون بود و اطرافش را ملکه ای خودآرا و درباریان کوته بین گرفته بودند. در آخرین سالهای فرمانروایی او قحطی، مالیات های کمر شکن و ناعادلانه و آشفتگی، نه تنها رعایا، بلکه ساکنان شهرها را که دستخوش فقر، بیکاری، فساد و بیقانونی شده بودند را نیز به جان آورده بود. گفته شده است که از ۶۵۰ هزار تن ساکنان پاریس در آن دوران، سی هزار تن را زنان روسپی تشکیل می دادند!
در روزهایی که آشوب همه جا را فرا میگرفت، شاه به تحریک اطرافیانش واپسین خطای خود را مرتکب شد. درست در روزهایی که امید گروه حاکم به ژاکنکر (Jacques Necker )- وزیر کاردان دارائی- بود تا شاید بتواند با تدبیر خود بر مشکلات پیش آمده چیره شود و اوضاع را آرام نماید، ناگهان شاه او را برکنار کرد.
این رویداد چنان آشوب و ولوله ای در پاریس به پا نمود که نقطه اوج آن، سه روز بعد، با فتح باستیل خودنمایی کرد.
از اواخر آوریل آن سال نان در پاریس کمیاب شد و بدین سان مردمان کوچه و بازار هم وارد معرکه سیاست شدند. خیلی زود درگیری های پراکنده و غارت در میان نیروهای دولتی و شهروندان آغاز شد و این موضوع به نمایندگان طبقه سوم در مجلس طبقاتی جسارت اعمال نظر و اقدام داد.
گسترش اندیشه های آزادی خواهانه و قدرت یافتن توده های مردم، کم کم صفوف طبقات حاکم را از هم گسست و راه را برای نفوذ طبقات پایین تر جامعه باز کرد.
حس حاکمیت ملی چنان در مردم بیدار می شد که رویدادها به گونه بی سابقه ای شتاب میگرفت. به عنوان مثال، نام قدیمی مجلس طبقاتی یک ماه و نیم پس از تشکیل، به «مجلس ملی» که مفهومی بودار و حتی انقلابی داشت مبدل گشت.
دیری نپایید که ملت با تسخیر باستیل از نیروی خورد کننده خود آگاه شد و در عمل بر اوضاع مسلط گشت و دامنهی این بی پروایی به نظامیان هم کشیده شد. رفته رفته دستگاههای دولتی نیز از هم پاشیده میشد تا آنجا که گاورنر موریس (Gouverneur Morris)، سفیر آمریکا در پاریس به دولتش گزارش داد که:
“روز ۱۵ ژوئیه- یک روز پس از فتح باستیل- همهی افراد ارتش جانب انقلابیون را گرفتند.”
با پیشرفت اوضاع کم کم سر و کله افرادی مانند ماکسیمیلین روبسپیر(Maximilien Robespierre)، ژان پل مارات (Jean-Paul Marat)، جرج ژاک دانتون (Georges Jacques Danton)، کامیل دمولن (Camille Desmoulins)، سن ژوست (Louis de Saint-Just) و ژاک هبر (Jacques Hébert) که خود را انقلابیون حقیقی میدانستند پیدا شد و رفته رفته کنترل اوضاع را در دست گرفتند.
هرچه زمان می گذشت پاریس بیشتر و بیشتر به میدان نبرد تبدیل می شد و بوی خون و باروت فضای آن را آکنده می کرد. افراد دون و پستی که تا چندی پیش در چاپیدن مردم نقش به سزایی داشتند حالا تبدیل به خطیبان کوچه و بازار شده بودند و نمایندگان طبقه سوم که در اصل بیشتر میانه رو بودند، برای اینکه از غافله عقب نمانند بر آن ها پیش دستی می کردند.
اما در این میان دو گروه بیش از دیگران کامیاب بودند؛ یکی عوام فریبان و فرصت طلبان که برای کسب قدرت له له می زدند و دیگری انقلابیون آرمان خواه که شور و شوق توده ها کورشان کرده بود و فریفته غرایز پست مردمان عامی شده بودند.
دیری نپایید که انقلاب نقاب خندان از چهره برداشت و چنگ و دندان نشان داد. البته این چهره هراس انگیز از همان روزه های نخست گاه خودی نشان می داد و سپس در پس پرده می ماند. در روز غرور آفرین ۱۴ ژوئیه، پس از تصرف زندان باستیل، رئیس زندان را که مردی خوش رفتار و بی آزار بود و از آغاز حمله مردم، با آن ها از در سازش در آمده بود، در زیر مشت و لگد له و مغزش را با گلوله پریشان کردند و سپس قصابی از میان جمعیت با کارد خود سرش را برید و آن را روی سر نیزه کردند و گرد شهر گرداندند.
چندی پس از آن، پیشکار دارائی پاریس را هم که گناهی نداشت پس از حلق آویز کردن، سرش را بریدند و بر سر نیزه کردند و در کوی و برزن نمایش دادند.
نه تنها اراذل و اوباش در میان مردمان رخنه کرده و از «انقلابیون پیشگام» شده بودند، بلکه افرادی که عقده یا نا هنجاری های روانی داشتند، حسودان رنجور و حتی افراد بسیار عادی که ناگهان به غرایز ابتدایی حیوانی شان امکان بروز داده می شد، از پوست معصوم روزانه شان در می آمدند و به جنایاتی باور نکردنی دست می زدند. کشتار و غارت و تجاوز به نوامیس و به آتش کشیدن یا چپاول سرای اشراف در شهرها و روستاها به ویژه پاریس کاری عادی بود و آشفتگی و آشوب، دولتی باقی نگذاشته بود که از این کار ها جلوگیری کنند.
در روز ۲۳ ژوئیه، توده عوام حاکم بیچاره پاریس را کشان کشان به میدان شهر بردند، شکمش را دریدند و پس از خارج کردن قلبش، سر را از تنش جدا کردند. در آن روزها نان و خواروبار در شهر کمیاب بود و باز هم توده خشمگین گرسنه سر نانوای بی نوایی که نه از طبقه نجبا بود و نه از حکام، تنها به این گناه که آرد نداشت تا نان بپزد بریدند و بعد به اعتراض سر را شستند و موهایش را شانه کردند و کلاه شیطانی کاغذی بر آن نهادند و روی سر نیزه در شهر گرداندند.
لویی شانزدهم پس از رویدادهای ۱۴ ژوئیه، تازه پیام انقلاب ملت را شنید ولی دیگر دیر شده بود. شاه هنوز در میان توده عوام محبوب بود ولی در گوشه و کنار شهر آواهای ناساز دیگری همچون اعدام باید گردد شنیده می شد.
گروه تندروی مخالف شاه خواهان بر افکندن نظام پادشاهی و زیرو رو کردن همه چیز بودند و با بهره گیری از بیزاری شدید بیشتر مردم از ملکه «بیگانه» یعنی ماری آنتوانت (Marie Antoinette) اتریشی، شاه را هم به راست و دروغ بدنام می کردند. در آن دوران هنوز آزادی کامل حکمفرما بود. در اوج آزادی قلم، ۱۸۴ روزنامه و مجله در پاریس و ۳۸ جریده در شهرستان ها چاپ می شد که در تندروی روی دست هم بلند می شدند. ناسزا و تهدید و دروغ و بهتان و سخنان زشت و فراخوانی به خونریزی، خوراک روزانه مطبوعات بود و در سخنرانی ها نیز ریختن خون اشراف و درباریان، مصادره اموال مخالفان، حتی کشیش ها و سوزاندن کلیسا ها و ویران کردن کاخ های ستم در خواست می شد.
جراید انقلابی شاه و ملکه را به دسیسه چینی و توطئه با پادشاهان اتریش و دیگر کشور ها برای بستن راه انقلاب و خفه کردن آن متهم می کردند. مردم خروشان پاریس به ویژه زنان از طبقات پایین که رختشوی ها و ماهی فروش ها جلودارشان بودند می گفتند که شاه باید از ورسای که کانون فساد و توطئه خوانده می شد به پاریس که کانون انقلاب بود بیاید. برای شاه جز تسلیم چاره دیگری باقی نمانده نبود. مجلس که هنوز در ورسای مانده بود همراه با لویی شانزدهم و ملکه و درباریان سرانجام به کاخ تویلری در پاریس آمد.
شاتو بریان (Chateaubriand) که خود ناظر آمدن شاه و مجلسیان به پاریس بوده، آن روز تاریخی را چنین توصیف می کند: «ششم اکتبر ۱۷۸۹ بود. به سوی شانزه لیزه شتافتم. نخست دیدم توپ هایی از جلو می آیند و روی ارابه هایشان روسپیان و زنان جلف مست و ملنگ… نشسته اند و هرزه ترین حرکات را می کنند و زشت ترین واژه ها را بر زبان می رانند. در پی این گروه مست بی بند و بار، نمایندگان در مجلس ملی می آمدند. سپس کالسکه و موکب شاه می آمد که ملکه نیز در آن جای داشت و سربازان بسیاری در پشت آن بودند. به دنبال آنان انبوه مردمان فرو دست- قصاب ها، نانواها، سپورها و کارگران ساختمانی با کارد و کلنگ و تیشه و تبر در دست، خرامان می آمدند. در این میان سر بریده دو سرباز گارد هم بر بالای نیزه بلندی دیده می شد. کارناوال شگفت انگیزی بود. تماشاچی هایی هم در خیابان برایشان کف می زدند. لویی که ذاتا نجیب و خجول بود، این بی حرمتی را به روی خود نیاورد و هنگامی که به آستان کاخ رسید گفت بسیار خرسندم که به شهر عزیزم پاریس می آیم.»
شاه از لحظه ورود به پاریس دریافت که از این پس زندانی انقلابیون خواهد بود و کاخ شهریاریش روی شن روان است. آشوب ها و کشتار های گروهی بی مجوز روز به روز بیشتر می شد و رفتار های انقلابی به شهرستان ها نیز می رسید. کشور ورشکسته و بی حکومت و خزانه خالی بود. لویی بر جان خود و ملکه و فرزندانش سخت بیمناک بود تا اینکه در پی تماس های پنهانی با اتریش، نیمه شب ۲۱ ژوئن ۱۷۹۱ در حالی که خود و همسرش لباس نوکر و کلفت ها را در بر کرده بودند از تویلری با کالسکه ی نیمداری که برادر ملکه سورچی آن بود، گریخت. اما از بخت بدش کمابیش در ۶۰ کیلومتری مرز خاوری فرانسه مامور پستی او را از شباهتی که با تصویرش داشت شناخت. بدین ترتیب او و خانواده اش را دستگیر و روانه پاریس کردند.
سرانجام در دهم اوت ۱۷۹۲ مجلس شاه را به جرم خیانت و همدستی با بیگانگان بر ضد انقلاب و کشور و داشتن قصد فرار از فرانسه، از سلطنت خلع و نظام جمهوری را اعلام کرد.
دادگاه های هراس انگیز انقلابی که در آن ها ولگردان و اوباش و انقلابیون درستکار و معتقد و بقال و قصاب و پینه دوز و… در کنار هم می نشستند در سراسر فرانسه برپا شد و بسیاری از ضد انقلابیون دیروز نیز به آن ها راه یافتند.
کمتر حکمی جز حکم اعدام، آن هم بر پایه محاکماتی برق آسا، بدون دادن حق دفاع و حتی اجازه سخن گفتن به متهم صادر می شد. واژه متهم در قاموس انقلاب جایی برجسته داشت. از نظر دادگاه همه گناه کار و لایق مرگ بودند. هر شهادت نادرست یا لو دادن بیجا یا یک «چغلی»، حتی حالت چهره و شیوه لباس پوشیدن و داشتن دست های ظریف، برگه جرم به شمار می آمد.
فرصت طلایی برای تصفیه حساب ها و عقده گشایی و بروز کینه و حسادت ها فراهم شده بود. مادر، فرزند را به چوبه ی دار می سپرد و فرزند، پدر را لو می داد و برادر به خواهر رحم نمی کرد. ولی بیشتر قربانیان این دادگاه ها، خود فرزندان و سران انقلاب بودند و کیفر کمترین انحراف از خط راستین انقلابی-که تنی چند آن را ترسیم کرده بودند- مرگ بود و همین چند تن نیز به یکدیگر رحم نکردند.
اصطلاح «انقلاب فرزندان خود را می خورد» از آن هنگام بر سر زبان ها افتاد. انسان ها چون گرگانی گرسنه یکدیگر را می دریدند و جنون همگانی بر جامعه سایه افکنده بود. این دوران سیاه در تاریخ فرانسه، دوران ترور نام گرفت. تیغه گیوتین که در ۲۵ آوریل همان سال به دست پزشکی به ظاهر انسان دوست (دکتر گیوتن) برای کاهش رنج محکومانی که پیشتر به دار آویخته می شدند اختراع شده بود، در طول حکومت ترور دمی آسودگی نیافت.
از آن پس، فرمانروای بی چون و چرای فرانسه روبسپیر بود و لویی سنژوست مولف چند رساله ی اجتماعی و سیاسی معروف، دستیارش شد که مردی سخت متعصب و سنگدل و به ظاهر هوادار محرومان بود. روبسپیر مدعی بود که با ریختن خون ده ها هزار تن و بسیج توده های مردم برای دفاع از میهن انقلابی در برابر کج روان و ضد انقلابیون داخلی و دشمنان بیرونی، فرانسه را رهایی می بخشید و جهانی نو می سازد و نهال سست انقلاب را درختی تناور و بارور می کند. دادستان کل انقلاب، فوکیه تنویل (Fouquier – Thinville) مردی بود سنگدل که در خواب های آشفته اش جز تیغه ی گیوتین و سر های بریده خون آلود چیزی نمی دید و بستگان و نزدیکترین یارانش هم از او در امان نبودند. تاریخ چنین جلادی کمتر به خود دیده است. نجبا گروه گروه از فرانسه رفتند و بیشتر رجال کار آمد و کسانی که جانشان در خطر بود به کشور های دیگر گریختند، بدین سان، قربانیان حکومت ترور بیشتر خود انقلابیون بودند که به راستگرائی و انحراف از خط ژاکوبن ها متهم می شدند یا گروه موسوم به «شلوار بلندان» که از میان توده های مردمان برخاسته و خواهان اصلاحات بنیادی اجتماعی و اقتصادی بودند و به چپ گرایی متهم می گشتند.
هیچ کس از فردای خود مطمئن نبود و نمی دانست روز بعد سرش روی دو شانه سوار خواهد بود یا نه! حتی بورژواها که خود از برپا کنندگان انقلاب بودند و در واقع می خواستند زمام کار ها را یکسره از کف دو طبقه ممتاز حاکم در آورند، پیوسته ترسان و نگران بودند، زیرا اصل مالکیت که مقدس اعلام شده بود متزلزل می گشت.
روبسپیر کاربرد همه عناوین و القاب حتی آقا و خانم را هم ممنوع کرد و افراد ملت از زن و مرد باید یکدیگر را «شهروند» یا «همشهری» خطاب می کردند.
شمار قربانیان بی گناه که برخی شان برجسته ترین فرزندان فرانسه بودند و به اتهامات واهی و گاه مسخره کشته شدند، بسیار بودند و از میان ایشان باید نخستین شهردار انقلابی پاریس منجم نامدار، باپی، شاعر با قریحه جوان آندره ژید (André Gide) و پشتیبان آزادی و حقوق زنان، المپ دی گوژ (Olympe de Gouges) را نام برد.
آنتوان لاوازیه (Antoine Lavoisier) واضع علم شیمی و کاشف اکسیژن که سیستم متریک را بنیان نهاد و به جرم همکاری علمی با رژیم پادشاهی اعدام شد. ولی پس از صدور حکم، درخواست کرد مدتی کوتاه اعدامش را به تعویق بیندازند تا پژوهش علمی مهمی را که آغاز کرده بود به انجام برساند، درخواستش رد شد زیرا به او گفتند انقلاب به دانشمند نیاز ندارد!
شاه در دادگاهی نمایشی که رای آن از پیش روشن بود، به ادعا نامه سراپا دشنام دادستان گوش فرا داد ولی اجازه دفاع از خود را نیافت. در ۲۱ ژانویه ۱۷۹۳ شاه کت بسته و سوار بر ارابه ای که دو اسب سرخ آن را می کشیدند به کشتارگاه برده شد. واپسین سخنش، پیش از آنکه تیغه گیوتین سرش را از بدن جدا کند، این بود که ای مردمان من بیگناهم! ولی صدای بلند طبل دسته موزیک در جایگاه اعدام و هیاهوی تماشاچیان نگذاشت صدایش به گوش آنان برسد. او در میان هلهله شادی و ناسزاگویی همین مردم و رفتارهایی که نشان از گونه ای هیستری همگانی داشت، کشته شد.
نزدیک به نه ماه پس از آن ماری آنتوانت که در زندان قدیمی کنسیرژری (Conciergeries) زندانی و مورد فجیع ترین آزار ها و شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفته بود سوار بر همان ارابه کذایی با گیس بریده و دست های از پشت بسته، در میان زشت ترین ناسزاها در حالی که سبزی و میوه گندیده و آشغال به سویش پرتاب می گشت بدرقه شد و به پای گیوتین رفت.
دوپُن (Dupont)، عضو انجمن شهرو پیر نود و هفت ساله و دوبُست (Dubost)، پسرک چهارده ساله نیز سرشان را به اتهامات واهی باختند. دمولن از یاران نزدیک روبسپیر و چندی بعد همسر بیست و پنج ساله اش لوسیل نیز کشته شدند. دانتون سخنور انقلابی و یار غار روبسپیر که گروهی او را فرصت طلب می پنداشتند چون در روزنامه خود خواسته بود که به ترور پایان داده شود، به اتهام داشتن تماس پنهانی با دشمنان فرانسه به پای گیوتین کشیده شد.
در این زمان بود که بازار شیوه های ابتکاری در کشتار رونق گرفت. یکی از سران انقلابی سنگدل به نام ژان باتیست کاریه،( Jean – Baptiste Carrier) ملقب به قصاب شهر نانت، مخالفان و مظنونان را دو به دو، زن و مرد و پسر و دختر، لخت مادرزاد با طناب به یکدیگر می پیچید و سپس به رودخانه یا دریا می افکند و جان کندن این گونه زوج ها را به شوخی «عروسی به سبک جمهوری خواهان» می خواند!
روبسپیر هنوز انقلاب را «ناتمام» می پنداشت و آنگاه که از اعدام یار نزدیکش، دانتون، فارغ شد در جایگاه اعدام خطاب به تماشاچیان گفت:
«آه! ای ملت والاقدر! آماده ام هر چه دارم در طبق اخلاص پیشکش و فدای شما کنم! چه نیکبخت است کسی که در این روستا زاده شود و نیکروز آن کس که بتواند در راه خوشبختی شما جان ببازد!»
یکی از این نیکبختان، خود روبسپیر بود که در ۲۸ ژوییه ۱۷۹۴ در راه خوشبختی همین مردم که دیگر سخنان آتش بارش مسحورشان نمی ساخت، در زیر تیغه گیوتین جان باخت. دوران ترور نزدیک به ده ماه به درازا کشید و تنها جذبه سحرآمیز «مرد فسادناپذیر» و شعله سخنانش و وعده های انقلابی استوارش توانست او را بر سر پا نگاه دارد… اما هر کابوسی را پایانی است.
پس از آنکه در توطئه ترمیدور سال دوم انقلاب (نام جدید انقلابی ماه های سال) روبسپیر و بیست و یک تن از یارانش از جمله سنژوست اعدام شدند، به خون خواهی ده ها هزار تن که بیشتر بی گناه و به گونه ای فجیع به قتل رسیده بودند، بسیاری از طرفداران و همکاران حکومت ترور کشته شدند. از جمله کشته شدگان ترمیدور، فوکیه-تنویل دادستان موحش انقلاب بود.
بدین سان، تصفیه حساب معکوس می شد! سر انجام از اکتبر ۱۷۹۵ تا نوامبر ۱۷۹۹ هیأت مدیره ای پنج نفری بر پایه قانون اساسی ۱۷۹۴، فرانسه را به گونه یک جمهوری بورژوایی میانه رو اداره کرد. ناپلئون بناپارت (Napoleon Bonaparte)، یکی از سه کنسول برگزیده، با کودتای ۱۸ برومر سال هشتم انقلاب (۹ نوامبر ۱۷۹۹) خود را تنها کنسول همیشگی اعلام کرد. این افسر گمنام که در دوران انقلاب شایستگی و دلیری خود را با پیروزی های پیاپی در میدان های نبرد داخلی و خارجی و به ویژه پس از فتوحات درخشان در مصر و شامات نشان داده بود، در سال ۱۸۰۴ به نام ناپلئون یکم امپراتور فرانسه، تاجگذاری کرد. وی که یکی از نوابغ دهر به شمار می آید، صد بار از لویی شانزدهم خودکامه تر و هزار بار از او لایق تر و هوشمندتر و جنگاورتر و سازمان دهندهتر بود، ولی نجابت و ساده دلی او را نداشت…
حال زمان آن رسیده که از این بحث دراز نتیجه بگیریم. با همه فراز و نشیب هایی که گفته شد، نمی توان نفوذ گسترده و دستاوردهای بزرگ انقلاب فرانسه را انکار کرد. امّا آثار و پیامدهای منفی و زیانبار آن، بیشتر برای خود فرانسه، با گذشت دو سده هنوز از میان نرفته است و برخی از آنان جبران ناپذیر است. از زمانی که اقلیّت ژاکوبن حکومت ترور را برقرار کرد، دیوار انقلاب شکاف برداشت و فرانسویان از آن روگرداندند. توطئه ترمیدُور آن را محکوم به شکست کرد. نشست ناپلئون بناپارت بر تخت امپراتوری، یکسره کمرش را شکست، چرا که انقلاب تاج مرصّع بر سر نهاد و چکمه ی نظامی برپا کرد و از آزادی و برابری و برادری جز نامی نماند…
حال پس از این توضیح نسبتا جامع از شرایط حاکم بر انقلاب کبیر! فرانسه، حتما متوجه شده اید که چرا شرکت یوبی سافت به یکباره این چنین تغییر موضع داده و به جای حمایت از انقلاب، علیه آن به پا خواسته است.
البته سازندگان Assassins Creed Unity در قالب ماموریت های فرعی، بخشی از فجایع آن دوران را به تصویر کشیده اند که بازیکن می تواند با انجام آن ها کاملا شرایط موجود در آن زمان را درک کند.
مثلا در یکی از ماموریت ها Assassins Creed Unity به ماجرای لوئی آنتوان دو سن-ژوست و یکی از جنایات وحشتناک وی می پردازد.
وی، انقلابی، سیاست مدار فرانسوی در دوران انقلاب کبیر فرانسه و دوره مشهور به دوره ترور است. او جوان ترین عضو کنوانسیون (مجمع ملی فرانسه در دوران انقلاب کبیر)، عضو مونتانیاردها و از طرفداران اعدام لوئی شانزدهم آخرین پادشاه سلسله بوربونها بود. گفته میشود سخنرانی وی در کنوانسیون در رای مجمع به اعدام لوئی شانزدهم نقش موثری داشته است.
پس از آن سن ژوست عضو هیئت پنج نفرهای شد که مسئول تنظیم قانون اساسی ۱۷۹۳ بودند. بعد از تنظیم و تصویب قانون سال ۹۳ وی به عضویت کمیته نجات خلقی درآمد. او دوست صمیمی ماکسیمیلیان روبسپیر رئیس کمیته نجات خلقی در دوران ترور بود و در تصمیم گیریهای مهم و اعدام اشخاص مشهوری چون ژاک رنه ابر و ژرژ ژاک دانتون نقش بسزائی داشته است.
وی بعنوان یکی از کمیسارهای کمیته نجات خلقی به ارتش راین پیوست. به همراه فیلیپ لوبا (یکی دیگر از نمایندگان کنوانسیون) به فعالیت پرداخت. برخی احیای ارتش را در جبهه از نتایج انضباط سختی که اعمال نمود می دانند. سن ژوست به دلیل جوانی، تقوای سیاسی و بی اعتنایی اش به منافع مادی لقب “ملک مقرب انقلاب” (l’Archange de la Révolution) و به سبب پیگیریهایش در اجرای احکام ترور به “فرشته مرگ” (L’Archange de la Terreur) معروف شده بود.
او در طول حکومت خود علاقه خاصی به زنی جوان پیدا کرد، اما پس از آنکه نتوانست به او برسد دستور داد تا او را دستگیر و سپس اعدام کنند. او همچنین پس از این ماجرا پوست او را از تنش جدا کرد و به کمک خیاطان کت چرمی از پوست انسان برای خودش درست کرد. کتاب های تاریخی نوشته اند که “سن ژوست” تا آخر عمر این کت را بر تن داشته است.
البته در بازی Assassins Creed Unity آرنو (Arno) با ژوست درگیر شده و وی را به قتل می رساند!
ماموریت بعدی درمورد زنی است که کلکسیونر سرهای بریده شده است و با استفاده از آن ها اقدام به ساخت ماسک برای بالماسکه می کند! وی طی قراردادی از مامورین اعدام سرهای بریده شده را خریداری کرده و با قالب گیری از آن ها ماسک از چهره های معروف تولید می کند!
می بینید که این انقلاب به ظاهر کبیر! که رسانه های غربی سالیان سال آن را نماد کمال تمدن بشری می نامیدند، در باطن آبستن چه فجایعی بود و در پس چهره موجهی که تاریخ جعلی غرب برایش ترسیم کرده چه چهره زشت و پلیدی قرار دارد!
البته از این دست فجایع در طول تاریخ کم نبوده اند و می توان مثال های فراوانی از این دست بیان نمود، اما مسئله مهم در رابطه با انقلاب کبیر فرانسه، توهمی است که جریان رسانه ای سالیان سال به آن دامن زده و از این فاجعه بزرگ، حماسه ای غرور آفرین خلق کرده است!