[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تریلر اثر
نکته: متن فوق بر اساس پنج فصل نمایش داده شده نگاشته شده و ممکن است در فصول بعدی، برخی از گزینه های مطرح شده دستخوش تغییر شوند.
در روز 31 اکتبر سال 2010، دنیا شاهد رونمایی از سبک جدیدی از فیلم های پسا آخر الزمانی زامبی-محور بود که در آن علاوه بر نمایش درنده خویی زامبی ها و مصیبت به وجود آمده به دست آن ها، به روابط عاطفی و اجتماعی انسان های نجات یافته در این دوران نیز می پرداخت و با دقت و وسواس خاصی، شرایط حساس حاکم را توصیف می کرد.
سریال مردگان متحرک (The Walking Dead) ساخته فرانک دارابونت (Frank Darabont) آمریکایی است که بر اساس کتاب مصوری به قلم رابرت کرکمن (Robert Kirkman) ساخته شد. تا به حال 5 فصل کامل از این سریال توسط شبکه خصوصی و تخصصی تلویزیون کابلی AMC پخش شده و قرار است که فصل ششم (و احتمالاً آخرین فصل آن) هم به زودی پخش شود.
داستان سریال،
تقریباً تمی همانند بیشتر داستان های زامبی-محور دارد و در ادامه، گره های دراماتیک زیادی به این تم محوری افزوده می شود. همین موضوع، باعث شده تا این سریال از همه تولیدات مشابه خود، یک سر و گردن بالاتر قرار گیرد و استقبال جهانی را به همراه داشته باشد.
در مورد داستان، اینطور توضیح داده می شود که به دلایل نامعلومی، ویروسی مرگبار در میان انسان ها (ظاهراً سراسر کره زمین) شیوع پیدا کرده و باعث مرگ آن ها و تبدیل شدنشان به موجوداتی گوشتخوار و درنده (زامبی) شده است.
موجوداتی که پس از تبدیل شدن، معمولاً بدون وقفه و خستگی شروع به راه رفتن (جستجو) می کنند و در سر راه خود به انسان های سالم و حتی حیوانات حمله کرده و از آن ها تغذیه می کنند. از این رو، آن ها را “راه روندگان” (Walkers) هم می نامند.
همانطور که اشاره شد، فاجعه مذکور ابعادی جهانی دارد. از همین رو، گروه بازماندگان (نجات یافتگان) درون سریال را می توان نمادی از جهان نجات یافته بشری (انسان هایی با ملیت های مختلف) دانست.
باز هم بر اساس اطلاعاتی که در داستان ارائه می شوند، این ویروس مرگبار به صورت پیش فرض در بدن همه انسان ها زندگی می کند و پس از مرگ، فعال شده و کنترل آن ها را به دست می گیرد. این بدان معنی است
که همه انسان ها به صورت بالقوه زامبی هستند و مرگ طبیعی یا گازگرفتگی عواملی هستند که زامبی بودن آن ها را بالفعل می کند.
روش عملکرد ویروس هم در نوع خودش بسیار جالب و قابل تأمل توصیف می شود. بدین صورت که پس از مرگ میزبان، ویروس خود را به قسمت کورتکس مغز رسانده و با فرستادن پالس هایی خاص، کنترل اندام ها را به صورت محدود به عهده می گیرد.
در این روند، بدن انسان همچون ماشینی فرض شده که در زمان حیات کنترل آن به دست انسان (روح) است و پس از مرگ (خروج روح از بدن)، ویروس جایگزین آن شده و یکبار دیگر این ماشین را راه اندازی می کند. البته همانطور که ذکر شد، ویروس توانایی کاربری صد درصد از این وسیله را ندارد و عملکرد آن بسیار محدود است.
به عنوان مثال، زامبی ها همانند انسان ها می بینند، می شنوند، می بویند و از گوشت تغذیه می کنند، اما احساسات عالی بشری (عشق، نفرت و…) و توانمندی های ساده رفتاری مانند قدرت تکلم، فکر کردن و حتی دویدن را ندارند!
در واقع، آن ها نه شکل کلاسیک و آشنای مردگان را دارند و نه شبیه به انسان ها هستند.
اما این موجودات خبیث دارای ویژگی های جالبی هستند که با ذات درنده آن ها در تناقض است.
زامبی ها به یکدیگر آسیب نمی رسانند و از گوشت هم تغذیه نمی کنند! آن ها معمولاً به صورت گروهی حرکت می کنند و برای بدست آوردن غذا با هم نمی جنگند.
به هم خیانت نمی کنند، دروغ نمی گویند،
برای هم نقشه نمی کشند و قصد جان یکدیگر را نمی کنند. آن ها فقط به فکر خوردن گوشت تازه هستند.
از زاویه ای دیگر، شاید بتوان زامبی ها را نمادی از جامعه درگیر در روزمره گی یا تحت تأثیر یک جریان فکری خاص دانست که علیه افرادی که به گونه ای دیگر فکر می کنند،
قیام کرده اند و سعی دارند تا آن ها را نیز همانند خود کنند. آن ها فقط به یک هدف واحد فکر می کنند و سعی دارند مدل رفتاری خود را به دیگران (انسان های سالم) نیز منتقل کنند.
به همین دلیل هم برای نابودی آن ها باید مغزشان را نابود کرد. یعنی امکان اندیشیدن را از آن ها گرفت!
اما بر خلاف زامبی ها، در طرف دیگر ماجرا، انسان ها قرار دارند که به علت پیچیدگی های رفتاری به موجوداتی بسیار خطرناک تبدیل شده اند. آن ها در این فضای پر تنش و خشن، برای هم نقشه می کشند،
به هم خیانت می کنند، قصد جان یکدیگر را می کنند، به هم دروغ می گویند و بسیار غیر قابل پیش بینی هستند. در واقع خطر اصلی در این سریال را می توان خود انسان ها دانست تا زامبی ها.
در سریال انسان ها به چند گروه مهم تقسیم می شوند:
کابوی ها (نماینده کشور آمریکا)
یکی از محوری ترین شخصیت های داستان، پلیس های محلی هستند که با نماد کلاه و اسب نمایش داده می شوند و نقش ناجی و رهبر گروه را به عهده دارند. آن ها نماینده کشور آمریکا محسوب می شوند و در طول سریال بر سر یک زن (نماد سرزمین) با یکدیگر می جنگند.
ریک گریمز (Rick Grimes) معاون کلانتر سابق در شهر کوچکی در ایالت جورجیا است که پس از یک کمای طولانی، به هوش می آید و برای یافتن زن و فرزند خود، شروع به جستجو می کند. او فردی است
که بیشتر مشکلات را سیاه و سفید میبیند و اغلب آن ها را با لجاجات تمام به قانون های محکم اخلاقی شخصی خود مرتبط میکند و سعی دارد با این روش بهترین تصمیم را اتخاذ نماید.
ریک، یک رهبر بالفطره است که بازماندگان تحت سرپرستی اش در همه دشواری ها به او پناه برده و به راهنمایی های وی اطمینان دارند. حتی هنگامی که او به خودش شک دارد.
نقش فراگیر ریک، وی را به انجام دادن درست ترین کار برای محافظت از افرادی که نمیتوانند از خود مراقبت کنند، وادار میکند و گاهی این موضوع از او چهره ای خشن و بی رحم می سازد.
در یکی از نمادین ترین صحنه های سریال، ریک با کلاه کلانتری (که شبیه به کلاه وسترن ها است)، سوار بر اسب با زامبی ها که نماد هرج و مرج هستند، درگیر می شود که تأکیدی بر رهبری وی بر جامعه بحران زده دارد.
شخصیت رهبر گونه ریک، در طول داستان کم کم تغییر کرده و پیچیده تر می شود و در ادامه او را به فردی خشن، شکاک و بی رحم تبدیل می کند. مدلی از رهبری سبک آمریکایی بر جامعه بحران زده که نسخه ای از آن در این فیلم توسط ریک به نمایش گذاشته می شود.
در طرف دیگر داستان، شین والش (Shane Walsh) قرار دارد که در نبود ریک (در دوران کما) سرپرستی لوری گریمز (Lori Grimes)، همسر و کارل گریمز (Carl Grimes) فرزند او را به عهده داشت و رابطه عاطفی ای میان او و لوری شگل گرفته بود.
او همچنین تا بازگشت ریک به عرصه رهبری، سرپرست گروه بازماندگان نیز محسوب می شد. شین نیز نمادی از کابوی آمریکایی است که بر خلاف ریک که قائل به دموکراسی است،
خشونت و دیکتاتوری را بجای عقلانیت در مدل رهبری اش بر جامعه بحران زده مقدم کرده (مدلی از رهبری که بعدها ریک هم به آن اعتقاد پیدا می کند) و اینگونه گروه تحت رهبری اش را مدیریت می کند.
اما با آمدن ریک، شین به حاشیه رانده شد و پس از آن، رقابتی خونین برای رهبری و تصاحب این پست و همچنین لوری! میان آن دو شکل گرفت.
در اینجا، می توان لوری را نمادی از سرزمین آمریکا دانست که هر دو کابوی برای تصاحب آن با یکدیگر وارد جنگ شده بودند.
شین، تاب سرپرستی ریک را نمی آورد و تصمیم به نابودی وی و تصاحب همسر و فرزندش می گیرد، اما در یکی از کلیدی ترین و راهبردی ترین صحنه های سریال، توسط ریک (رهبر اصلی) کشته شده و جسد تغییر یافته وی (زامبی شده) نیز توسط نسل بعد کابوی ها (کارل) از بین می رود تا منجیگری و رهبری در میان آن ها موروثی باشد.
ریک در نظر افراد تحت حمایتش شخصیتی مثبت، دموکرات و بسیار منطقی است و به عنوان رهبر گروه از معقولیت و محبوبیت بالایی برخوردار است. اما شین، علی رغم تمام توانمندی های فیزیکی و قابلیت های بالای جنگاوری، به علت خشونت افسار گسیخته اش از محبوبیت چندانی برخوردار نیست و به همین دلیل پس از انتشار خبر قتل وی به دست ریک، گروه عکس العمل خاصی به آن نشان نمی دهند و رسماً تصمیم ریک را در این مورد می پذیرند.
نکته بسیار مهمی که در این سریال وجود دارد، این است که ریک در تمام مدت فصل دوم از دموکراسی دم می زند و همین موضوع، باعث انتخاب و ارجحیت وی نسبت به شین می شود. اما فشارهای موجود و وقایع متعدد موجب می شود تا او در پایان فصل دوم، جمله ای کلیدی را به زبان آورد:
“از این به بعد، دیگه دموکراسی ای در کار نخواهد بود.”
این همان مانیفست آمریکا در رهبری جهان با شعار دروغین دموکراسی است. البته او در انتهای فصل سوم از این حرف بازمی گردد و یکبار دیگر دموکراسی را سرلوحه کارهای خود قرار می دهد. علت این تغییر رویکرد، نمایان شدن ضعف او در مدیریت یکجانبه گروه است.
در ادامه، ریک یکبار دیگر لوری را تصاحب کرده و جایگاه رهبریش را تثبیت می کند، اما با فاش شدن بارداری مشکوک لوری در بخش های ابتدایی فصل سوم، علاقه او به همسرش تقلیل یافته و به عبارتی نسبت به وفاداری سرزمینش دلسرد می شود.
لوری، مرکز احساس گروه بازماندگان است. با این وجود که تمام جهان اطراف آن ها در هرج و مرج است، او به انسانیت و مبارزه برای حفظ نجابت و آیین های انسانیت وفادار است و به هر کسی که دچار مصیبت شده، دلداری میدهد.
گر چه در زمان غیبت ریک، میان او و شین رابطه ای عاشقانه شکل گرفته بود، اما هنگامی که سر و کله ریک پیدا شد، او به عنوان یک زن وفادار دوباره نزد وی برگشت
و تا انتها به همسرش وفادار ماند. با وجود اینکه پس از بارداری مشکوک وی، رابطه او و ریک دچار تنش شدید می شود، اما از خود گذشتگی و مرگ او برای به دنیا آوردن فرزندش (فرزند دختر به عنوان نماد سرزمین جدید) باعث می شود
تا ریک در انتها او را ببخشد و با امید به آینده سرزمینش (دختر کوچکش) به وظیفه مدیریتش ادامه دهد.
پسر زردپوست (نماینده شرق دور)
گلن ری (Glenn Rhee)، تنها نماینده شرق دور، پسری اهل کره جنوبی است که سابقاً به عنوان پیک موتوری یک پیتزا فروشی در شهر آتلانتا مشغول کار بوده است.
او در گروه تحت رهبری ریک (و حتی پیش از آن) نقش طعمه، جاده صاف کن و گره گشا در مواقع بحران را دارد.
ریک، نجات جان خود و یافتن خانواده اش را مدیون گلن است و از این رو برای وی احترام ویژه ای قائل است.
گلن در ادامه، عاشق مگی گرین (Maggie Greene) دختری آمریکایی (از تبار مهاجران ایرلندی) می شود.
عشق او به مگی را می توان به نوعی نماد شیفتگی شرق دور به سرزمین آمریکا دانست.
البته هر دوی آن ها نمایندگان نسلی (مهاجران) هستند که گفته می شود سازندگان اصلی آمریکا بوده اند.
گلن و مگی به راحتی رهبری کابوی را پذیرفته و خیلی زود به متحدان نزدیک وی تبدیل می شوند.
در این فیلم، شرق دور شیفته آمریکا نشان داده می شود که با مدیریت و راهبری این منجی می تواند از بحران نجات یابد.
سرخپوستان (نماینده مالکان اصلی آمریکا)
داریل دیکسون (Daryl Dixon) جوانی سرکش، قوی و مستقل است که در ابتدا با زندگی در گروه و انجام کارهای گروهی مشکل دارد،
اما با درایت کابوی (ریک) سرانجام به گروه ملحق شده و به فردی به درد بخور و مسئولیت پذیر تبدیل می شود. او نیز به نوعی عاشق یک زن آمریکایی (شیفته آمریکا) است.
داریل نماد سرسختی و بقا است و به سختی با افراد غریبه ارتباط برقرار می کند. می توان خصلت های فردی داریل و برادرش را به عنوان نمادی از جامعه اصیل آمریکایی (سرخپوستان) دانست و به آن ها تأمیم داد.
مرل دیکسون (Merle Dixon) برادر داریل، فردی بد خلق، فریبکار و قاتل است که با داریل هم مشکلات اساسی دارد و در ابتدای سریال با ریک درگیر شده و در پشت بام خانه ای به او دستبند زده می شود. اما وی برای فرار، دست راستش را قطع می کند و خود را نجات می دهد.
او به هیچ وجه رهبری ریک را نمی پذیرد و تصمیم می گیرد تا تحت مدیریت فردی آرمانگرا و کذاب (فرماندار) زندگی کند.
در فصل سوم، او به نیروی اجرایی فرماندار تبدیل شده و علیه گروه ریک اقدام می کند، اما فرماندار به او خیانت کرده و سعی در نابودی او می کند.
مرل، با کمک ریک و افرادش نجات پیدا می کند و به گروه آن ها ملحق می شود (سرانجام او نیز رهبری کابوی را می پذیرد).
قطع شدن دست راست وی و کور شدن چشم راست فرماندار، هر دو نمادهایی انجیلی هستند و اشاره ای ظریف به باب شهوت، آیات 29 و 30 انجیل متی دارند:
“۲۹- پس اگر چشم راستت تو را میلغزاند، آن را به در آر و دور افکن، زیرا تو را بهتر آن است که عضوی از اعضایت نابود گردد تا آن که تمام بدنت به دوزخ افکنده شود.۳۰- و اگر دست راستت تو را میلغزاند، آن را قطع کن و دور افکن، زیرا تو را بهتر آن است که عضوی از اعضایت نابود گردد تا آن که تمام بدنت به دوزخ افکنده شود.”
مرل در نهایت، یک تنه به جنگ با فرماندار می رود و در این جنگ کشته شده و به زامبی تبدیل می شود. بدن تغییر یافته او توسط برادرش از بین می رود.
البته مرل و داریل تنها نمایندگان جامعه سرخپوستان در این سریال نیستند و افراد دیگری هم در مقاطع کوچک سهم خود در این دنیای آشفته را ایفا می کنند. به عنوان مثال، در فصل سوم، درون زندان با یکی از خشن ترین افراد جامعه سرخپوستان مواجه می شویم که در صدد کشتن کابوی است (لقبی که ریک را با آن صدا می زند)، اما به دست ریک کشته می شود.
به طور کلی، چهره ای که از سرخپوستان در این سریال ارائه می شود، چهره ای خشن، اجتماع گریز و آشوبگر است که تنها تحت مدیریت و کنترل کابوی به افرادی مسئولیت پذیر و اجتماعی تبدیل می شوند.
سیاهپوست ها (نمایندگان قاره آفریقا)
تی داگ (Theodore ‘T-Dog’ Douglas)، فردی است که علی رغم قابلیت های بالا و گوش به فرمان بودن، کمتر مورد توجه افراد گروه قرار می گیرد و به او اهمیت چندانی داده نمی شود. او نماینده جامعه برده داری در آمریکاست و همچنان مورد تبعیض قرار می گیرد.
در فصل سوم، درون زندان با چند سیاهپوست دیگر مواجه می شویم که یکی از آن ها (بیگ تنی) به دست سرخپوست زندانی، به فجیع ترین شکل ممکن کشته می شود و دیگری توسط ریک، گرفتار زامبی ها می شود و سومی درون قسمتی از زندان محصور می شود. در اینجا هم، آن ها کمترین اهمیت را دارند.
همچنین در فصل سوم، زن سیاه پوستی به نام میشون (Michonne) نمایش داده می شود که دو زامبی سیاه پوست را به زنجیر کشیده و دست ها و فک پایین آن ها را بریده است! او با این کار، هم خطر حمله آن ها را از بین برده و هم از آن ها به عنوان پوشش در مقابل زامبی ها استفاده می کند. میشون، زنی بسیار خود ساخته و خشن است و از شمشیر برای مبارزه استفاده می کند. او را می توان نماد سرزمین آفریقا و دو زامبی زنجیر کشیده را نماد برده داری دانست.
او به آرمانشهر فرماندار (رویای آمریکایی) پشت می کند و خود را تحت سرپرستی کابوی (نماد جنگ طلبی و نظامی گری) قرار می دهد و در ادامه، فرماندار را به قتل می رساند. با وجود قابلیت های بالای میشون و سایر سیاه پوست ها نظیر تایریس (که او نیز عاشق یک زن سفید پوست و آمریکایی است) و خواهرش، آن ها چندان جدی گرفته نمی شوند و حضورشان همواره همراه با دردسر نمایش داده می شود. به طور کلی، سیاه پوست ها در این سریال با وجود اینکه سرپرستی آمریکا را پذیرفته اند، اما تمایل زیادی به استقلال دارند. اما عدم توان تصمیم گیری، سرانجام آن ها را زیر چتر کابوی قرار می دهد.
اسپانیایی ها (نمایندگان قاره اروپا)
آن ها افرادی هستند که تمایلی به همراهی با کابوی ندارند و در تجمع خود زندگی می کنند. آن ها پایبند به ریشه های خود هستند و به شدت از آن دفاع می کنند (در سریال به صورت نمادین از سالمندان خود مراقبت می کنند). آن ها در زمان بروز بحران تمایلی به مهاجرت ندارند و در پایگاه امن خود ساکن می مانند.
نسل جدید کابوی ها و زنان
کارل، پسر ریک (به عنوان پسر کابوی)، همانند پدرش کلاه کابویی بر سر می گذارد و در اخذ تصمیمات مهم شرکت داده می شود. او تحت تعلیم هر دو کابوی قرار دارد و در نهایت به دعوای میان آن ها پایان می دهد (او با کشتن شین که تبدیل به زامبی شده، به این ماجرا پایان می دهد).
در فصل سوم، او را در قالب یک کابوی تمام عیار می بینیم که اسلحه به دست، به کشتن زامبی ها مشغول است. با وجود سن کم، کارل کششی به یکی از دختران هرشل دارد. او کم کم مقامش را تا هدایت گروه پیش می برد و از سیانت خانوادگی خود که همان اصالت آمریکایی است، دفاع می کند.
در صحنه ای که مادر کارل در اثر زایمان (عمل سزارین) می میرد، او با شهامت تمام برای جلوگیری از تغییر ماهیت مادر (نماد سرزمین آمریکا)، با شلیک گلوله ای در سر وی، از این اتفاق جلوگیری می کند. این صحنه نمادین، بدان معنی است که کابوی جوان به بلوغی رسیده که طی آن برای حفظ آنچه دارد (ولو خاطره ای از روزهای خوش، زیرا تاب دیدن مادر در ظاهر زامبی را نداشت)، حتی سرزمین مادری خود را نیز قربانی می کند. او در تمام فصل سوم کلاه خود را از سرش برنمی دارد و در قالب کابویی تمام عیار باقی می ماند.
در فصل چهارم، کارل تصمیم می گیرد تا خود را از سرپرستی ریک خارج کند و به تنهایی بر مشکلات فائق آید. اما در این راه با مشکلات جدی روبرو می شود و در نهایت به نیازش به سرپرستی پدر اعتراف می کند. با این وجود، می توان کارل را رغیبی برای ریک دانست که دیر یا زود نقش او را ایفا خواهد نمود.
در کنار کارل به عنوان نماینده مردان نسل بعد، دو خواهر به نام های لیزی و کارن وجود دارند که می توان آن ها را نماینده زنان نسل بعد دانست. آن ها بر خلاف انتظار، دخترانی عادی و معمولی نیستند و رفتارها و دیدگاه های ویژه ای دارند. هر دو خواهر تحت تعلیم کارول پلتیر (Carol Peletier)، اصول کشتن را فرا می گیرند و پس از آن تغییرات اساسی در رفتار آن ها ظهور می کند.
در فصل چهارم، زمان حمله فرماندار به زندان، در یکی از صحنه ها، دختر بچه ها دست به اسلحه شده و کارن دو نفر از آن ها را به قتل می رساند. آن ها نمایندگان آینده جهان (سرزمین آمریکا) در دوران زامبی ها و پس از آن ها هستند، با این پیام که نسل جدید دیگر فقط با زبان اسلحه با هم سخن می گویند و بقای خود را در آن می بینند. اما آن ها هم در این دنیای خشن و بی رحم محکوم به فنا هستند، زیرا درک این مفهوم بزرگتر از گنجایش روحی آن هاست. به همین دلیل، در ادامه می بینیم که یکی از دو خواهر برای اثبات یک نظریه احمقانه به دیگران، خواهر کوچکتر خود را با ضربات چاقو به قتل می رساند!
از نظر او، زامبی ها انسان هایی هستند که فقط تغییر شکل یافته اند (شاید دیدگاه متفاوتی دارند) و باید آن ها را درک کرد. آن ها نیاز به محبت دارند و به هیچکس آسیبی نمی رسانند و اگر به مردم حمله می کنند، قصد دارند تا آن ها را به افرادی شبیه به خود تبدیل کنند تا از تنهایی خارج شوند! (این دیدگاه عجیب، می تواند تأییدی بر نظریه ماهیتی زامبی ها باشد. اینکه زامبی ها نماینده یک گروه فکری خاص از جامعه جهانی هستند).
چنین دیدگاه ماخولیایی، سرانجام باعث می شود تا او خواهر خود را از بین ببرد و در ادامه باعث نابودی خود شود. او به علت نداشتن شرایط روحی پایدار و پیش بینی نشده، برای جمع خطرناک محسوب شده و توسط مربی و سرپرست خود، کارول کشته می شود.
در واقع، نسل آینده بشر نسلی محکوم به فنا هستند که یا خودشان یکدیگر را نابود می کنند، یا به دست زامبی ها از بین می روند و یا توسط مربیان خود از پای درمی آیند. همین موضوع (توهم و سردرگمی) را می توان در وجود کارل (کابوی جوان) هم دید.
نوزاد
جودیت (Judith) دختر بچه ای است که درون زندان و در دل بحران به دنیا آمد. این بچه، نماد امید به آینده است. با وجود اینکه گریه های او می تواند خطری بالقوه برای افراد گروه محسوب شود، اما معصومیت وی (همان امید) باعث می شود تا همه برای زنده نگهداشتن او تمام تلاش خود را به کار گیرند. شاید او بتواند ناتوانایی های نسل جوان کابوی ها و زن ها را جبران کند و نسل او نسلی پیروز بر وقایع باشند. نکته جالب در این سریال، نبود هیچ نوزاد زامبی است! ظاهراً کارگردان قصد نداشته امیدها را به یأس تبدیل کند.
درمورد نام جودیت هم در یکی از کتب مقدس یهودیان به نام “کتاب جودیت” آمده است:
جودیت بیوه زنی زیبا، محترم و ثروتمند است که نمونهای از پارسایی و تقواست و در شهر بتولی مورد اکرام و اعزاز بسیار است. این زن ناگهان به مردم شهر اعلام میکند که نباید از عنایت الهی مأیوس شوند و به همه اطمینان میدهد که پیش از اتمام مهلت پنج روزه، پروردگار به یاری آنان خواهد شتافت. آنگاه خود، پس از چندی دعا و نیایش به درگاه خداوند، به اردوگاه دشمن میرود و پس از چند روز موفق میشود که هولوفرن را در خواب به قتل برساند. سپس سر بریده او را با خود به داخل شهر میآورد و این امر مایه شادی و تجدید نیروی اهالی میشود. سربازان هولوفرن وقتی سردار خود را مرده مییابند، وحشت زده میگریزند.
افسانه جودیت یکی از بن مایههای ادبیات و هنر در دورههای گوناگون تاریخ هنر شده و آثار بزرگ نقاشی نیز بر اساس این داستان به وجود آمده است.
اصول اخلاقی
با توجه به نابودی جهان، اصول اخلاقی هم از میان رفته و علی رغم داشتن شغل های مهم (وکیل، پلیس و…) و تحصیلات عالی، کمترین پایبندی در میان افراد نجات یافته وجود دارد. البته هنوز افرادی مانند دیل هورواث (Dale Horvath) به این اصول پایبند هستند، اما آن ها به راحتی از داستان حذف می شوند یا در نهایت منش دیگران را دنبال می کنند.
در یکی از قسمت های فصل سوم، افراد گروه ریک، از کنار فردی که در جاده به دنبال کمک است، با بی تفاوتی عبور می کنند و در راه برگشت، زمانی که با جنازه او مواجه می شوند، کوله پشتی باقیمانده از وی را برمی دارند. این صحنه، اوج افول اصول اخلاقی را نمایش می دهد.
در واقع، در این سریال به علت شرایط خاص حاکم، دیگر خبری از چهارچوب های قانونی که ملاک هایی برای جزا و پاداش محسوب می شدند، نیست و همه چیز اعتبار خود را از دست داده است. پلیسی که باید مجری قانون باشد، به علت ساقط شدن اعتبار قانون، به غریزه خود رجوع کرده و حالا تفسیری غریزی از آن را که باعث تضمین بقای خود، خانواده و همراهانش می شود را ملاک قرار می دهد.
هیچ علمی جز علم بقا اعتباری ندارد و سال ها تلاش و تحصیل و دریافت مدارک و القاب علمی، دیگر فاقد اعتبار هستند. در این سریال، اصول اخلاقی در یک اصل اساسی خلاصه شده است: “بکش تا زنده بمانی.” حال خواه دشمن بقای تو، زامبی ها باشند یا انسان ها و یا حیوانات.
قانون و اخلاق، فقط در ضروریات بقا خلاصه شده اند و اگر گاهی اثر کمرنگی از انسانیت و اخلاق و قانونمندی را شاهد هستیم، در پلان های بعدی اثرات منفی آن را نیز خواهیم دید. در واقع، در این سریال اینطور القا می شود که در زمان وقوع یک بحران جهانی فقط باید کلاه خود را چسبید و به فکر خود بود. بزرگترین خطا، پایبند بودن به اخلاقیات و قوانین پیش از بحران است.
نکته قابل توجه و بسیار مهم در این مورد، موضوع نظرسنجی ای است که شبکه AMC در برنامه ای به نام مردگان سخنگو (Talking Dead) مطرح کرد. در این نظر سنجی، از بینندگان پرسیده شده بود که اگر دنیا واقعاً با بحران زامبی ها مواجه شود و شما فرزند خردسال خود را گم کنید، تا چه مدت به دنبال او خواهید گشت؟ پاسخ های پیشنهاد شده، عبارت بودند از:
1- یک روز
2- یک هفته
3- تا زمانی که او را پیدا کنم
4- هیچوقت
در کمال تعجب و ناباوری، 99 درصد مردم تا انتهای برنامه به گزینه چهارم، یعنی “هیچوقت” رأی داده بودند! این بدان معنی است که اندیشه غالب مردم (به طور خاص مردم آمریکا که الگوی رفتاری و فکری بسیاری از کشورهای هستند) در زمان بروز بحران، نجات خود، بدون اهمیت دادن به دیگران است.
تصور کنید که زندگی و بقا در چنین دنیای بی رحم و خطرناکی به چه شکل خواهد بود؟ آیا چنین تفکری می تواند یکبار دیگر جهان بحران زده را به مکانی امن برای شکوفایی تمدنی جدید مبدل نماید یا زمینه ساز فنای آن خواهد بود؟
توجیه کشتن انسان ها به هر روشی
در این سریال، به بهانه اینکه زامبی ها انسان نیستند، این مجوز صادر شده تا به هر طریق ممکن و با روش هایی بسیار خشن و غیر انسانی، انسان ها را (زامبی ها) بکشند. فرو کردن انواع سلاح های سرد به سر زامبی ها، متلاشی کردن سر آن ها با گلوله، بیل، لگد و… فحاشی و دادن القاب سخیف به زامبی ها و نمایش اوج توهش در برخورد به آن ها، نکته قابل توجه این سریال است.
این در حالی است که بعضی از این زامبی ها کمی قبل عضو گروه بودند و افراد با آن ها رابطه دوستی و نزدیکی داشتند. نوع برخورد با زامبی ها به عنوان نمایندگان جامعه ای که به گونه ای دیگر رفتار می کنند (می اندیشند و قصد یکپارچه کردن دنیا را دارند) هم می تواند درخور توجه قرار گیرد. این در حالی است که در بسیاری از رسانه های زامبی-محور غربی، زامبی ها نمایندگان تفکر اسلامی و مسلمانان معرفی می شوند.
مذهب
در این سریال، مذهب موضوعی بسیار حاشیه ای است و افراد کمی به آن معتقدند یا به صورت مقطعی به آن رجوع می کنند. معمولاً دعاها مستجاب نمی شوند و در پس هر دعا، ناامیدی عمیقی وجود دارد. مثلاً زمانی که ریک به کلیسا می رود و از خداوند درخواست دریافت نشانه می کند، در پلان بعدی پسرش مورد اصابت گلوله قرار گرفته و با مرگ دست و پنجه نرم می کند! ظاهراً کارگردان سریال قصد داشته با نشان دادن این صحنه امید به خدا را در میان بینندگانش زیر سوال ببرد! در همین راستا، در برنامه ای به نام مردگان سخنگو که شبکه AMC برای مصاحبه با عوامل برنامه تشکیل داده بود، مجری برنامه از جیمز گان (James Gunn) کارگردان مطرح هالیوودی با حالتی تمسخر آمیز، سوال کرد که:
– به نظر شما نمایش صحنه تیر خوردن کارل، پاسخ خدا به دعاهای ریک بود؟
گان هم در جواب پاسخ داد که:
– به نظر من این روش شبکه AMC بود که می خواست به این وسیله به مخاطبانش بگه که اصلاً خدا وجود نداره!
و بعد در جواب مجری که گفت: “من نه این نظر رو تأیید و نه رد می کنم”، میهمان دیگر برنامه پاسخ داد:
– من فکر می کنم که گردانندگان AMC می خواستند بگن که خدا به طرز مسخره ای مردم رو به بازی گرفته.
کاملاً واضح است که کم رنگ بودن نقش دین و افراد مذهبی در این سریال به صورت عمدی صورت گرفته و در پس این اتفاق، تفکری خاص و مدیریت شده وجود داشته است.
به عنوان مثال، هرشل به عنوان نماد افراد مذهبی (به نظر می رسد هرشل فردی یهودی باشد -The name Hershel is a Hebrew name)، انسانی خرافی و متوهم نمایش داده می شود که در انتها به اشتباه خود پی می برد و همانند دیگران می شود. در ابتدای برخورد ریک با هرشل، وی مدام ریک را به انجام رفتار انسانی نصحیت می کند و تصمیم می گیرد تا مدیریت بخشی از قلمروی خود (مزرعه) را با وی تقسیم کند. اما در ادامه، او به پوچ و نادرست بودن تفکرات خود پی می برد و خود را تحت رهبری ریک (کابوی) قرار می دهد. نحوه مرگ هرشل هم عجیب و قابل تأمل است. در یکی از بخش های فصل چهارم، هرشل که توسط فرماندار دستگیر شده، زانو می زند و فرماندار با ضرب شمشیر، سر او را از تنش جدا می کند.
اعدامی عجیب که بیننده را به یاد اعدام های مرسوم کشور عربستان و یا داعش می اندازد. استفاده از شمشیر برای اعدام یک فرد مذهبی (شاید یهودی) در این سریال هم جای تأمل دارد.
دیگر نماد مذهب در این سریال، کشیشی سیاه پوست به نام گابریل است. او گذشته ای تاریک و پر از ابهام دارد و به گفته خودش، عامل مرگ دسته ای از افراد بی پناه بوده است. گابریل با گوشه گیری در کلیسای کوچک خود و دوری از دنیای بحران زده، توانسته زنده بماند، اما با حضور ریک و همراهانش، کلیسای وی به مکانی ناامن تبدیل شده و سرانجام مجبور به ترک آن می شود. او فردی بسیار ترسو و ضعیف است که با تفاسیر غلط دینی خود از رویدادهای موجود، جان سایر افراد را به خطر می اندازد. او در ادامه داستان با آتش زدن نماد کشیش بودن خود، رسماً ترک دین می کند و به همراه گروه، گوشت سگ می خورد!
البته اشارات غیر مستقیم زیادی هم در رابطه با مذهب در این سریال وجود دارند. مثلاً در یکی از بخش های فصل دوم، زمانی که افراد گروه به یک کلیسا می رسند، بر خلاف رسم معمول زامبی ها که مدام در حال حرکت هستند و آن ها را به هیچ وجه در حالت نشسته نمی بینیم، تعدادی روی صندلی های کلیسا نشسته اند و گویا در حال عبادت هستند! در این صحنه، عبادت و دین، رسم و منشی نمایش داده می شود که ظاهراً فقط زامبی ها (نمایندگان روزمرگی) به آن پایبندند!
روانشناسی
کارگردان با مهارت و زیرکی تمام، بیننده را در شرایط سخت روانشناختی قرار می دهد و با ایجاد تشکیک در اصول اخلاقی و کنار هم چیدن استنتاج های لحظه ای، بیننده را میان انتخاب خیر و شر و خوب و بد سردرگم رها می کند. مخاطب سریال، به سختی می تواند فردی را مقصر دانسته یا آن را برای اتخاذ یک تصمیم بی گناه بداند. همه چیز در این سریال به صورت نسبی تعریف می شود و بیننده نمی تواند برداشت درستی از ماجرا داشته باشد.
سکانس کشتن شین توسط ریک، قتل عام زامبی های درون انبار هرشل، کشتن دختر فرماندار توسط میشون، کشتن اوتیس توسط شین و کشتن کارن توسط کارول، نمونه هایی از این نوع تصمیمات هستند. ندادن پاسخ قطعی و صریح به سوالات و عدم تأیید و یا تکذیب یک انتخاب، عاملی است که مخاطب را بر سر دوراهی های سخت و نفس گیر قرار می دهد و در نهایت، قدرت و جسارت تصمیم گیری و تمایز خیر و شر را از او می ستاند.
آرامانشهرها
در این سریال، چهار منطقه به عنوان آرمانشهر معرفی می شوند که هر یک از آن ها دارای ویژگی های منحصر به فرد خود هستند و گروه تحت رهبری ریک در مواجهه با آن ها موقعیت های خاصی را تجربه می کنند.
1- وود بری (Woodbury)
اولین آرمانشهر، در فصل سوم سریال معرفی می شود. شهری به نام وود بری که ظاهراً آرام و به دور از جنجال زامبی هاست و همه آرامش خود را مدیون هدایت و رهبری فردی به نام فرماندار (The Governor)می داند. مرل در بخشی، او را شبیه به جیم جونز (Jim Jones) توصیف می کند.
جیم جونز، رهبر مذهبی کلیسایی در شهر سان فرانسیسکو در دهه 1970 میلادی بود که مردم بسیاری را که دغدغه تغییرات اجتماعی داشتند، دور هم جمع کرده بود.
او نفوذ عجیبی روی پیروان خود داشت و دست آخر با فشار دولت ایالت متحده، با پیروان خود راهی جنگلی در منطقه گویانا شدند. روزی یکی از نمایندگان کنگره آمریکا که در زمینه حقوق بشر فعال بود، تصمیم میگیرد راهی مقر جیم جونز و پیروانش شود تا ببیند شرایط چطور است. “رایان”، نماینده کنگرهای که راهی این سفر شد، به طرز مشکوکی کشته شد.
به گفته ایالات متحده، جیم جونز پیروانش را مجبور کرد تا دست به یک خودکشی دسته جمعی بزنند. رسانههای آمریکا با لحنی دراماتیک مدعی شدند:
“909 نفر در 17 نوامبر 1978 مجبور به خوردن سم شدند تا بزرگترین خودکشی دسته جمعی تاریخ بشریت را رقم بزنند. تصاویر کشته شدگان که کنار هم روی زمین افتادهاند، مادرانی که کودکان خود را در آغوش دارند، زن و شوهرهایی که یکدیگر را در آغوش گرفتهاند و صدای جیغهای ترسان آن ها قبل از خودکشی که مثل همه سخنرانیهای جیم جونز ضبط شدهاست، فوق العاده دردناک بود.” ادعایی که خیلیها آن را باور نکردهاند.
از این خودکشی دسته جمعی، تنها 5 نفر جان سالم به در بردهاند. هر یک از آن ها چند عزیز از جمله همسر، فرزند، خواهر یا مادر خود را در این حادثه از دست داده است. هر یک از آن ها، خواستار تحقیق جدی در این باره هستند، ولی بعد از گذشت 30 سال هنوز دولت آمریکا از این درخواست ممانعت به عمل میآورد.
اشاره هوشمندانه به شخصیت جیم جونز، جنون آمیز بودن رفتار این شخصیت را در اداره شهر و افرادش نشان می دهد. در واقع، وود بری نمونه ای از آرامنشهر آمریکایی به سبک شهر آز (OZ) است که ظاهری خوش و باطنی سیاه و پلید دارد. با پیشرفت داستان، کم کم متوجه می شویم که امنیت شهر بر خلاف تصور، حاصل اقتدار و رهبری موثر فرماندار نیست، بلکه همه آنچه که هست، حاصل جنایات وحشتناک و جنون آمیز آقای فرماندار است.
قتل عام نیروهای نظامی (ارتش آمریکا)، بریدن سر خلبان و نگهداری سرهای زامبی ها (و خلبان) درون شیشه آکواریوم، به زنجیر کشیدن دخترش که به زامبی تبدیل شده و قتل عام افراد شهر وود بری که با وی مخالف بودند، نمونه آشکاری از این جنایت است.
ساکنان وود بری هم دست کمی از فرماندار ندارند و آن ها هم مانند وی طرفدار خشونت و بقا به هر قیمتی هستند. ساخت کلزیوم برای درگیری مردان مبارز با زامبی هایی که دندانهایشان کشیده شده و علاقه مردم به این درگیری ها هم نماد انحطاط کامل جامعه مدرن یا همان آرمانشهر آمریکایی است.
آرمانشهری که تمدن خود را مدیون توهش کلزیومی اروپا می داند و همواره نسبت به آن ادای دین می نماید.
زامبی ها هم به نوع خود در شکل گیری وود بری نقشی اساسی ایفا می کنند. آن ها هم برای سرگرمی و تفریح مردم و هم به عنوان سلاح های بیولوژیکی توسط فرماندار به خدمت گرفته می شوند. در این آرمانشهر، حتی زامبی های خونخوار هم دارای نقشی موثر هستند!
در انتهای فصل سوم، آرامنشهر به علت جنون فرماندار از بین می رود و افراد باقی مانده در آن تحت مراقبت و مدیریت کابوی قرار می گیرند.
پس از فروپاشی وود بری، فرماندار ماه ها آواره می شود تا در نهایت در فصل چهارم، دوباره خود را به یک کمپ رسانده و پس از مدتی با قتل و جنایت، خود را به مقام ریاست آن کمپ می رساند. او تصمیم می گیرد تا با نابودی افراد درون زندان، هم انتقام خود را از آن ها بگیرد و هم آرمانشهر جدید خود را تأسیس نماید. اما در این درگیری، توسط میشون کشته می شود و آرزوهای او برای همیشه از بین می رود.
کور شدن چشم و استفاده از چشم بند، فرماندار را شبیه به دشمنان سنتی کابوی ها در فیلم های وسترن می کند. همچنین، کوری چشم راست می تواند نمادی از دجال و تمثیلی از خوی وحشی و ذات درونی وی باشد.
2- ترمینوس (Terminus)
پس از حمله فرماندار به زندان و متلاشی شدن گروه تحت رهبری ریک، همه افراد در قالب گروه های کوچک و جدا از هم، سفری به سمت آرمانشهری با وعده های بسیار خوب و امیدوار کننده را آغاز می کنند. سفر به منطقه امنی به نام ترمینوس که در انتهای ریل راه آهن قرار دارد. روی پلاکاردهای موجود در مسیر ذکر شده بود که “اگر خواهان زندگی بدون دردسر و راحت هستید، به ترمینوس بیایید. ما در آنجا با تمام امکانات منتظر شما هستیم.” این تبلیغات وسوسه کننده، موجب شد تا ریک و گروهش مصمم شوند که خود را به ترمینوس برسانند، اما بر خلاف آنچه در پلاکاردها گفته شده بود، ترمینوس یه قتلگاه وحشتناک و مخوف بود.
افراد حاضر در ترمینوس، با این ترفند، مردم سردرگم و خواهان امنیت را به آنجا می کشاندند و سپس با وحشیگری تمام آن ها را ذبح کرده و گوشتشان را می خوردند!
این مکان توسط فردی به نام گرت (Gareth) مدیریت می شد. او ظاهری بسیار معقول و مودب داشت، اما در پس این ظاهر خوش، او یک درنده تمام عیار و وحشی به شمار می رفت.
افراد حاضر در ترمینوس، سعی کردند تا گلن، ریک و سایرین را برای خوردن ذبح کنند، اما حضور به موقع کارول باعث نجات آن ها شد و ترمینوس را به نابودی کشاند.
گرت هم که چندی بعد برای انتقام به دنبال ریک و گروهش آمده بود، توسط ریک و افرادش به شکل بسیار وحشیانه ای سلاخی شد.
نام ترمینوس از نام یک خدای رومی الگوبرداری شده بود که عامل وحدت ارواح پراكنده محسوب می شد و برای عبادت او قربانی را ذبح می کردند و خونش را به وی تقدیم می نمودند.
در واقع ترمینوس، دیگر آرمانشهری بود که در این سریال تصویر شد. غذای خوب، امنیت و راحتی، امکان تحصیل کودکان و… همه از شعارهای مهم این مکان به شمار می رفتند. اما همه این امکانات تنها برای یک قشر خاص در نظر گرفته شده بود، قشر غالب و شکارچی…
گروهی که بانیان اصلی این مکان بودند و سابق بر این به نیت خیرشان خیانت شده بود و حالا در نقش شکارچی، از زمین و زمان انتقام می گرفتند و با این روش در دنیای پر خطر و وحشتناک زامبی ها دوام می آوردند. ماهیت بیرونی ترمینوس، از شعارهای زیبا و فریبنده تشکیل شده بود و درون آن مانند جهنمی برای تازه واردها به شمار می رفت. می توان ترمینوس را به آرمانشهری شبیه به لانه عنکبوت یا گل های گوشتخوار تشبیه کرد که فریبندگی، اصل مهم برای بقای آن ها به شمار می رود.
ساکنان ترمینوس را می توان رقیبانی برای زامبی ها دانست. در واقع، عبارت مردگان متحرک، لقبی است که به افراد ترمینوس می توان داد. آن ها به واسطه داشتن قدرت تعقل و تصمیم گیری، بسیار خطرناک تر از زامبی ها بودند و نمادی از انحطاط شدید جامعه بشری در دنیای پسا آخر الزمانی محسوب می شدند.
زامبی، در اینجا هم شبیه به وود بری دارای نقشی مهم هستند. آن ها عامل جذب انسان ها به ترمینوس به شمار می روند و افراد ساکن در آن از این قابلیت به بهترین شکل ممکن استفاده می کنند.
3- بیمارستان یاد بود گریدی (Grady Memorial Hospital)
مکان دیگری که به مدد مدیریت و رهبری افسر پلیس زنی به نام دان لرنر (Dawn Lerner) به پایگاه امنی تبدیل شده بود. دان، زنی خودکامه و سختگیر بود که افراد نیازمند به کمک را درون بیمارستان تحت مدیریت خود می آورد و پس از مداوا، آن ها را استثمار می کرد. در قانون او، منابع از اهمیت و اولویت بالایی برخوردار بودند و درصورت به خطر افتادن آن ها، هر گونه تصمیمی قابل قبول و منطقی می نمود.
افرادی که آسیب های جدی دیده بودند و نیاز به مراقبت طولانی و زیاد داشتند، هدر دهنده منابع شناخته می شدند و دستور اعدام آن ها صادر می شد. اجبار ماندن در بیمارستان و رفتار زورگویانه دان، سرانجام مقدمات فروپاشی آرمانشهر وی را فراهم نمود. او پس از درگیری با گروه ریک، به دست داریل کشته شد، اما اداره بیمارستان به یکی از افسران زن زیردست او رسید. بیمارستان، تنها آرمانشهری بود که توسط یک زن اداره می شد و تنها مکانی بود که دور از دسترس مستقیم زامبی ها قرار داشت.
البته زامبی ها در بیمارستان هم نقش خود را ایفا می کردند. دان از آن ها به عنوان پاک کننده محیط زیست و مانع فرار افراد درون بیمارستان یاد می کند.
4- اسکندریه (Alexandria)
آخرین آرمانشهر نمایش داده شده (تا انتهای فصل پنجم) که سرانجام ریک و گروهش توانستند در آنجا مستقر شوند و در انتها تا حدودی کنترل آن را در دست بگیرند. این مکان توسط زنی به نام دینا مونرو (Deanna Monroe) از اعضای سابق کنگره آمریکا (منظور پیش از بحران زامبی هاست) پایه ریزی شد. مبنای امنیت این مکان، کشیدن دیوارهای بلند چند متری دور تا دور شهر است.
طبق اطلاعات موجود در سریال، این منطقه برای اسکان افراد مهم کشوری توسط دولت آمریکا به وجود آمده بوده، به همین دلیل اکثر افراد درون شهر، مردمانی اشرافی و کار نابلد هستند. با وجود خطرات بیشمار در بیرون دیوارهای شهر، مردم اسکندریه در رفاه کامل به سر می برند، میهمانی های بزرگ می گیرند و انبارهایی مملو از سلاح و مواد غذایی دارند. تنها دغدغه آن ها، کمبود نیروی انسانی برای تکمیل ظرفیت های بالقوه موجود در اسکندریه است و به این منظور، مدام در حال جستجو برای یافتن افراد قابل اطمینان و کارآمد هستند.
آن ها با گرمی از ریک و گروهش دعوت می کنند تا به عنوان شهروندان جدید، در این شهر ساکن شوند و مسئولیت های مهمی را نیز به عهده آن ها می سپارند.
آن ها ریک و میشون را به عنوان پلیس تأمین کننده امنیت شهر انتخاب می کنند و امنیت خود و آرمانشهرشان را به آن ها می سپارند. اما ریک در اینجا هم احساس ناامنی و خطر می کند. به نظر او، کار نابلدی افراد ساکن در اسکندریه و خوش بینی و خوش گذرانی افراطی آن ها، باعث شده تا به هدفی جذاب و دستیافتنی برای زامبی ها و مهم تر از آن، انسان های شرور بیرون حصارها تبدیل شوند.
ریک، ابتدا سعی می کند با منطق و گفتگو این موضوع را به آن ها گوشزد کند، اما در ادامه تصمیم به کودتا می گیرد.
اسکندریه نماد یک آرمانشهر سلطنتی است که امنیت و رفاه خود را مدیون موقعیت های اجتماعی و سیاسی خاص می داند و علی رغم داشتن امکانات بالا، به علت ضعف ایدئولوژیک از درون دچار فروپاشی می شود. حال باید دید که در فصل بعدی، آیا ریک (کابوی) می تواند حافظ این آرمانشهر باشد یا خیر؟
منجیان و سرنوشت آن ها
در این سریال، به غیر از ریک که سعی دارد به هر قیمت ممکن، از گروه تحت سرپرستی خود مراقبت کند، سه شخصیت مختلف معرفی می شوند که تلاش دارند تا دنیا را از وضعیت کنونی رهایی بخشند! این افراد که در واقع نقش منجی را در این دنیای آشفته ایفا می کنند، عبارتند از:
1- ابراهیم (Abraham Ford)
گروهبان اسبق ارتش آمریکا که قصد داشت با بردن یوجین به واشنگتن، پادزهر ضد این بیماری را تولید کرده و جهان را نجات دهد. در ادامه داستان، با فاش شدن دروغین بودن ادعای یوجین، ابراهیم در مأموریتش شکست می خورد و افسرده و سرخورده، سرپرستی ریک را می پذیرد و به گروه او ملحق می شود.
2- نوح (Noah)
جوان سیاه پوستی که در بیمارستان، زندانی دان بود. او تصمیم داشت تا با فرار از دست دان، افراد زندانی گرفتار در بیمارستان و در ادامه گروه ریک را به منطقه امنی که خانواده اش در آنجا زندگی می کردند، برساند. او نیز در انجام این مأموریت شکست می خورد و سرانجام در یکی از مأموریت هایش در اسکندریه کشته می شود.
3- هارون (Aaron)
او جوان ساکن اسکندریه است که با نگاه منجی گرایانه، سعی دارد تا همه افراد گرفتار در فضای مخوف بیرون از حصارها را نجات داده و به درون اسکندریه هدایت کند. هارون، شخصیتی همجنسگرا معرفی می شود. او تنها منجی ای است که تا به حال موفق به انجام رسالت خود شده است!!
به نظر می رسد که هدف کارگردان از نمایش افرادی با اهداف کلان نجات بشریت (انسان های موجود) و شکست آن ها در این راه و قرار دادن این نماد در کنار نماد دین و کارکرد آن، چیزی جز تلقین ناکارآمدی مفهوم دیانت و دینداری در دنیای پیش روی بشریت نباشد.
موارد متفرقه
ادای دین به میچ آلبوم
در یکی از سکانس های فصل سوم، تلفن درون زندان زنگ می خورد و ریک با زنی پشت تلفن صحبت می کند. زن به ریک توضیح می دهد که در مکانی بسیار امن و خوب قرار دارد و در آنجا از زامبی ها خبری نیست. بعد ریک، با مردی صحبت می کند که از او در مورد نحوه مرگ همسرش سوال می کند.
کمی بعد، ریک متوجه می شود که صدای زن پشت خط صدای لوری، همسرش کشته شده اش است و در واقع او در حال صحبت با مردگان بوده است. این بخش از داستان، اشاره ای به داستان میچ آلبوم (Mitch Albom) به نام “تماس تلفنی از بهشت” است که در آن مردگان از طریق تلفن با بازماندگانشان صحبت می کنند.
نتیجه گیری
سریال مردگان متحرک را می توان به عنوان یک آزمون روانشناختی با تم پسا آخر الزمانی دانست که سعی دارد با قرار دادن مخاطب خود در شرایط بسیار سخت و پیچیده، انتخاب میان خوب و بد و ایجاد تردید در اصل باورهای اخلاقی و مذهبی، آن ها را برای مواجهه با دنیای آینده که گفته می شود در آن چالش اصلی، انتخاب های سخت و سرنوشت ساز است، آماده نماید. دنیایی که بنا به واقیات موجود، دنیای چالش تفکرات زیرساختی است و تفکرات نو و مبلغان آن همچون زامبی هایی خواهند بود که در مواجهه با دیگر تفکرات، بی درنگ به سایرین حمله ور شده و عقاید خود را به آن ها القاء می کنند!
در چنین شرایطی، آن ها که ضعیف هستند (ایدئولوژی محکمی ندارند) و یا به برخی اصول اخلاقی و مذهبی پایبندی دارند، اولین گروهی هستند که از بین می روند و به جرگه زامبی ها می پیوندند. اما آن ها که قدرت ریسک پذیری بالایی دارند، در قید و بندهای دست و پا گیر عرفی و دینی گرفتار نیستند، توانایی اخذ تصمیم های سخت را دارند و حتی حاضرند در راه هدف خود دیگران را قربانی کنند، برندگان این نبرد هستند.
ما اعتراض داریم برگشتنِ کارل نیآز داریم :(:
خدایی اینا اصن ناه کمیک بوک نمیکنن جدیدا کارل قرار نبود … 🙁
سلام
جدای از اینکه بعضی نمادپردازی های نقد، دقیق نیست
چند مورد رو اضافه میکنم
اول اینکه تمام فیلم با هدف این ساخته شده که بگه خدایی در کار نیست و اگر خدایی در کار بود، هیچ وقت این مشکلات بزرگ، از جمله زامبی ها به سر مردم نمیاومد. همون شبههی سست در مورد شر که توی سریال میدنایت مس هم هست
دوم اینکه سریال کاملا داره مخاطبین رو به سمت پوچگرایی و نیهیلیسم سوق میده. یعنی بدون شک هدفی برای زندگی در این جهان فیلم، وجود نداره و فقط با دور باطل سر وسامون بگیر، سقوط کن، دوباره سر و سامون بگیر و… طرف هستیم
برای همین سریال همش داره تبلیغ خودکشی میکنه که به نظر بهترین راه برای رهایی از این چرخهی رنجه
کلا مایهی سریال همینه و با شخصیت هایی که اصافه میکنه و بعد به طرز غیرانسانی، حذف میکنه کاملا دنبال اثبات مسخره بودن زندگی در این دنیا واثبات پوچگرایی به شکل رادیکالشه
اما نقدش اینه که اساسا انسان برای بینهایت آفریده شده و این جهان یک تیکهی بسیار کوچیک از پازل بسیار بزرگ زندگی ماست
برای همین فیلم با پیش فرض گرفتن مسالهی مسخرهای به نام نبود خدا، از همون اول به اشتباه راهشو انتخاب کرده و برای همین هم با تبلیغ خودکشی، داره راه چاره معرفی میکنه که از اساس ضد انسانی و ضد دینیه
بحث شر هم یک شوخیه. مشکلات این جهان اولا با خوبی های بسیار زیادی همراه هستن و ثانیا باعث رشد انسان میشن. مثل تلاش دانشآموز کنکوری که برای رسیدن به هدف جون میکنه، مزرعهی جهان های بعدی که این دنیا باشه هم جای جون کندن و سختی کشیدنه با همهی خوشی ها و عشق و محبت و… تا انسان به تعالی برسه
در کل حیف این تکنیک اندازه و فرم مناسب که البته تا فصول اول ادمو میکشونه اما بعد اون دیگه میشه تکرار همین چرخهی رنج
و جذابیت خودشو از دست میده
سلام نقد فصل های بعدی رو قرار نمیدین ؟