بررسی و تحلیل سری بازی Monument Valley (دره آثار یا دره یادبود)
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تریلر اثر
داستان Monument Valley توسط یک سری جملات تقریبا نامفهوم روایت میشود، اما برای درک بهتر اهمیت سفر ایدا باید بیشتر به عناصری که سازندگان درصدد داستانگویی محیطی در جلوی چشمانتان قرار دادهاند، دقت کنید.
در Monument Valley با انسانهای سیاهرنگی برخورد میکنیم که شبیه کلاغ قار قار میکنند و به نظر میرسد این انسانها به جای اینکه نیروی شر داستان را تشکیل دهند، بیشتر شبیه انسانهایی هستند که ارزشهای مهمی را فراموش کردهاند و همین نادانی آنها را به چنین زوال دردناکی کشانده و آنها در خودِ پوچشان زندانی کرده است. ایدا از آن طرف، همچون دختربچههای معصوم سفیدپوشی میماند که هنوز برخلاف آن کلاغها که میتوان آنها را به آدمبزرگهای دنیای مُدرن تشبیه کرد، کلاه داناییاش را بر سر دارد و از آن برای احیای این دنیای مُرده کمک میگیرد.
شاید آن کلاغها نشان از آدمبزرگهای مغرورِ نادانِ بیفکری هستند که تصمیمهای خودخواهانهشان سبب فروپاشی یک خانواده میشود یا در فجایعی بزرگتر جنگی خونین را بین ملتها راه میاندازد. در نهایت آنها هستند که به یاوهگویی میافتند و به زنجیر بدبختی کشیده میشوند. و باز در نهایت این همین بچههای معصوم و پاک مثل ایدا هستند که میآیند و با چیزهای جادوییای که از کلاهشان (ذهن و روحشان) درمیآورند، انسانها را به رستگاری میرسانند. شاید سازندگان میخواهند بگویند بیایید در اغتشاش، آلودگی، سیاهی و پیچیدگی زندگی مُدرن که در بازی در قالب ساختمانهای تودرتو به تصویر کشیده شدهاند، گم نشویم و ارزش و اهمیت سپیدیهایی همچون بچههایی که هیچ گناهی در میان دعواهای ما ندارند را فراموش نکنیم. بیایید نگذاریم آثار به یادماندنی و معرف تمدن بشر به بادهای سرد فراموشی سپرده شوند. دیدن اینکه سازندگان بازی علاوهبر فرم، در انتقال محتوای آثار اشر به بازیشان تلاش کردهاند، ارزش کارشان را چندبرابر میکند.
در «مانیومنت ولی ۲» دیگر خبری از پرنسس ایدا نیست. جای او را مادری به اسم «رو» و دختر کوچکش گرفتهاند. برخلاف قسمت اول Monument Valley که به داستان رستگاری ایدا برای جبران اشتباهش و نجات دنیا میپرداخت، قصهی این یکی دربارهی رابطهی مادر و فرزندی است. دربارهی مادرانی که میدانند مستقلبودن و بزرگسالی چه دنیای آشفته و پرهرج و مرجی است و نگران این هستند که نکند دخترانشان توانایی کنار آمدن با سختیهایش را نداشته باشند و از سوی دیگر دختربچههایی که نمیدانند مادرانشان از صبح تا شب چقدر کار میکنند و با چه استرسهایی مبارزه میکنند و فقط بعد از بیرون آمدن از زیر بال و پر مادر است که متوجه میشوند آنها برای بزرگ کردنشان باید راهشان را از وسط چه هزارتوی سرگیجهآور و خستهکنندهای پیدا میکردند. شاید هم مادر و هم دختر دوست دارند همیشه در چند متری یکدیگر بمانند و همیشه با برگرداندن سرشان توانایی دیدن صورت آشنای دیگری را داشته باشند و شاید مادر از رها کردن دخترش در مسیر زندگی خودش ترس دارد و دختر از رها شدن بدون راهنما اضطراب دارد، ولی حقیقت این است که دیر یا زود این دو باید یاد بگیرند تا دست یکدیگر را رها کنند. باید یاد بگیرند تا بتوانند بدون یکدیگر زندگی کنند. مادر باید متوجه شود که بالاخره یک روزی باید دخترش را تنها بگذارد تا خود برای بیرون کشیدن گلیمش از آب تلاش کند و دختر هم باید متوجه شود که بالاخره از جایی به بعد باید چیزهایی را که از مادر یاد گرفته بود به تنهایی به کار ببندد و با تجربیات خودش ترکیب کند.
درست مثل قسمت اول روایت این داستان بیشتر از متن، از طریق تصویرسازیهای محیطی صورت میگیرد. کمی که دقت کنید متوجه میشوید محیطهای بازی فقط خوشگل نیستند، بلکه همه با هدف روایت مسیری که این کاراکترها پشت سر میگذارند و جستجو در احساساتشان طراحی شدهاند. بازی به سه مرحلهی کلی دربارهی داستان این مادر و دختر تقسیم شده است. بخش اول تلاش مادر برای آموزش چم و خم زندگی به دخترش است، بخش دوم به ماجراهای جداگانهی آنها از یکدیگر اختصاص دارد و بخش سوم به دیدار دوبارهشان. سازندگان تلاش کردهاند تا هر مرحله از بازی بازتابدهندهی وضعیت کاراکترها در آن نقطه باشد. مثلا اولینباری که «رو» و دخترش را میبینیم آنها در یک محیط پاییزی هستند و بعد با حل معما از فضای روشن بیرون به فضای تاریک یک محیط زیرزمینی وارد میشوند. انگار «رو» فکر میکند دنیای ترسناکی انتظار دخترش را میکشد و همین فکر در طراحی محیط نمایان میشود. در یکی دو مرحلهی اول دختر فقط پشت سر مادرش میدود. ولی از جایی به بعد آنها مجبور به فاصلهگیری از همدیگر میشوند. بهترینش صحنهای در مرحلهی سوم است. جایی که طی اتفاق غیرمنتظرهای ستونهای زیر پای آنها با صدای بلندی میشکنند، سکویی که «رو» روی آن ایستاده است از بنای اصلی جدا میشود و روی شنزارها سُر میخرد و به فروپاشی ادامه میدهد. کاری از دست «رو» برنمیآید و از سوی دیگر دختر را میبینیم که در میان سروصدای زمینلرزه و متلاشیشدن سنگ و کلوخها، به دنبال مادرش میدود. وقتی این دو بعد از این اتفاق ترسناک به آغوش هم برمیگردند میتوانیم امنیت و آرامشخاطرشان را حس کنیم. از اینجا به بعد دختربچه از تعقیبکنندهی «رو» به کسی تبدیل میشود که میتوانید از طریق «رو» او را راهنمایی کنید و مدتی بعد این دختر است که به کاراکتر اصلی تبدیل شده و «رو» به دنبال او راه میافتد. درست در این نقطه است که شکل و شمایل محیطها به قلعههای کارتونی و رنگارنگ شهربازیها تغییر میکنند. گویی دختر مستقل بودن و آزادانه چرخیدن در دنیا را همچون بازی و سرگرمی میبیند. در این نقطه از بازی حالا این دختر است که باید با حل معماها، راه را برای مادرش باز کند. ولی با این حال مادر به عنوان نظارهگر حضور دارد.
ولی بالاخره روز جدایی فرا میرسد. صحنهای که مادر، بچهاش را در اسکله سوار قایق کرده و به سوی آیندهاش راهی میکند و بعد برای مدتی همانجا خشکش میزند و به دور شدن دخترش توسط امواج دریا خیره میشود عالی است. با اینکه صورتش چیزی بیشتر از یک دایرهی سفید نیست، ولی میتوان ناراحتی را روی آن تشخیص داد. بلافاصله در مرحلهی بعدی مادر را در دنیایی خالی از رنگ پیدا میکنیم. دنیای سیاه و سفیدی که خورشید از آن روی برگردانده و حتی سایهزنی بناها هم خیلی بیجزییات است. حتی خبری از موسیقی هم نیست. فقط صدای پژواک قدمهای تنهایی مادر در محیطی خالی. این صحنه به خوبی حس قدرتمند افسردگی و تنهایی مادر از تماشای دور شدن دخترش را منتقل میکند. حالا با دو قصهی جدا طرفیم. مادری که باید چیز تازهای برای به تپش انداختن قلبش و رنگآمیزی دنیایش پیدا کند و دختر هم باید مسیر خودش را در میان این دنیای درهمبرهم بدون راهنما و نظاری همیشه حاضر کشف کند. معمولا در چنین داستانهایی به محض جدا شدن فرزند از مادر، ما هم از او جدا میشویم و او را به حال خود رها میکنیم و روی سفر فرزند تمرکز میکنیم. ولی «مانیومنت ولی ۲» به درستی تصمیم گرفته تا مادر را فراموش نکند و این تصمیم به روایت موازی داستان این مادر و دختر منجر شده است.
شما هم نظرات خودتان را با ما در میان بزارید.
بازیش حس خوبی داشت