چند سالی است که کشورهای آسیایی (به خصوص خاورمیانه) به کانون توجه کشورهای غربی بدل شده اند و تاریخ آن ها به شدت مورد توجه محافل ادبی و هنری غرب قرار گرفته است. بازسازی هدفمند بخشی از تاریخ این کشورها و یا روایت افسانه های مربوط به فرهنگ بومی آن ها، از جمله تحرکات مهمی محسوب می شوند که طی چند سال اخیر در این راستا شکل گرفته اند.
فیلم های سینمایی نظیر “Kingdom of Heaven”، “One Night With The King” و به تازگی “Prince of Persia” و بازی های رایانه ای “Assassin’s Creed 1&2″ و سه گانه”Prince of Persia” ، نگاه خاص غرب به تاریخ و فرهنگ مشرق زمین را به تصویر کشیده اند.
در حالی که به نظر می رسد اینگونه فیلم ها و بازی ها سعی در روایتی حقیقی از تاریخ کشورهای خاورمیانه دارند، اما با کمی دقت متوجه خواهید شد که درواقع چنین نیست و روایت آن ها از تاریخ، فقط به نمایش کلی بخش های خاصی از آن و یا بعضا مدل سازی برخی از مکان های تاریخی خلاصه شده است. در اکثر اینگونه فیلم ها و بازی ها شاهد روایاتی پراکنده و آشفته و گه گاه تحریف شده از تاریخ هستیم که به نظر می رسد بیشتر جنبه سرگرم کننده داشته باشند تا ارائه کننده سندی تاریخی و قابل دفاع باشند.
جالب است که در اکثر اینگونه روایت ها که قرار است بازگو کننده تاریخ باشند، نه تنها به جغرافیای کشور مورد نظر توجه خاصی نمی شود، بلکه نوع تکلم، پوشش، مذهب و فرهنگ آن ها نیز در نظر گرفته نشده و به شکلی نادرست و تحریف شده به تصویر کشیده می شوند. در چنین شرایطی این سوال مطرح می شود که چرا یک روایت تاریخی به چنین سرنوشتی دچار می شود؟
این موضوع از دو جنبه کلی قابل بررسی است:
1- تحریف تاریخ و ارایه تعریف و دیدگاهی جدید از آن به مخاطب.
2- عدم شناخت کشورهای خاورمیانه (جغرافیایی، فرهنگی و…)
مورد اول درمورد فیلم های سینمایی ساخت هالیوود، آشکارا و واضح قابل پیگیری و بررسی است. اما درمورد بازی های رایانه ای مورد دوم صادق تر است. زیرا اکثر کمپانی های سازنده بازی های رایانه ای به دلیل عدم شناخت و آگاهی از کشورهای خاورمیانه، اغلب در ساخته های خود دچار انحرافات و اشتباهات جدی می شوند. ظاهرا تنها جذابیت سوژه های مربوط به تاریخ خاورمیانه و بکر بودن این سوژه ها برای ساخت بازی، شرکت های سازنده بازی های رایانه ای را جذب این کشورها کرده است.
شرکت یوبی سافت (Ubisoft) یکی از شرکت های مهم بازی سازی است که در اکثر ساخته های خود سعی کرده به نوعی نیم نگاهی به کشورهای خاورمیانه داشته باشد (تاریخی و سیاسی) و با روایت داستان هایی متنوع، مخاطبان خود را با فرهنگ و تاریخ این کشورها آشنا کند. البته باید این شرکت را یکی از پیشروهای صنعت تحریف تاریخ خاورمیانه دانست و به آن جایزه ویژه ای اهدا نمود! ساخت بازی شاهزاده ایرانی
(به ویژه نسخه The Forgotten Sands) اوج شاهکار این شرکت در تحریف تاریخ و فرهنگ و… یک کشور محسوب می شود. یکی از نکات جالب این بازی وضعیت تکلم شاهزاده ایرانی است؛ با توجه به اینکه داستان بازی ماجرای درگیری شاهزاده با دشمنانش را روایت می کند، اما شاهزاده به زبان انگلیسی صحبت می کند و درعوض دشمنان او همگی به زبان فارسی! تکلم می کنند. آن هم با لهجه غلیظ افغانی!! البته نظیر چنین اشتباهات فاحشی در این بازی به وفور دیده می شود که بحث درمورد آن ها را به مقاله ای دیگر موکول می کنم.
در ادامه بحث، بهتر است کمی بیشتر با این شرکت بازی سازی آشنا شویم.
یوبی سافت تقدیم می کند
شرکت یوبی سافت یکی از شرکت های مهم ساخت و انتشار بازی های رایانه ای است که بخش مرکزی آن در فرانسه قرار دارد. این شرکت در سال ۱۹۸۶ توسط پنج برادر از خانواده گیلموت (Guillemot) در فرانسه تاسیس شد و طولی نکشید که وس گیلموت (Yves Guillemot) (بزرگترین برادر) قرارداد هایی با شرکت های بزرگی چون الکترونیک آرتز (Electronic Arts) و سیرا (Sierra) امضاء کرد تا بازی های خود را در فرانسه پخش نماید. در اواخر دهه ۸۰ یوبی سافت پیشرویی خود را در بازارهای جهانی از جمله ایالات متحده، بریتانیا و آلمان آغاز کرد.
این شرکت درحال حاضر شعبه های بسیاری در بیش از ۲۰ کشور مختلف جهان دارا است که برخی از آن ها عبارتند از:
استودیوی کانادا، مونترئال، رومانی، اسپانیا، چین، سنگاپور، ایالات متحده آمریکا، آلمان، بلغارستان، مراکش، استرالیا، ایتالیا، هند، برزیل و…
این شرکت از سال ۲۰۰۴ به بعد به عنوان سومین شرکت مستقل بازی های رایانه ای اروپا و هفتمین شرکت مستقل در آمریکا شناخته می شود.
پس از آشنایی مختصر با شرکت بازی سازی یوبی سافت، در ادامه به تحلیل یکی از مهمترین تولیدات این شرکت با عنوان Assassin’s Creed پرداخته و آن را از ابعاد مختلف مورد تحلیل و بررسی قرار خواهم داد:
افسانه قاتلان
داستان بازی Assassin’s Creed بر اساس یک نظریه علمی پایه ریزی شده است و در این خلال، ماجرایی تاریخی را نیز دنبال می کند.
طبق یک نظریه علمی (البته این نظریه هنوز اثبات نشده است)، هر انسان یا حیوان، خاطرات و حافظه گذشتگان خود را درون دی ان ای (DNA) خود حمل می کند. بدین ترتیب دانشمندان می توانند با دسترسی به این بخش خاص از دی ان ای و شکاندن قفل ژنتیکی آن، به خاطرات گذشتگان یک فرد دسترسی پیدا کنند. این نظریه حتی وجود غریضه در حیوانات را هم اثبات می کند. بدین صورت بیان می دارد که غریضه، حافظه Solid و Static یک موجود زنده است که از پیشینیانش به او ارث رسیده و در دی ان ای همه آن ها موجود است.
در سال 2012 گروهی از دانشمندان متخصص علم ژنتیک در شرکتی به نام آبسترگو (Abstergo) موفق به ساخت دستگاه بسیار پیچیده ای به نام آنیموس (Animus) می شوند که می تواند با نفوذ به بخش حفظ خاطرات در دی ان ای انسان ها، قفل ژنتیکی آن را شکسته و به خاطرات اجدادی آن ها دست پیدا کند.
البته بعدها معلوم می شود که این شرکت در لوای آزمایشات علمی خود، اهداف سیاسی خاصی را دنبال می کند و قصد دارد با دستیابی به خاطرات گذشتگان افرادی که اجداد آن ها در زمان جنگ های صلیبی می زیسته اند، اشیائی باستانی را به دست آورند. این اشیاء از این حیث مورد توجه روسای این شرکت قرار دارند که آن ها را ابزاری برای کنترل سرنوشت دنیا می دانند. طبق ادعای آن ها این اشیاء در زمان جنگ های صلیبی توسط برخی از فرماندهان ارتش مسلمانان و صلیبیان در مکان های نامعلومی مخفی شده اند و خبری از مکان احتمالی آن ها نیز در دست نیست. بدین منظور آن ها سعی می کنند با گزینش افرادی خاص که احتمالا اجداد آن ها از جنگجویان صلیبی یا مسلمانان بوده اند، و از طریق بازسازی خاطرات اجدادی آن ها (همان خاطراتی که در دی ان ای افراد ذخیره می شود) به مکان احتمالی اشیاء گمشده دست پیدا کنند.
نحوه گزینش این افراد هم در نوع خود جالب توجه است. برای انتخاب افراد مورد نظر، سازندگان بازی بازهم به سراغ یکی دیگر از نظریه های علم پزشکی رفته اند:
“رفتارهای اجتماعی یک فرد در حال حاضر، نوعی میراث ژنتیکی است که از نیاکانش به او ارث رسیده است”.
به طور مثال: اگر فردی پزشک است، یکی از مهم ترین علت های گرایش او به شغل پزشکی می تواند گرایش اجداد او به این شغل باشد. یعنی اگر بتوانیم به بخش حفظ خاطرات در دی ان ای این فرد دست پیدا کنیم و موفق به شکستن قفل ژنتیکی آن شویم، خواهیم دید که گذشتگان این فرد اکثرا پزشک بوده اند (درمورد صحت این نظریه تردیدهای بسیاری وجود دارد و هنوز از طرف مجامع معتبر پزشکی به طور رسمی تایید نشده است)
با توجه به این نظریه، مسئولان شرکت آبسترگو تصمیم می گیرند تا سوژه های مورد نظر برای آزمایش خود را از بین افرادی انتخاب کنند که درحال حاضر جنگجو و یا قاتل باشند (به نظر آن ها این افراد می توانند اجدادی جنگجو داشته باشند و چه بسا در این بین جد یکی از آن ها به دوران جنگ های صلیبی نیز ارتباط پیدا کند.)
برای انجام این آزمایش 17 نفر از قاتلین و آدمکش های حرفه ای از سراسر دنیا شناسایی شده و طی عملیات های مختلف آدم ربایی، همگی به محل آزمایشگاه انتقال پیدا می کنند. آزمایش های پیچیده برای شکستن قفل ژنتیکی این افراد آغاز می شوند و سرانجام یکی از 17 نفر برای انجام پروژه سری شرکت مناسب تشخیص داده می شود. این فرد مردی حدودا 30 ساله به نام * دزموند مایلز (Desmond Miles) است که خاطرات اجدادی او به دوران سومین جنگ صلیبی و یکی از اعضای مهم فرقه قاتلین به نام الطایر ابن لا احد
(Altaïr ibn La-Ahad) مرتبط می شود.
* نکته مهم درمورد نام و شخصیت دزموند، شباهت عجیب آن به شخصیتی در سریال لاست (Lost) است. نکته جالب درمورد این دو شخصیت قابلیت سفر آن ها در زمان است. در داستان سریال لاست هم دزموند می توانست در طول زمان سفر کند!
درمورد چگونگی انتخاب دزموند و سوابق او در بازی اینطور صحبت می شود:
لوسی: تو واقعا یه آدمکشی؟ مثل الطایر؟
دزموند: هم آره، هم نه.
لوسی: منظورت چیه؟
دزموند: قرار بود من یکی از اونها باشم، اما وقتی که 16 سالم بود از اون مزرعه فرار کردم.
لوسی: مزرعه؟
دزموند: بله، اونها به جایی که من در اون بزرگ شدم مزرعه می گفتن. حدس می زنم یه جایی مثل مصیاف . یه انجمن کوچک در ناکجا آباد.
(طبق دیالوگ های بازی، در عصر حاضر هم فرقه جدیدی از قاتلین (در اینجا به طور خاص مسلمانان) در نقطه ای نامعلوم درحال تعلیم و آموزش هستند. در ادامه خواهید دید که گروه شوالیه های معبد (به طور خاص اروپائیان) هم همچنان وجود دارند و به فعالیت خود مشغولند، با این تفاوت که آن ها بر خلاف اعضای فرقه قاتلان به شدت دستخوش تغییر شده اند و به پیشرفت های چشمگیری علمی دست یافته اند. دستگاه آنیموس نمونه ای از این پیشرفت محسوب می شود.)
…
دزموند: منو چطور پیدا کردید؟ منظورم اینه که من طی 10 سال گذشته هیچ قتلی انجام نداده بودم.
لوسی: تو از اسم واقعیت استفاده می کنی؟
دزموند: نه. نه تا قبل از امروز.
لوسی: کارت اعتباری داری؟
دزموند: فقط پول نقد.
لوسی: تلفن چی؟
دزموند: کسی رو برای تلفن زدن ندارم.
لوسی: گواهینامه رانندگی چطور؟
دزموند: موتور سیکلت دارم… اون هم توبیخ شده.
لوسی: جواب تو، عکس و اثر انگشته.
(نکته مهم درمورد این دیالوگ ها، اشاره به میزان نفوذ افراد شرکت آبسترگو در همه ادارات و دستگاه های دولتی است. آن ها بانک ها، مخابرات و حتی پلیس را هم تحت کنترل دارند.)
در ادامه داستان بازی، افراد شرکت آبسترگو موفق می شوند با شبیه سازی خاطرات الطایر، ارتباط خود را با دوران جنگ سوم صلیبی برقرار کنند. آن ها از طریق الطایر می توانند به قلعه مستحکم قاتلین (Assassin) نفوذ کنند و از اسرار آن ها آگاهی پیدا کنند. اما در این بین نقشه روسای شرکت آبسترگو کمی دستخوش تغییر می شود و علاوه بر یافتن اشیاء باستانی، نقشه تغییر و دستکاری تاریخ هم در دستور کار آن ها قرار می گیرد.
طبق روایت تاریخی ثبت شده در دی ان ای دزموند، الطایر یکی از قاتلین حرفه ای و تراز اول فرقه قاتلین بوده که با رئیس فرقه (فردی به نام المعلم ) رابطه ای صمیمی داشته و درواقع بهترین شاگرد او محسوب می شده است. المعلم، رئیس فرقه قاتلین، در قلعه ای مستحکم واقع در مصایف زندگی می کند. طبق روایت داستان بازی او قصد دارد تا با قتل 9 تن از سران مسیحی و مسلمان زمان خود، از بروز جنگ های صلیبی در آینده جلوگیری کند. به همین منظور او بهترین و ورزیده ترین شاگرد خود، الطایر را برای انجام این ماموریت اعزام می کند. اما برخلاف پیش بینی های المعلم، الطایر در انجام ماموریتش شکست می خورد و از طرف او به سختی مجازات می شود.
درست در همین زمان است که نقشه روسای شرکت آبسترگو (نوادگان شوالیه های معبد و صلیبیون) به اجرا درمی آید. آن ها تصمیم می گیرند با کنترل الطایر از طریق دزموند، رویای المعلم را برای جلوگیری از ادامه جنگ های صلیبی تحقق بخشند. آن ها بر این باورند که این کار می تواند آینده آن ها را دستخوش تغییرات شگرفی کند.
(ظاهرا به علت شکست الطایر در اجرای ماموریتش، این 9 نفر در واقعیت زنده مانده بودند و در اثر رفتارهای آن ها، تاریخ به شکل کنونی خود پیش رفته بود. به همین دلیل روسای شرکت آبسترگو تصمیم می گیرند که با کشتن این افراد تاریخ را تغییر دهند و آن را به شکل دیگری رقم زنند. این عمل روسای شرکت آبسترگو، می تواند در راستای جمله وزیر جنگ دولت بوش پسر باشد که می گفت:
” دیگر زمان آن رسیده که تاریخ از نو روایت شود”.
توجه داشته باشید که از جنگ سوم صلیبی به بعد است که صلاح الدین ایوبی موفق به شکست صلیبیان می شود (در سال1187م. لشکر صلیبیان در جنگ هیتن از صلاح الدین ایوبی شکست می خورد و او شوالیه های معبد را به خاطر جنایاتشان به مرگ می سپارد).
حذف و یا تغییر این قطعه از تاریخ، می تواند موقعیت صلیبیان را در حفظ موقعیت و نگهداری شهرهایی که در دست داشتند تثبیت کند و آینده را صد درصد به نفع آن ها تغییر دهد. شاید این موضوع یکی از آرزوهای بزرگ اروپائیان باشد که در این بازی سعی در تحقق آن در دنیای مجازی دارند.
و اما افرادی که در لیست ترور الطایر قرار می گیرند عبارتند از:
1- تمير(Tamir) در دمشق
2- گارنير(Garnier) در عکا
3- تلال(Talal) در اورشليم
4- ابوالنقود (Abu’l Nuqoud) در دمشق
5- ويليام دي مونتفرت (William de Montferrat) در عکا
6- مجدالدين (Majd Addin) در اورشليم- این شخصیت برگرفته از شخصیت واقعی به نام بهاالدین ابن شداد (Baha ad-Din ibn Shaddad) است.
7- جبیر (Jubair) در دمشق – این شخصیت برگرفته از شخصیت واقعی به نام ابن جبیر (Ibn Jubayr) است.
8- سيبرند (Sibrand) در عکا
9- رابرت دي سابله رهبر تمپلرها در اورشليم
سرانجام دزموند موفق می شود از طریق کنترل ذهنی الطایر و با کمک توانمندی های فردی او هر 9 فرد مورد نظر را به قتل برساند و ماموریتش را به پایان برساند.
در نهایت پس از کشتن رابرت دی سابل، الطایر متوجه میشود که خود المعلم رییس مخفی تمپلارها است (درواقع او دهمین نفر است) و حاضر نشده قدرت را به صورت مساوی بین خود و دیگران تقسیم کند و قصد دارد قدرت را به تنهایی در دست گیرد.
با فاش شدن این راز، الطایر به شهر مصیاف باز میگردد تا از المعلم دلیل این کار را سوال کند، اما متوجه میشود که او موفق شده به وسیله شیء باستانی که “تکه ای از باغ عدن” نامیده می شود (یکی از چند قطعه ای که روسای شرکت آبسترگو به دنبال آن هستند) تمام مردم شهر را تسخیر کند و تحت فرمان خود درآورد.
سرانجام درگیری نهایی بین المعلم و الطایر صورت می گیرد و درنهایت منجر به کشته شدن المعلم می شود. با مرگ المعلم، “تکهای از باغ عدن” به دست الطایر می افتد و در طرف دیگر دزموند نیز آن را به دست می آورد. در همین زمان، مکان دیگر اشیاء باستانی نیز در سراسر جهان معلوم میشوند.
پس از این ماجرا روءسای شرکت آبسترگو که به تمامی اهداف خود در اجرای این نقشه دست یافته اند، تصمیم به حذف دزموند (که تنها شاهد و آگاه این ماجراست) می گیرند، اما با وساطت لوسی او را در همان ساختمان رها میکنند…
حال که از داستان بازی آگاه شدید، بهتر است کمی به جنگ های صلیبی و حواشی آن بپردازیم و به کمک دانسته های خود به تحلیل ماجراهای درون بازی بپردازیم.
آغاز جنگ های صلیبی و علل آن
برخلاف آنچه بسیاری بر آن اصرار می ورزند، جنگ های صلیبی اردوکشی نظامی با هدف گسترش مسیحیت نبودند و تنها با اهداف مادی صورت پذیرفتند. در دوره ای که اروپا فقر شدید و بیچارگی مفرط را تجربه می کرد، کامیابی و رفاه شرق، به خصوص مسلمانان خاورمیانه توجه اروپاییان را به خود جلب نمود. این وسوسه، رونمایی از مذهب به خود گرفت و به سمبل های مسیحی مزین گردید. در عین حال اندیشه جنگ های صلیبی از میل به منافع مادی و دنیایی متولد شده بود و این، علت تغییر رویکرد مسیحیان اروپا از سیاست های صلح طلبانه در دوران اولیه تاریخشان، به تجاوزهای نظامی ویرانگر به شمار می رفت.
بنیان گذار جنگ ها “پاپ اربن دوم” بود. وی در سال 1095 م. مجلس “کلرمونت” را که اصول صلح طلبانه پیشین مسیحیت در آن متروک گردید، فرا خواند. دعوت به جنگ با نیت به چنگ آوردن سرزمین های مقدس از دست مسلمانان اعلام گردید و در پی آن لشگر بزرگی از صلیبیان تشکیل شد که سربازان نظامی و ده ها هزار نفر از مردمان عادی آن را تشکیل می دادند.
مورخان بر این باورند که اقدام اربن دوم با انگیزه خنثی کردن یکی از رقبای طالب سمت پاپی صورت پذیرفت. به علاوه شاهان اروپا، شاهزادگان، اشراف و دیگران درحالی دعوت پاپ را با شور لبیک گفتند که مقصودی جز اغراض دنیایی نداشتند.
بنا به گفته “دونالد کوئر” از دانشگاه ایلینوی:
شوالیه های فرانسوی به دنبال زمین های بیشتر بودند (در اینجا لازم است به نکته ای توجه داشته باشید، این شوالیه های فرانسوی درواقع همان شوالیه های معروف معبد هستند که بعدها فرقه فراماسونری را پایه گذاری کردند. فرانسوی بودن شوالیه های معبد و موسسان و دست اندرکاران شرکت یوبی سافت هم در جای خود بسیار قابل توجه و تفکر است. شاید آن ها واقعا خود را از تبار شوالیه های معبد می دانند!)،
تجار ایتالیایی امیدوار بودند تجارت خود را در بنادر خاورمیانه توسعه دهند ( توجه داشته باشید که داستان قسمت دوم این بازی در ایتالیا رخ می دهد). شمار وسیع مردم بینوا تنها برای فرار از سختی زندگی روزمره خویش به هیئت اعزامی پیوستند.
این جمعیت حریص در راه خود به شرق بسیاری از مسلمانان و حتی یهودیان را به امید یافتن طلا و جواهرات، قتل عام کردند. صلیبیان حتی شکم قربانیان را برای یافتن طلا و سنگ های قیمتی که گمان می کردند آن ها را قبل از مرگ بلعیده اند، پاره می کردند.
گروه مختلط و چند چهره صلیبیان پس از سفری طولانی و سخت و غارت و قتل عام وسیع مسلمانان در سال 1099 م. به اورشلیم رسید. شهر اورشلیم در پی محاصره ای که پنج هفته ادامه داشت، سقوط کرد و صلیبیان به آن وارد شدند. جهان به ندرت شاهد بی رحمی و وحشی گری ای، مانند آنچه صلیبیان انجام دادند، بوده است. آن ها همه مسلمانان و یهودیان شهر را به دم شمشیر سپردند. بر اساس سخنان یک تارخ نگار:
آن ها همه اعراب و ترک هایی را که می یافتند- چه مرد و چه زن- می کشتند.
ارتش صلیبیان طی دو روز، چهل هزار مسلمان را با وحشی ترین شیوه ممکن به قتل رساند. یکی از صلیبیان به نام “ریموند” به این خشونت چنین مباهات می کند:
مناظر شگفت آور بودند. بعضی از مردان ما سر دشمنان خود را قطع می کردند؛ برخی آن ها را در حالیکه روی برج بودند هدف تیر قرار می دادند تا سقوط کنند؛ بعضی آن ها را بیشتر شکنجه می کردند و در آتش می انداختند. در کوچه های شهر پشته های سر و دست و پا دیده می شد. برای حرکت باید با احتیاط از میان اجساد انسان ها و اسب ها عبور می کردیم. اما این ها در مقایسه با آنچه در “معبد سلیمان” صورت گرفت بی اهمیت است. در معبد و رواق سلیمان، مردان ما درحالیکه خون به زانوها و افسار اسب هایشان می رسید عبور می کردند.
آن ها اورشلیم را پایتخت خود قرار دادند و قلمرو پادشاهی از سرزمین های فلسطین تا آنتیاک (در سوریه و ترکیه) گسترش یافت. اما از این زمان به بعد برای حفظ موقعیت خویش در خاورمیانه قدم در راه مبارزات جدید نهادند. حفظ کشور تازه یافته به سازماندهی نیازمند بود. به همین منظور طبقات نظامی را تشکیل دادند که اعضای این دسته ها از اروپا به فلسطین می آمدند و در مکان هایی شبیه صومعه زندگی می کردند و برای جنگ با مسلمانان آموزش نظامی می دیدند. یک از این دسته ها با بقیه تفاوت داشت و دگرگونی ای را تجربه کرد که بر سیر تاریخ تاثیرگذار بود. این طبقه شوالیه های معبد نام داشتند.
از آنجایی که داستان بازی در سال 1192 میلادی روایت می شود، اشاره مستقیم به سومین جنگ از سری جنگ های صلیبی دارد. به همین دلیل لازم است تا قبل از ادامه بحث و تحلیل بازی کمی با تاریخچه سومین جنگ صلیبی و رویدادهای آن آشنا شویم.
سومين جنگ صليبي: 1189-1192
باقي ماندن صور، انطاكيه و طرابلس در دست مسيحيان براي آن ها به منزله روزنه اميدي بود. ناوگان ايتاليايي هنوز بر مديترانه تسلط داشت و حاضر بود در برابر مبلغي صليبيون تازه نفس را به مشرق زمين برساند. ويليام، اسقف اعظم صور، به اروپا برگشت و داستان از دست رفتن اورشليم را براي مردم ايتاليا و فرانسه و آلمان نقل كرد. در ماينتس تقاضاي وي چنان در دل “فردريك بارباروسا” موثر افتاد كه آن امپراتور بزرگ 67 ساله تقريبا بيدرنگ با لشكريان خويش عزم بيت المقدس كرد (1189) و همه مسيحيان در مقام تحسين او را “موسي ثاني” و راهگشاي سرزمين موعود خواندند. لشكريان جديد در محل گاليپولي از هلسپونت عبور كردند و مسير جديدي در پيش گرفتند; اينان نيز همان اشتباهات جنگ اول صليبي را تكرار كردند. دستههايي از سپاهيان ترك مرتبا بر آن ها هجوم بردند و ارتباط ميان آن ها و ملزوماتشان را قطع كردند. صدها نفر از گرسنگي جان سپردند، خود فردريك در رودخانه كوچك “سالف” در كيليكيا با فضاحت غرق شد (1190)، و فقط بخشي از لشكريان وي جان سالم به در بردند و در محاصره عكا شركت جستند.
“ريچارد اول”، مشهور به “شيردل”، كه در همين اوان در سي و يك سالگي به پادشاهي انگليس رسيده بود، تصميم گرفت تا با مسلمانان روبرو شود. چون ريچارد مي ترسيد كه مبادا در غياب وي فرانسويان و متصرفات انگليس در خاك فرانسه دست اندازي كنند، اصرار ورزيد كه پادشاه فرانسه “فيليپ اوگوست” نيز بايد در اين سفر همراه وي باشد. فيليپ، كه جواني بيست و سه ساله بود، با اين پيشنهاد موافقت كرد. در محل وزله، دو شهريار جوان طي تشريفاتي هيجانانگيز به دريافت صليب از دست ويليام، اسقف اعظم صور، نايل شدند
. لشكريان ريچارد، مركب از نورمان ها (زيرا فقط عده معدودي از انگليسي ها در مبارزات صليبي شركت جستند)، از مارسي با كشتي به راه افتادند و سپاهيان فيليپ از بندر جنووا حركت كردند، و قرار شد كه هر دو سپاه در سيسيل يكديگر را ملاقات كنند (1190). در آنجا پادشاهان مسيحي مدت شش ماهي را به جدال گذرانيدند و به طرق مختلف خود را سرگرم كردند. “تانكرد”، پادشاه سيسيل، مايه رنجش خاطر ريچارد را فراهم ساخت، و ريچارد (سريعتر از آنكه كشيشي قدرت تلاوت ادعيه بامدادي را داشته باشد) شهر مسينا را تسخير كرد و، در مقابل چهل هزار اونس طلا، آن شهر را به تانكرد مسترد داشت.
ريچارد اكنون كه با چنين غنيمتي قادر به پرداخت قروض خود شده بود،
لشكريان خود را به كشتي نشاند و عزم فلسطين كرد. برخي از كشتي هاي وي در ساحل جزيره قبرس شكسته شد، و حاكم سوناني آن جزيره كاركنان ناوها را به زندان انداخت. ريچارد پس از توقف مختصري، قبرس را فتح كرد و آن را به “گي دو لوزينيان”، شاه آواره اورشليم، بخشيد. ريچارد در ژوئن 1191، يعني يك سال پس از عزيمت از وزله، به عكا رسيد. فيليپ قبل از وي در خشكي پياده شده بود. محاصره عكا به دست مسيحيان تقريبا نوزده ماه به طول انجاميد و به قيمت جان هزاران تن تمام شد. چند هفته بعد از ورود ريچارد شيردل، مسلمانان تسليم شدند. فاتحان تقاضاي دويست هزار سكه طلا (000،950 دلار)، هزار و ششصد نفر اسير زبده، و استرداد صليب واقعي را كردند، و مسلمانان نيز متعهد شدند كه اين شرايط را بپذيرند. صلاح الدين اين قرار داد را تائيد كرد و به مردم مسلمان عكا، صرف نظر از 1600 نفر، اجازه داده شد كه هر قدر بتوانند، آذوقه با خود بردارند و شهر را ترك كنند. فيليپ اوگوست، كه به مرض تب مبتلا شده بود، لشكريان خويش را كه مركب از 10500 نفر مي شدند به جا گذاشت و
خود به فرانسه بازگشت. به اين نحو، ريچارد تنها سردار سومين جنگ صليبي شد. از اين پس مبارزه بي مانند و سردرگمي آغاز شد كه بعد از هر نبرد و چكاچاك اسلحه، دو طرف متواليا به تعارف و تمجيد از خصال يكديگر مي پرداختند، و در خلال تمام اين ماجراها پادشاه انگليس و سلطان كرد، صلاح الدين، پارهاي از عاليترين صفات كيش و تمدن هاي خويش را به نمايش مي گذاشتند. هيچ كدام از آن دو مرد بزرگ در حلقه قديسان مقام نداشتند. هر موقع مقتضيات جنگ ايجاب مي كرد، صلاح الدين قادر بود بي آنكه خم بر ابرو آورد، افراد را به ديار عدم رهسپار سازد، و آدم عاشق منش خيالپردازي چون ريچارد گاهي ضمن جنگ هاي خويش، به حكم اصيلزادگي، از رويه خويش دست برمي داشت.
هنگامي كه بزرگان شهر محاصره شده عكا در اجراي شرايط قرارداد تسليم تعلل ورزيدند، ريچارد، براي آنكه آن ها را به شتاب وا دارد، 2500 تن از اسراي مسلمان را در برابر حصار شهر گردن زد.
هنگامي كه اين خبر به گوش صلاح الدين رسيد، وي دستور داد كه از آن پس كليه اسيراني را كه در نبرد با پادشاه انگليس بگيرند به قتل رسانند. ريچارد، كه حال چنين ديد، پيشنهاد كرد كه حاضر است خواهرش “جو آن” را به زني به عادل، برادر صلاح الدين، دهد و با اين ازدواج جنگ هاي صليبي را پايان بخشد. كليسا اين تدبير را ناپسند شمرد، و به همين سبب ريچارد در اجراي آن پافشاري نورزيد. ريچارد كه مي دانست صلاح الدين بعد از پذيرفتن شكست دست روي دست نخواهد گذاشت، از نو به تدارك سپاهيان خويش مشغول شد و خود را آماده ساخت تا در امتداد ساحل مسافت صد كيلومتري را به سمت جنوب در نوردد و يافا را، كه دوباره در دست مسيحيان بود، از محاصره مسلمانان در آورد. بسياري از اشراف حاضر به همراهي با ريچارد در اين سفر نبودند و ترجيح مي دادند كه در عكا بمانند و براي احراز مقام سلطنت اورشليم، كه مطمئن بودند به دست ريچارد مسخر خواهد شد، توطئه كنند. لشكريان آلماني به آلمان برگشتند، و فرانسويان بارها از دستورات سرپيچي كردند
و تدابير سوق الجيشي پادشاه انگليسي را بي اثر گذاشتند. به علاوه، افراد و افسران نيز حاضر نبودند از نو دامن همت به كمر بزنند. وقايعنگار جنگ هاي صليبي ريچارد مي نويسد كه بعد از اين محاصره طولاني، فاتحان مسيحي، كه به تناسايي و تجمل عادت كرده بودند، از اينكه شهري چنين سرشار از نعمات، يا به عبارت ديگر گواراترين شراب ها و زيباترين دوشيزگان، را پشت سر گذارند بي نهايت اكراه داشتند. بسياري بر اثر آنكه به اين گونه لذات بسيار خو گرفته بودند، به موجوداتي هرزه تبديل شدند، تا جايي كه شهر از تجمل پرستي آنان آلوده شد و شكمپروري و بيعاري ايشان مردمان بخرد را شرمگين ساخت. از آنجا كه به حكم ريچارد، براي جلوگيري از گناه، هيچ كس از زن ها مگر زنان رختشو حق حركت با سپاهيان را نداشت، عرصه بر مردان تنگتر شده بود. كفايت بي مانند ريچارد در اداره لشكريان، مهارت وي در دقايق لشكر كشي، و شجاعت الهامبخش او در ميدان جنگ جبران كمبودهاي سپاهيان وي را مي كرد، و از اين لحاظ بر صلاح الدين و تمامي سرداران مسيحي مبارزات صليبي برتري داشت. سپاهيان ريچارد و صلاح الدين در “ارصوف” با يكديگر رو به رو شدند، و ريچارد به فتحي نامسلم نايل آمد (1191).
صلاح الدين پيشنهاد تجديد مبارزه كرد، لكن ريچارد سپاهيان خود را به درون شهر يافا عقب كشيد. صلاح الدين قاصدي با پيشنهاد صلح به نزد ريچارد روانه داشت. در حين مذاكرات كونراد، “ماركي مونفرا”، كه بر بندر صور حكومت مي كرد، مستقلا نامه اي نزد صلاح الدين فرستاد و اعلام كرد كه حاضر است با او همپيمان شود و عكا را براي مسلمانان فتح كند، به شرطي كه صلاح الدين با تسلط وي بر صيدا و بيروت موافقت كند. با وجود اين پيشنهاد، صلاح الدين به برادر خود دستور داد كه عهدنامه صلحي را با ريچارد منعقد سازد و كليه شهرهاي ساحليي را كه آن موقع در دست مسيحيان بود با نيمي از بيت المقدس به آن ها واگذارد. ريچارد به قدري از اين قضيه خوشحال شد كه طي تشريفات خاصي به فرزند سفير مسلمان درجه شهسواري بخشيد (1192). اندكي پس از اين قضايا، چون شنيد كه صلاح الدين در مشرق با شورشي رو به رو شده است،
شرايط پيشنهادي شاه ايوبي را رد نمود، داروم را محاصره و تصرف كرد، و تا نوزده كيلومتري بيت المقدس پيش تاخت. صلاح الدين كه سپاهيان خود را به خاطر فصل زمستان مرخص كرده بود، بار ديگر آن ها را فرا خواند. در همين اثنا در سپاه مسيحيان نفاق افتاد. ديدبانان سپاه مسيحي خبر آوردند كه چاههاي آب مشروب در راه اورشليم زهر آلود شده است و مبارزان از آب آشاميدني محروم خواهند بود. شورايي تشكيل دادند تا ببينند چه بايد كرد. اعضاي شورا نظر دادند كه مصلحت اين است كه از اورشليم صرف نظر شود و به سوي قاهره، كه چهار صد كيلومتر با آن نقطه فاصله داشت، حركت كنند.
ريچارد، بيمار و بيزار و دلسرد، دست از جنگ شست، متوجه عكا شد، و به فكر بازگشت به انگلستان افتاد. اما هنگامي كه شنيد صلاح الدين باز هم بر يافا هجوم برده و در عرض دو روز آنجا را تسخير كرده است، غرورش جان تازهاي در او دميد. وي بي درنگ، با كمي وقت، تا آنجا كه امكان داشت سپاهي تدارك ديد و عازم يافا شد. هنگام ورود به بندر فرياد كشيد: ((مرگ بر عقبترين!)) و خود را تا كمر به آب دريا زد. آنگاه، در حالي كه تبر دانماركي معروف خويش را تكان مي داد، همه آن هايي را كه قد مردانگي در جلوي وي برافراشتند بر خاك هلاك انداخت، لشكريان خود را به داخل شهر هدايت كرد، و قبل از آنكه صلاح الدين از جريان آگاه شود، يافا را از لشكريان مسلمان پاك كرد (1192). صلاح الدين عمده قواي خود را براي كمك فرا خواند. با آنكه سپاه صلاح الدين از لحاظ عده به مراتب از لشكر سه هزار نفري ريچارد فزوني مي گرفت، شجاعت بيمحاباي شخص ريچارد مانع از هزيمت صليبيون شد. صلاح الدين چون در حين جنگ ريچارد را پياده ديد، مركب تيزرويي براي وي فرستاد و پيغام داد كه دريغ باشد سلحشوري اين سان دلير پياده به جنگ دشمن خويش رود. لشكريان صلاح الدين بزودي از جنگ فرسوده شدند و بناي شماتت سردار خود را گذاشتند كه از چه رو پادگان يافا را به حال خود رها كرد تا مجال آن يابند كه اكنون دوباره دست به اسلحه برند. اگر گفته وقايعنگاران مسيحي درباره اين جنگ صحت داشته باشد، سرانجام ريچارد درحاليكه نيزه خود را به حال راحت باش كرده بود، بي آنكه يك نفر جرئت هجوم به طرف او را داشته باشد، سواره در امتداد جبهه مسلمانان حركت كرد. روز بعد بخت از او برگشت. لشكريان تازه نفسي براي كمك به صلاح الدين از راه رسيدند. و ريچارد، كه دوباره بيمار شده بود و حمايتي از شهسواران مقيم عكا و صور نمي ديد، بار ديگر تقاضاي صلح كرد. ريچارد در حالي كه در آتش تب مي سوخت به صداي بلند آب يخ و ميوه خواست. صلاح الدين به اجابت خواسته وي مقداري گلابي و هلو و برف، و همچنين طبيب شخصي خويش را، به بالين وي فرستاد. در دوم سپتامبر 1192 آن دو دلاور عهد نامه صلحي را براي مدت سه سال امضا، و خاك فلسطين را تقسيم كردند. طبق عهدنامه، قرار شد كه ريچارد بر كليه شهرهاي ساحلي كه تسخير كرده بود، از عكا تا يافا، حكومت كند; مسلمانان و مسيحيان مجاز باشند آزادانه از اراضي يكديگر عبور كنند; جان و مال زايران در اورشليم محفوظ و مصون ماند، لكن شهر بيت المقدس زير نظر مسلمانان اداره شود (بعيد نيست كه چون بازرگانان ايتاليايي به طور كلي علاقه مند به نظارت بر بنادر فلسطين بودند، به همين سبب ريچارد را تشويق كرده باشند كه اورشليم را در برابر مناطق ساحلي به مسلمانان واگذارد.) با تدارك تورنواها، عقد صلح را جشن گرفتند. وقايعنگار ريچارد درباره اين رويداد مي نويسد: (فقط خداوند تبارك و تعالي از شادماني بي اندازه اين دو سپاه آگاه است.) براي اندك زماني افراد دل از تنفر شستند.
ريچارد هنگام سوار شدن بر كشتي به عزم انگليس آخرين نامه گستاخانه خود را خطاب به صلاح الدين فرستاد و در طي آن وعده داد كه سه سال ديگر برگردد و اورشليم را بازستاند، صلاح الدين در جواب نوشت كه اگر وي ناگزير شود سرزمين خود را از دست دهد، باختن به ريچارد را بر هر آدم زنده ديگري مرجح مي شمرد.
سرانجام عدالت، شكيبايي، و ميانه روي صلاح الدين، كارداني، شجاعت، و تدبير جنگي ريچارد را شكست داد. وحدت و وفاداري سرداران مسلمان بر نفاق و عهدشكني هاي سالاران فئودال تفوق يافت. تجربه نشان داده بود كه يك خط كوتاه مهمات رساني در عقب صفوف سپاه مسلمان به مراتب بر تسلط مسيحيان به درياهاي جهان مزيت داشت. وجود سلطان مسلمان نمونه بارزتر و مشخصتري از جميع فضايل و نقايص مسيحي بود تا وجود شهريار مسيحي، و این راز پیروزی صلاح الدین ایوبی و شکست سنگین صلیبیان بود.
این هم دلیل مستحکم تری که چرا بازماندگان شوالیه های معبد امروز می خواستند که از بروز جنگ چهارم صلیبی و سایر جنگ های مشابه جلوگیری کنند:
چهارمين جنگ صليبي 1202-1204
سومين جنگ صليبي عكا را آزاد ساخت، اما بيت المقدس را همچنان در دست مسلمانان باقي گذاشته بود.
نتيجه اي چنين اندك از يك سلسله مبارزاتي كه در آن بزرگترين سلاطين اروپا شركت جسته بودند طبعا مايه دلسردي بود. غرق شدن فردريك بارباروسا، فرار فيليپ اوگوست، قصور آشكار ريچارد، توطئههاي بي دغدغه شهسواران مسيحي در سرزمين مقدس، اختلافات بين شهسواران پرستشگاه و مهمان نواز، و شروع مجدد جنگ بين انگليس و فرانسه دماغ اروپاي مغرور را به خاك ساييد و ايقان دين عيسي را در ميان پيروان آن بيش از پيش ضعيف ساخت. لكن چون صلاح الدين زود درگذشت و امپراطوري وي تجزيه شد. اميد مومنين اروپايي بالا گرفت. اينوكنتيوس سوم از آغاز تصدي مقام پاپي خواستار كوشش ديگري در اين راه بود و كشيش سادهاي به نام فولك دونويي، در طي موعظاتي، سلاطين و مردم را به شركت در چهارمين جنگ صليبي دعوت كرد.
نتايج حاصله به هيچ وجه مايه اميدواري نبود. امپراطور فردريك دوم پسري بود چهار ساله; فيليپ اوگوست شركت در يك جنگ صليبي را براي يك عمر كافي ميدانست; و ريچارد اول پادشاه انگليس، كه آخرين نامه خود خطاب به صلاح الدين را فراموش كرده بود، به سخنان تشويق آميز و فولك خنديد و در پاسخ وي گفت : (به من توصيه ميكني كه سه دختر خويش يعني غرور، آز، و ناپرهيزكاري را ترك گويم. من آنها را به آنهايي كه بيش از همه استحقاق دارند ميبخشم : غرورم را به شهسواران پرستشگاه، آزم را به راهبان سيتو، و ناپرهيز كاريم را به جماعت اسقفان.)
حال بهتر است کمی هم راجع به شوالیه های معبد و عاقبت آن ها در آینده بدانیم:
شوالیه های معبد (Templars)، اجداد فراماسونری
دسته شوالیه های معبد که نام کاملشان: (همرزمان مسکین عیسی مسیح و معبد سلیمان) است، در سال 1118 م.- یعنی بیست سال پس از اشغال اورشلیم- توسط صلیبیان تشکیل شد. موسسان این گروه دو شوالیه فرانسوی به نام “هیودی پنز” و “گادفری دو سنت امر” بودند. این دسته در ابتدا 9 عضو داشت اما به تدریج رشد کرد (توجه داشته باشید که از این 9 شوالیه در داستان بازی صحبت می شود، پس داستان ریشه هایی در تاریخ واقعی هم دارد)
انتخاب معبد سلیمان برای گروه، از روی نام مکانی بود که به عنوان مقر انتخاب کرده بودند. آن ها در کوه معبد در مکان معبد ویران شده سکنا گزیدند؛ همان مکانی که مسجد “قبه الصخره” بنا شد( حتما همه دوستان خرابه های معبد سلیمان در ابتدای بازی را به خاطر دارند، جایی که آن ها موفق به یافتن گنجینه ای شبیه به “تابوت عهد” یهودیان شده بودند) آنان خود را سربازان مسکین نام نهادند، اما در اندک زمانی بسیار ثروتمند شدند. زائران مسیحی که از اروپا به فلسطین می آمدند تحت کنترل کامل این گروه بودند و در نتیجه با پول زائران به ثروت هنگفتی دست یافتند.
نگهبانان معبد عامل اصلی حملات بعدی صلیبیان به مسلمانان و کشتار آن ها به شمار می رفتند. به همین علت “صلاح الدین ایوبی” فرماندار بزرگ اسلام که در سال 1187 م. لشکر صلیبیان را در جنگ “هیتن” شکست داد و اورشلیم را رهانید، شوالیه های معبد را به خاطر جنایاتشان به مرگ سپرد، درحالیکه پیش از این بسیاری از مسیحیان را عفو کرده بود. شوالیه های معبد با وجود آنکه اورشلیم را از دست دادند و خسارات زیادی متحمل شدند (این هم دلیلی محکم و قاطع برای علاقه بازماندگان شوالیه ها به تغییر این برهمه از تاریخ به نفع خود) و با وجود کاهش روز افزون حضور مسیحیان در فلسطین، به حیات خود ادامه دادند و بر قدرت خود در اروپا افزودند و ابتدا در فرانسه و سپس در سایر کشورها، به بخشی از دولت مبدل شدند.
تردیدی نیست که قدرت سیاسی آنان پادشاهان اروپا را پریشان خاطر نمود. اما جنبه دیگری از شوالیه های معبد، روحانیت کلیسا را آشفته می کرد؛ و آن اینکه نظام به تدریج از دین مسیح بر می گشت و با حضور در اورشلیم عقاید سری و درونی تازه ای اختیار می نمود. شایعه هایی نیز مبنی بر سازمان بخشی آدابی خاص برای تجلی این تعالیم به گوش می رسید.
بالاخره در سال 1307 م. “فلیپ لوبل” پادشاه فرانسه تصمیم گرفت اعضای این دسته را دستگیر نمایند. در این میان بعضی موفق به فرار شدند، اما بیشترشان گرفتار شدند. در پی یک دوره طولانی بازپرسی و محاکمه، بسیاری از شوالیه ها به عقاید بدعت آمیز خود اعتراف نمودند و اقرار کردند که در میان خود به حضرت عیسی (ع) توهین می کردند. سرانجام رهبران شوالیه های معبد، که “استاد بزرگ” نام داشتند، از جمله “ژاک دومالی”، در سال 1314 م. به دستور کلیسا و پادشاه، اعدام و تعداد بی شماری نیز زندانی شدند؛ دسته نیز پراکنده و رسما ناپدید گردید.
محاکمه معبدیان پایان یافت، اما با آنکه رسما وجود خارجی نداشت، به واقع ناپدید نگردید. طی بازداشت های ناگهانی سال 1307 م. بعضی از شوالیه های معبد موفق شدند بدون به جا گذاردن ردی از خویش بگریزند. بر مبنای رساله ای با اسناد مستند تاریخی، تعداد عمده ای از اعضای این گروه به تنها قلمرو پادشاهی اروپا که کلیسای کاتولیک را به رسمیت نمی شناخت- یعنی کشور اسکاتلند- پناه بردند. آن ها تحت حمایت پادشاه اسکاتلند “رابرت بروس” تشکیلات خود را احیا نمودند و اندکی بعد برای ادامه حیات نامشروع خویش روش مناسبی یافتند. آن ها به مهم ترین لژ جزایر بریتانیا در زمان قرون وسطی، یعنی لژ “وال بیلدرز” (Wall Builders’ Lodge ) نفوذ نمودند و عاقبت کنترل آن را به طور کلی در دست گرفتند. این لژ در اوایل عصر مدرن نام خود را به “لژ فراماسونری” تغییر داد. (شوالیه های معبد- هارون یحیی)
فلسفه شکل گیری فراماسونری
آشنایی با عقاید و تفکرات ماسون ها
تاکنون دریافتیم که خاستگاه فراماسونری اصول اعتقادی الحادی است. مفاهیم و علائم پنهان آن، این موضوع را مورد تأیید قرار میدهند. به همین سبب اصول آن با مذاهب توحیدی در تعارض است. «مایکل هاوارد»، مورخ آمریکایی در نوشته محرمانهای که مخصوص ماسونهای عالیرتبه است مینویسد:
“چرا مسیحیت منتقد فراماسونری است؟ پاسخ این سؤال در «رموز» فراماسونری نهفته است. اگر این رموز در دسترس عموم قرار گیرد برای کسانی که از فلسفة آن مطلع نیستند قابل درک نخواهد بود. در حقیقت احتمال اینکه بسیاری از اعضای لژها نیز معنای رموز را درک کنند، پایین است. در محفل درونی فراماسونری، درمیان کسانی که به درجات بالای سازمان رسیدهاند، ماسونهایی وجود دارند که خود را وارثان سنت کهن و متعلق به دوران پیش از میلاد میدانند که از اعصار پیشین به تواتر به آنها منتقل شده است.”
ماسونهای عالیرتبه دانش خاص خود را از سایر اعضا مخفی نگه میدارند. ماسون اعظم، «نکدت اجران» در این باره مینویسد:
“بعضی ماسونها گمان میکنند فراماسونری نوعی سازمان نیمهمذهبی ـ نیمهخیریه است که در آن میتوانند ارتباطات اجتماعی پسندیده داشته باشند و لذت ببرند. عدهای دیگر فکر میکنند هدف فراماسونری این است که انسانهای خوب را خوبتر کند. باز عدهای گمان میکنند فراماسونری محل شخصیتسازی است. به طور خلاصه کسانی که با نحوه خواندن و نوشتن زبان خاص ما آشنا نیستند، معنای نمادها و تماثیل را به این شکل درک میکنند.
فراماسونری و اهداف آن برای آن عده اندکی از ماسونها که قادرند عمیقاً در آن وارد شوند کاملاً متفاوت است. فراماسونری یعنی دانش فاش شده، آغاز و تولد دوباره؛ یعنی واگذاردن راه و رسم زندگی کهنه و ورود به یک زندگی جدید باشکوهتر و اصیلتر … در پس رمزگرایی ساده و ابتدایی فراماسونری، دستهای مکاشفات قرار دارند که به ما کمک میکنند به زندگی روحانی و عالی دست یابیم و به رموز هستی خود پی ببریم. بنابراین در این زندگی روحانی، دستیابی به روشنگری ماسونی امکانپذیر میشود. تنها در این صورت است که میتوان به طبیعت و شرایط رشد و تکامل در آن پی برد.”
به تأکید این عبارات برخلاف آنچه ماسونهای پایین رتبه گمان میکنند و فراماسونری را سازمانی اجتماعی و مرتبط با امور خیریه میپندارند، حقیقت به گونه دیگری است. بر مبنای نوشته «پایک»، فراماسونری یعنی کشف رموز هستی بشر. به عبارت دیگر چهرة صوری فراماسونری در لباس مبدل یک سازمان اجتماعی و خیریه و برای پنهان ساختن فلسفة این سازمان ظاهر میشود. در حقیقت هدف آن تحمیل نظاممند فلسفة خاص خود بر اعضا و همچنین جامعه است.
مادهانگاری در منابع ماسونی
الف) باور به ماهیت مطلق ماده: ماسونهای امروز همچون نیاکان خویش به جاودانگی ماده و غیرمخلوق بودن آن و اینکه موجودات زنده برحسب تصادف از ماده بیجان به وجود آمدهاند، ایمان دارند. در نوشتههای ماسونی میتوانیم دلایل تفصیلی بنیادهای فلسفی مادهگرا را بیابیم. «سلامی ایشینداغ» در کتاب خود با عنوان الهاماتی از فراماسونری مینویسد:
“کل فضا، اتمسفر، ستارگان، همة موجودات زنده و غیرزنده از اتم ساخته شدهاند. بشر جز اجتماعِ اتفاقیِ اتمها نیست. موازنة جریان الکتریسیته میان اتمها، بقای موجودات زنده را تضمین میکند. با از میان رفتن این توازن میمیریم، به خاک بازمیگردیم و به اتمها تبدیل میشویم. یعنی ما همه از ماده و انرژی ساخته شدهایم و به ماده و انرژی بازمیگردیم. گیاهان از اتمهای ما استفاده میکنند و همة موجودات، از جمله ما انسانها از گیاهان استفاده میکنیم. همه چیز یک ماهیت دارد، اما چون مغز ما از سایر موجودات تکامل یافتهتر است، صاحب هوشیاری و شعور است. اگر به نتیجه روانشناسی تجربی نظر کنیم درمییابیم آزمایش سهگانه احساسات، ذهن و قوة اراده نتیجة کارکرد متوازن سلولهای قشایی مغز و هورمونهاست.
… علم اثباتگرا پذیرفته است که هیچ چیز از هیچ به وجود نیامده و هیچ چیز نابود نمیشود. در نتیجه میتوان گفت نیازی نیست بشر نسبت به هیچ نوع قدرتی احساس قدرشناسی و تعهد کند. جهان مجموعة انرژی است که نه آغازی دارد و نه پایانی. در این مجموعه همه چیز متولد میشود، نمو میکند و میمیرد، اما مجموعه هیچگاه نابود نمیشود. تنها اشیا تغییر میکنند و تبدیل میشوند. حقیقتاً چیزی به نام مرگ و زوال وجود ندارد؛ فقط تغییر و تبدیل دائمی حاکم است. نمیتوان چنین سؤال بزرگ و راز جهانی را به کمک قوانین علمی تشریح کرد. توضیحات غیرعلمی نیز چیزی جز توصیفات خیالی، تعصبات و عقاید باطل نیستند. بر مبنای منطق و علم اثباتگرا، صرفنظر از جسم مادی، روحی وجود ندارد.”
نظریات بالا را میتوانید در کتب متفکران مادهگرایی چون مارکس، اِنگلس، لنین، پولیتزر، ساگان و مانِد بیابید.
در جواب ادعای ایشینداغ باید گفت همة این نظریات به کمک کشفهای علمی صورت گرفته در نیمة دوم قرن بیستم باطل شدند. به عنوان نمونه «نظریة انفجار بزرگ» که در محافل علمی به اثبات رسیده نشان میدهد جهان میلیونها سال قبل از عدم به وجود آمد. براساس «قوانین ترمودینامیک» ماده قابلیت سازماندهی خود را ندارد و نظم و توازن موجود در عالم برآیند یک آفرینش هوشیار و هوشمند است. علم زیستشناسی با نشان دادن نمونههای شگفتآور از موجودات زنده، وجود خالقی که همه را خلق نموده اثبات میکند.
ایشینداغ چنین ادامه میدهد:
“میخواهم بعضی اصول و حقایق مورد تأیید فراماسونها را به اختصار بیان کنم: براساس اصول ما حیات از یک سلول آغاز میشود و در نتیجه تغییر شکل و نمو سلول انسان به وجود میآید. ماهیت و هدف این وجود را نمیتوان درک کرد. زندگی از آمیزش ماده و انرژی آغاز میشود و به آن خاتمه مییابد. اگر معمار بزرگ کائنات را به عنوان حقیقتی والا، افق بیپایان خوبی و زیبایی، اوج تکامل و عالیترین مقام و کمال مطلوب انسان بپذیریم و اگر آن را مجسم نکنیم، شاید خود را از تعصب درامان نگه داشته باشیم.”
ایشینداغ ادامه میدهد:
“ماسونی که تحت تعلیم این اصول و عقاید قرار گرفته وظیفه دارد مردم را تربیت کند … و به نیابت از مردم و حتی بدون تمایل آن ها کار خود را انجام دهد.”
ب) انکار روح و جهان آخرت: ماسونها در نتیجة عقاید ماتریالیستی خود، وجود روح و جهان آخرت را به شدت انکار میکنند. با این حال گاهی در نوشتههایشان به واژگان و اصطلاحات معنوی همچون مردهای که «به ابدیت سپرده شد» برمیخوریم که ممکن است متناقض به نظر برسد، ولی در واقع چنین نیست. چون اینگونه اشارات به جاودانگی روح همه نمادین هستند. «میمار سنیان» این موضوع را در مقالهای با عنوان «عالم پس از مرگ در فراماسونری» چنین بیان میکند:
“ماسونها رستاخیز پس از مرگ را در افسانة استاد حیرام به صورت نمادین میپذیرند. این رستاخیز نشان میدهد حقیقت همیشه بر تاریکی و مرگ غلبه دارد. فراماسونری به مسئلة روح اهمیتی نمیدهد. در فراماسونری، رستاخیز پس از مرگ یعنی به میراث گذاردن بعضی امور مادی و معنوی به انسانها. کسانی که توانستهاند در این زندگی کوتاه و فریبنده نام خود را جاودانه کنند، موفق شدهاند و با ماندگار ساختن نام خود به دنبال شادمان کردن انسانها و تضمین دنیایی مادیتر بودند. هدف آنان بالا بردن انگیزههای انسانی بوده است که بر زندگی انسانهای زنده مؤثرند… . انسانهایی که طی قرنها ابدیت را میطلبند، با اعمال، خدمات و اندیشههای خود به آن میرسند و… این به زندگی آنان معنا میبخشد. چنانچه تولستوی گفت: «در آن هنگام، بهشت همین جا بر روی زمین برپا میشود و مردم به بهترین صورت ممکن کامیاب میشوند.”
ایشینداغ در مقالة پیشین چنین نوشت:
“باوری وجود دارد بر این مبنا که از دو نیروی سازندة انسان: جسم و روح جسم میمیرد اما روح باقی میماند و به جهان ارواح میرود، در آنجا به حیات خود ادامه میدهد و به فرمان خداوند در جسم دیگری حلول میکند. این باور با مفاهیم تغییر و تبدیل مورد قبول ما سازگار نیست. نظرات فراماسونری را میتوان چنین تشریح کرد: پس از مرگ تنها خاطرات و دستیافتهای شما به جای میماند. این نظریة فیلسوفانه و مبتنی بر اصول منطق است. باورهای مذهبی دربارة جاودانگی روح و رستاخیز با اصول منطق سازگار نیستند. ما اصول فکری خود را از نظامهای فلسفی عقلگرا گرفتهایم، در نتیجه پاسخ این سؤال را با مفاهیمی متفاوت و نه با مفاهیم مذهبی میدهیم.”
انکار رستاخیز و جستجوی جاودانگی اسطورهای است که مشرکان از دیرباز به آن باور داشتهاند. به گفتة قرآن کریم مشرکان به گمان اینکه جاودانه زندگی خواهند کرد برای خود قصرهای باشکوه و محکم بنا میکنند. حضرت هود(ع) به قوم عاد هشدار داد و فرمود:
“آیا از خدا نمیترسید و پرهیزکاری پیشه نمیکنید؟ من [از جانب خداوند] پیامبری امین برای شما هستم. از عدم اطاعت اوامر خداوند بپرهیزید و از من پیروی کنید. من هیچ مزدی در برابر این مأموریت الهی از شما طلب نمیکنم، اجر و پاداش من تنها با آفریدگار جهانها و جهانیان است. آیا شما صرفاً از سر هوس و خودنمایی در نقاط مرتفع بناهای یادبود میسازید؟ آیا به گمان اینکه جاودانه زندگی خواهید کرد برای خود قصرهای باشکوه و محکم بنا میکنید؟ و آیا به روی زیردستان به شیوة ستمگران بیرحمانه دست میگشایید؟ پس از سرپیچی از اوامر خداوند بپرهیزید و از من پیروی کنید.”
اشتباه آن مردم ملحد ساختن ساختمانهای فاخر نبود. مسلمانان نیز برای هنر اهمیت قائلند و تلاش میکنند دنیا را زیبا کنند. تفاوت در مقصود دو گروه است. مسلمانان تا حدی به هنر علاقهمندند که مفاهیم زیبایی و زیباییشناختی را که خداوند به انسانها بخشیده القا کند.
تناقض علمی انکار روح
انکار وجود روح و این ادعا که هوشمندی و شعور از جنس ماده است با علم نیز سازگاری ندارد. برعکس اکتشافات جدید علمی نشان میدهند نمیتوان شعور را تا درجه ماده نزول داد و آن را برحسب کارکردهای مغزی تشریح کرد. امروزه بسیاری از محققان متفقالنظرند که هوشیاری و شعور انسان از منبعی ناشناخته و فراتر از اعصاب مغزی و مولکولها و اتمهای سازنده آن به دست میآید.
محققی به نام «وایلدر پنفیلد» پس از سالها تحقیق به این نتیجه رسید که وجود روح حقیقتی انکارناپذیر است:
“پس از سالها تلاش برای توضیح عملکرد ذهن تنها براساس کنشهای مغزی، به نتیجهای رسیدم که سادهتر (و منطقیتر) است. با درنظر گرفتن مغز و ذهن (جسم و روح) و اینکه همیشه نمیتوان ذهن را براساس فعالیتهای اعصاب مغز توجیه کرد … باید بپذیرم که وجود ما از این دو عنصر اساسی ساخته شده است.”
مغز انسان مانند کامپیوتر فوقالعادهای است که اطلاعات را از حواس پنجگانه دریافت و مورد پردازش قرار میدهد، اما فاقد ادراک و شعور و دانش به «خود» است؛ یعنی نمیتواند درک کند، احساس کند یا به حواس دریافتی خود بیندیشد. «راجر پنرز»، فیزیکدان برجستة انگلیسی در کتاب خود با عنوان ذهن جدید امپراتور مینویسد:
“چه چیز به انسان هویت فردی میبخشد؟ همان اتمهایی که بدنش را میسازند؟ آیا هویت او به انتخاب خاص الکترونها، پروتونها و دیگر ذرات تشکیلدهندة اتمها بستگی دارد؟ حداقل دو دلیل برای رد این موضوع وجود دارد. در درجة اول در جسم مادی هر موجود زنده تغییر و تبدیل دائمی وجود دارد. بخش وسیعی از سلولهای زنده (از جمله سلولهای مغز) و در واقع تمام بدن از آغاز تولد بارها و بارها جایگزین شدهاند. دلیل دوم را از فیزیک کوانتوم میآورم: … اگر یک الکترون از جسم انسان را جایگزین الکترونی از آجر کنیم باید کیفیت الکترون جایگزین شده ثابت بماند و تفاوت دو الکترون قابل تشخیص باشد. همین موضوع باید در مورد پروتونها و انواع ذرات اتمها و مولکولها صدق کند. با این حال اگر کل وجود مادی فردی را با ذرات نظیر در آجرخانهاش جابهجا کنند، ابداً هیچ اتفاقی نمیافتد.”
پنرز به طور واضح بیان میکند اگر همة اتمهای بدن انسان را با اتمهای آجر عوض کنند، خصوصیاتی که انسان را زنده نگه میدارد باقی نمیمانند. آجر جان نمیگیرد. به طور خلاصه آنچه انسان را انسان میکند خصوصیات مادی نیست؛ بلکه ویژگیهای روحانی و نهادی مستقل از مادة این منبع را میسازد. پنرز در پایان کتاب خود توضیح میدهد:
“به نظر من شعور چنان بااهمیت است که نمیتوانم به سادگی باور کنم «تصادفی» و با محاسبات پیچیده ظاهر شده باشد. هوشیاری پدیدهای است که وجود عینی جهان با آن شناخته میشود.”
جواب مادهگرایان به این یافتهها چیست؟ چگونه میتوان ادعا کرد انسان با ویژگیهایی چون بینش، احساس، افکار، حافظه و حواس، تنها با ترکیب اتفاقی اتمهای بیجان به وجود آمده باشد.
ماتریالیسم ماسونی: خدا انگاری ماده
خدا انگاری ماده و انتساب نقش آفرینش به اتمهای بیجان ماده، فلسفه جدیدی نیست. بتپرستی از آغازین اعصار تاریخ وجود داشته و مادهگرایان، نمونة نوین بتپرستان کهن هستند. نوشتههای ماسونی آشکارا به این امر اعتراف میکنند:
“برای تولید یک شیء مادی اتمها ترکیب خاصی به خود میگیرند. روح هر اتم نیروی تولیدکنندة این نظام است. چون روح عامل هوشیاری است، هر شیء هوشمند بوده و به نسبتی از هوشمندی برخوردار است. انسان، حیوان، باکتری و مولکول هر یک به نسبتی هوشمندند.”
این نویسنده همه چیز را هوشمند میداند چون از اتم ساخته شده و چون منکر وجود روح انسانی است، انسان را تودهای از اتمها میداند؛ درست همچون یک حیوان یا مولکولهای بیجان. لکن حقیقت این است: مادة بیجان (اتمها) عاری از روح، هوشیاری و هوشمندی است. تنها موجودات زنده هوشیارند، زیرا خداوند به آنها روح عطا نموده است. در میان همة موجودات زنده انسانها از عالیترین درجة شعور بهرهمندند چون صاحب روحی منحصر به فرد از جانب خداوندند.
این باور ماتریالیستی فراماسونها نمود عقیدهای به نام «جاندار پنداری» است که هر شیء را در طبیعت (کوه، آب، باد و غیره) صاحب روح خاص و هوشیاری میپندارد. ارسطو، فیلسوف یونانی این نوع باور را با مادهانگاری (عقیده به اینکه ماده خلق نشده و مطلق است) ترکیب نمود. این باور به الحاد معاصر مبدل شده است. به عقیدة ماسونها توازن و نظم موجود در نظام عالم نتیجه مادة است. در مقالهای با موضوع «تکامل زمین» میخوانیم:
“فرسودگی چنان ضعیف صورت میگیرد که میتوان گفت حالت کنونی زمین در نتیجة هوشمندی پنهان ماگما (مایع درون هسته زمین) پدید آمده است. اگر اینگونه نبود آب در گودالها انباشته نمیشد و تمام زمین را آب فرا میگرفت.”
همچنین در مقاله دیگری چنین ادعا شده است:
“آغاز حیات روی کرة زمین هنگامی بود که یک سلول به وجود آمد. این سلول بلافاصله به حرکت درآمد و بر اثر انگیزشی مؤثر و متمردانه به دو بخش تقسیم شد و این راه را تا بینهایت ادامه داد. اما سلولهای تقسیم شده قادر به ادراک هدفی برای سرگردانی خود نبودند و گویی به دلیل ترس از این سرگردانی و تحت تسلط نیروی غریزی حفظ بقا، با یکدیگر به فعالیت پرداختند، به هم پیوستند و به صورت هماهنگ، دموکراتیک و فداکارانه به خلق اندامهای حساس و حیاتی اقدام نمودند.”
باور به این عقاید چیزی جز خرافات نیست. مشاهده میکنید که ایشان برای انکار وجود خداوند و نقش او در خلق عالم، خواص مضحکی به اتمها، مولکولها و سلولها نسبت میدهند؛ مانند هوش، قوة برنامهریزی، فداکاری و حتی هماهنگی و رفتار دموکراتیک(!).
مفهوم دیگری که در اصول خرافی و ماتریالیستی فراماسونها مطرح است، اصطلاح «طبیعت مادر» است که در فیلمهای مستند، کتابها، مجلات و حتی آگهیهای بازرگانی بارها به آن برمیخوریم. کاربرد آن برای بیان این عقیده است که مادة سازنده طبیعت (نیتروژن، اکسیژن، هیدروژن، کربن، …) با هوشمندی و به صورت خودبهخود انسانها و همة موجودات زنده را خلق نموده. این افسانه نه بر مشاهده استوار است و نه بر منطق. بلکه قصد دارد به کمک تلقین افکار، بر ذهن انسان غلبه یابد و هدف آن به فراموشی سپردن خداوند، خالق حقیقی هستی و بازگشت به الحاد است. فراماسونری تلاش میکند این باور را تقویت و منتشر نماید. به همین منظور از قوای اجتماعی همپیمان خود حمایت میکند. در مقالهای با عنوان «تفکراتی پیرامون تکامل همبستگی از دیدگاه علمی» میخوانیم:
“از دیدگاه مادی و تعامل مادة موجودات زنده، همة گیاهان، حیوانات، میکروبهای مفیدی که در زمین زندگی میکنند و انسانها، هماهنگی اسرارآمیزی دارند. این هماهنگی از سوی طبیعت مادر ترتیب داده شده. آنها پیوسته درگیر نوعی همکاری و انسجام مؤثر هستند. بار دیگر تصریح میکنم فراماسونری هر نوع جنبش روانشناسی ـ اجتماعی را که به رفاه، صلح، امنیت و شادی و به طور خلاصه هر نوع جنبشی که در طریق اومانیسم و اتحاد جهانی بشر گام بردارد، عامل پیشبرد آرمانهای خود میداند و از آن حمایت میکند.”
مهمترین نیروی پیش برنده آرمانهای فراماسونری نظریة تکامل است که حامی نوین ماتریالیسم و اومانیسم به شمار میرود. در قسمت آینده نگاه دقیقتری به نظریة تکامل از زمان داروین تا عصر حاضر میاندازیم و به ارتباط پنهان فراماسونری و این بزرگترین اشتباه علمی، پی میبریم.
(هارون یحیی- شوالیه های معبد)
حال در ادامه واکاوی محتویات و ارجاعات تاریخی درون این بازی، به سراغ فرقه قاتلین می رویم و وجود آن را از نظر تاریخی مورد بررسی قرار می دهم.
آشنایی با فرقه اسماعیلیه (باطنی)
اسماعیلیه یا باطنیه فرقهای از شیعه امامیه است که معتقدان آن، محمد بن اسماعیل برادرزاده امام موسی بن جعفر را آخرین امام میدانستند. ظهور این فرقه در اصل نتیجه اختلاف در امامت اسماعیل بن جعفر صادق با برادرش موسی بن جعفر بوده است. اسماعیلیان معتقدند که پس از مرگ جعفر صادق(در قرن هشتم میلادی) امامت به پسر بزگتر وی میرسید؛ اما چون پسرش اسماعیل پیش از پدر درگذشته بود، امامت به محمد بن اسماعیل منتقل شد که سابع تام است و دور هفت با او تمام میشود و پس از او امامت در خاندان وی باقی ماند. آنها در میان اهل سنت به «باطنیان»مشهورند و شیعه هفت امامی نیز نامیده میشوند. اسماعیلیه به دو فرقه مستعلوی و نزاری تقسیم میشوند.
به اعتقاد اسماعیلیان مطالب ظاهری دین دارای بواطنی است که فقط امام و تعلیمیافتگان او بر آن ها واقفند و باید آن ها را از او یا از کسانی که از وی تعلیم گرفته اند، آموخت.
آنان پس از سالها دعوت پنهانی در سال 290 ه.ق دعوت خود را آشكار و با تشكیل خلافت فاطمی توسط “عبیدالله مهدی” در مغرب و پس از آن در مصر حكومتی مقتدر كه رقیبی قدرتمند در مقابل خلافت سنی عباس بود، پدید آورده و به تبلیغ در تمام قلمرو اسلامی از جمله ایران پرداختند.
مقارن این فعالیت “حسن صباح حمیری” (473-518 ه.ق) با آنها ارتباط برقرار كرده به آیین اسماعیلی درآمد و “عبدالملك عطاش” به او نیابت دعوت داد.
“صباح” پیش از این مانند اجداد خود مذهب شیعۀ اثنی عشری داشت و ملازم “ملكشاه سلجوقی” بود ولی بعد از گرویدن به اسماعیلیان با وزیر او “خواجه نظامالملك” مخالفت كرد و در دورۀ “مستنصر” ، خلیفه وقت فاطمی، عازم مصر شد و پس از یك سال و نیم اقامت به خاطر حمایتش از خلافت نزار در مقابل “مستعلی” از مصر به مغرب و از آن جا به شام ، عراق و ایران آمد و اسماعیلیان نزاری را در ایران بنا نهاد و “مهدی علوی” نماینده ملكشاه را از قلعههای “الموت” بیرون رانده، آنجا را مركز دعوت و حكومت خود قرار داد و داعیانی به اطراف فرستاد و “نظام الملك” را كه مانع جدی او بود، توسط فدائیان اسماعیلی ترور كرد و با مرگ ملكشاه سلجوقی كارش قوت گرفت.
“صباح” در ابتدای حكومت، داعی “حسین قاینی” را به دعوت “قهستان” و “كیا بزرگ امیر” ،را به فتح قلعۀ لَمْبسر در رودبار الموت كه قبول دعوت نمیكردند، فرستاد و با كشتن بیشتر ساكنان قلعه، آنجا را فتح نمود.
“صباح” در مدت طولانی در آنجا به تدبیر امور ملك و تدوین مسائل اعتقادی پرداخته، هرگز از قلعه بیرون نیامد تا اینكه در سال 518 مریض شده، كیا بزرگ امیر را از لمبسر فرا خواند و به جای خود نصب كرد.
جانشینان حسن صباح
كیا بزرگ امیر (518 تا 532 ه.ق)
كیا بعد از فوت “حسن صباح” روش او را دنبال كرد و قلعههای مرتفع و مستحكمی بنا نهاده، بلاد اطراف را تصرف كرد و در سال 520 به عمارت قعلۀ میمون دز فرمان داد. و با سلطان مسعود سلجوقی درگیر شد. توسط فدائیان جمعی از اعیان و بزرگان از جمله خلیفه مسترشد عباسی را كشت.
محمدبن كیابزرگ (532 تا 555 ه.ق)
محمد بنا به وصیت پدر جانشین او شد و روش پدرش را ادامه داد. در دورۀ او خلیفه راشد عباسی كه به انتقام خون پدرش از بغداد راهی ایران شد در اصفهان توسط فدائیان ترور شد.
حسن بن محمد بن كیا بزرگ امید (555 تا 577 ه.ق)
حسن ملقب به (علی ذِكْرِه السلام) كه در علوم و عقاید اسماعیلیه بر پدر پیشی گرفته بود چون مردم او را امام موعود خواندند، پدرش، او و پیروانش را از این امر نهی كرد و موافقان امامت، او را كشت.
اما چون حسن به ریاست قلعه رسید شریعت را ابطال و اعلام قیامت نموده و ادعا كرد كه از امام مستور نایبی نزد او آمده كه امام درِ رحمت بر بندگان گشوده و تكالیف شرعی را برداشته و ایشان را به قیامت رسانده است، پس نماز عید گذارده افطار كرد و به سرور و شادی پرداخته گفت: امروز عید قیامت است. به دنبال این اقدام او رسوم شریعت و قواعد اسلامی فسخ و الحاد در “رودبار” و “قهستان” بنا نهاد. از آن پس اسماعیلیان به ملاحده موسوم شدند. او به قدری در الحاد و انجام قبایح و منكرات پیش رفت كه توسط حسن بن نامور كشته شد. (جوینی- تاریخ جهانگشایی)
(ظاهرا استان بازی در دوره حکومت حسن بن محمد بن کیا بزرگ امید روایت می شود. طبق دیالوگ های موجود در بازی ظاهرا شریعت از طرف کیا بزرگ ابطال شده و قیامت اعلام شده است. شاید یکی از دلایلی که سازندگان بازی، الطایر را شخصیتی بدون دین و مذهب معرفی کرده اند، وجود همین موضوع باشد.)
روشهای مبارزاتی اسماعیلیان نزاری
استراتژی یا هدف کلی اسماعیلیان در مبارزه عبارت بود از: برانداختن دولتهای متحد ترکان سلجوقی و خلفای عباسی بغداد، اضمحلال نظام حاکم و اقطاعداری، احیای نظام تولید دستهجمعی جماعت قدیمی آزاد کشاورزی، دادن آزادی کار و کسب به پیشهوران و صنعتکاران و بازاریان و درنهایت برقراری حکومتی که برای مردم حتیالامکان مطلوب و مبتنی بر عدالت باشد.
در دولت اسماعیلی سلطه سیاسی سلجوقی از میان رفته بود، ادارات سلجوقی رانده شده بودند و شکل سنتی حکومت، یعنی سلطنت ارثی، جایش را به حکومت حسن صباح و همرزمان او داده بود که نماینده مردم، یعنی پیشهوران و فقرای شهری و دهقانان، بودند. اینها دستاوردهای بزرگ مردم به پاخاسته بود.
حسن صباح، برای اداره دژهای گوناگون، دژبانانی از میان نزدیکترین هم رزمانش تعیین میکرد. اما آنان را نباید اقطاعداران نوین تصور کرد که در برابر خدمت نظامی به حسن صباح ، زمینهایی را در اختیار گرفته باشند. محدودیت املاک اسماعیلی خود مساله جداکردن زمین و دادن آن به افراد و بیرون رفتن این املاک از زیر قدرت مستقیم رئیس دولت اسماعیلی را منتفی میکند. در منابع، خبری درباره تقسیم اقطاع در دولت اسماعیلی و پیدایش اقطاعداران نوین وجود ندارد.
کسب استقلال سیاسی، اسماعیلیان را از زیر سلطه دولت سلجوقی و اقطاعداران بیرون آورد، مالیاتها و باجها و وظایفی که در دولت سلجوقی بر دوش مردم کشاورز بود، برافتاد. شکی نیست، حسن صباح که به گفته جوینی مدت سیوپنجسال از الموت بیرون نشد، چون شاهان سلجوقی در پی شکار نبود.
تقریباً در هر شهر یک هسته اسماعیلی وجود داشت. این هستهها ظاهراً به محفل و مرکز تجمع دستههای مسلح تبدیل شده بود که مانند برخی از دیگر دستههای مسلحی که در میان صنعتگران تشکیل مییافت، در جنگهای گروههای متخاصم سلجوقی حتی بهعنوان متحد وارد سپاه طرفهای درگیر میشدند. این دستههای مسلح بودند که دژهای حساس و کلیدی را بهعنوان ستادهای دفاعی مسخر میساختند، یا گهگاه امیری که تمایل داشت از پشتیبانی آنان بهرهمند شود، این دژها را به آنان واگذار میکرد.
اما تاکتیک یا روشهای مبارزاتی اسماعیلیان نزاری در راه رسیدن به استراتژی و هدف کلی به قرار زیر بود:
1- تسخیر قلعههای امن و دستنیافتنی در نواحی حساس، به روشهای سیاسی و اعمال نفوذ سازمانی، یا نیرنگ و در صورت امکان جنگ، در غیر این صورت، ساختن قلعه در جاهای مناسب به منظور تبدیل آنها به مراکز دعوت و پایگاه سیاسی ــ نظامی، چنانکه حسن صباح، بزرگ امید، حسین قاینی، ابن عطاش، ارجانی و دیگران کردند.
2- تربیت داعی و فرستادن ایشان به شهرها و مراکز مهم اجتماعی برای تبلیغ و دعوت و جلب هرچه بیشتر مردم مستعد به سازمان.
ماموران اسماعیلی در ایران و شام سعی میکردند فعالیت خود را در نواحیای مستقر سازند که مردم آن سنتهای قدیمی از بدعتهای مذهبی داشتند. اینگونه سنن به نحوی شگفتآور پابرجا هستند و در بعضی نقاط تا امروز باقی ماندهاند.
نیروی پشتیبان اسماعیلیان در نواحی روستایی و کوهستانی موثرتر به جنبش درمیآمدند و راهبری میشدند، اما این نیرو مختص این نواحی نبود. اسماعیلیان در شهرها نیز پیروانی داشتند که در موقع لزوم به مردان ماموری که از قلاع به شهرها گسیل میشدند، با احتیاط کمک میکردند. گاهی چون در اصفهان و دمشق این پشتیبانان شهری به حدی نیرومند بودند که علناً برای به دست آوردن قدرت تلاش میکردند، معمولاً چنین تصور شده است که پشتیبانان شهری اسماعیلیان از طبقات پایین اجتماع ــ صاحبان حرفهها و پایینتر از آنها طبقات ناآرام و متحرک و متغیر ــ بودهاند. مبنای این تصور و فرض، اشارات اتفاقی به اسماعیلیانی از این طبقات، و فقدان کلی مدارک در مورد وجود طرفداران اسماعیلی در میان طبقات مرفهتر و بالای اجتماع، و حتی در میان آنانی میباشد که از نظام سلجوقیان و عباسیان دلخوشی نداشتند.[41]
3- افزایش و گسترش واحدهای هر سازمان در هر بخش و تحکیم اساس و مبانی نهانروشی و رازداری بهشدتی که همهچیز بر نااهل و بیگانه پوشیده باشد.
4ــ به کارهای حساس گماردن شخصیتهای نهضت در میان اطرافیان سلطان و جلب رجال و بلندپایگان کشوری از راه دعوت یا به هر نحو دیگر، تا حفظالغیب کنند و مراقب اوضاع و احوال و جریانات حکومت و دولت سلطانی باشند و اگر اقداماتی بر ضد اسماعیلیان و اهل دعوت در کار است، حتیالمقدور خنثی کنند و در مواقع خطر گوش به زنگ باشند و اخبار لازم را به پیر اول یا شیخالجبل محلی برسانند تا اهل قلعههای اسماعیلی غافلگیر نشوند و همچنین جلب سربازان و افسران تا دستگاه سپاهیان و قشون سلطانی را در مواقع لازم از عمل بازدارند.
5ــ دامنزدن به آتش جنگ و اختلاف وزراء و سلاطین و نیز میان شاهزادگان سلجوقی از جمله آنکه هرگاه میان سلطان برکیارق و سلطانمحمد یا دیگر شاهزادگان سلجوقی جنگ میافتاد، به تحریک یکی و حمایت دیگری دست میزدند.
6ــ برانگیختن مردم تحت ظلم و ستم در هرجا به شورش و تولید ناامنی و غارت ثروتمندانی که عقیده داشتند از خوردن مال و بردن بهره کار مردم، ثروتمند و مالدار شدهاند.
7ــ گسترش کشاورزی و بهبود دامداری و رونق دادن به فعالیتهای اقتصادی در بیرون شهرستانها و مراکز زیر فرمان خود تا قلعهها از لحاظ مادی و ذخیره مواد غذایی در مواقع جنگ و محاصره برای سالها تامین باشد.
8ــ تحت فرمان داشتن جنگجویانی مجهز با انضباط نظامی تا همچون ارتشی، در مواقع لزوم، آماده دفاع از قلعهها و دفع حملات لشکریان سلطان و دشمنان دیگر یا جنگهای رویاروی احتمالی باشند.
اسماعیلیان از یک جهت نظیر و همانند قبلی ندارند، و آن استفاده از وحشت به صورت اصولی، و بهطور ممتد و طبق نقشه بهعنوان یک حربه سیاسی است. آن فرقه عراقی که قربانیان خود را خفه میکردند، سازمانی کوچک داشتند، و عملشان اتفاقی بود و بیشتر شبیه آدمکشان هندی ــ که احتمال میرود با آنها ارتباط داشتهاند ــ بودند. قتلهای سیاسی پیشین کار افراد یا گروههای کوچکی از توطئهگران بود، و هدف و نتیجه محدودی داشت. در فنون آدمکشی و توطئه، اسماعیلیان پیشقدم فراوان داشتند. حتی در اصلاح و اعتلای آدمکشی به صورت یک فن، یک آیین، و یک فریضه مذهبی کسانی پیشگام و پیشتاز آنها بودند، اما آنها اولین کسانی هستند که به ایجاد وحشت دست زدند. یک شاعر اسماعیلی میگوید که «ای برادران چون زمان پیروزی فرا رسد و اقبال از دو جهان به یاری ما شتابد، آنگاه یک جنگاور پیاده کافی است که پادشاهی را با صدهزار سوار به وحشت افکند.»
حسن صباح میدانست که پیروانش نمیتوانند با قوای مسلح دولت سلجوقی روبرو شوند و آنها را شکست دهند. دیگران قبل از وی نشان داده بودند که بدون نقشه به قهر متوسلشدن فایدهای به بار نمیآورد. بنابراین حسن راه تازهای یافت که از آن راه قوای منظم و فداکار کوچکی میتوانست بر سپاه بسیار گرانتر دشمن بتازد و پیروزی یابد. یک نویسنده جدید میگوید: «سیاست وحشت به وسیله تشکیلات کاملاً محدودی به مرحله اجرا درمیآید و به وسیله برنامه مستمری از هدفهای وسیع و متنوع که ایجاد وحشت بهخاطر آنها صورت میگیرد، القاء میشود.» این روشی بود که حسن صباح برای مبارزه برگزید و یحتمل خود اختراع کرد.
9ــ تقویت بنیه مالی با گرفتن عوارض و مالیات عادلانه مرتب از نواحی تحت فرمان خود و اخذ پیشکشی و باجهای گران به تهدید و ارعاب از ثروتمندان و اشراف که به صورت امری عادی درآمده بود.
10ــ ادامه انواع مبارزه و جنگ بیوقفه در دو جبهه یکی بر ضد دولتهای متحد سلجوقی و خلفای عباسی بغداد و دیگر بر ضد طبقه ممتاز و اقطاعداران که همگی در غارت ملت با هم اتحاد و اتفاق داشتند.
11ــ ترورها و کشتن رجال سیاسی دولتی و دینی که از مخالفان سرسخت دعوت اسماعیلی بودند، مثل وزراء، خلفا، حکام، قضات دشمن و …
افراد کشته شده به دست اسماعیلیان از دو گروه عمده بودند: نخست سلاطین، امرای لشکر و وزراء؛ دوم، قضات و دیگر بزرگان دینی. گروه سومی نیز که بینابین این دو گروه بود، گاهی مورد توجه اسماعیلیان قرار میگرفتند و آنان روسای شهرها بودند. به استثنای معدودی، قربانیان سنی بودند، زیرا اسماعیلیان، به اثنیعشریان یا دیگر شیعیان حمله نمیکردند، و نیز خنجرهایشان را علیه مسیحیان و یهودیان بومی به کار نمیبردند. حتی حملات آنها به صلیبیان در شام انگشتشمار است و به نظر میرسد که اغلب آنها بعد از سازش میان سنیان و صلاحالدین، و اتحاد جلالالدین حسن با خلیفه بغداد انجام شده است. دشمن اسماعیلیان دستگاه عباسی، لشکری، اداری و دینی اهل تسنن بود. قتل اهل تسنن برای ترسانیدن، تضعیف و سرانجام برافکندن این دستگاه بود. بعضی از این قتلها اصولاً برای انتقام و تنبیه و تحذیر بود، مانند قتل فقهای اهل سنت که علیه اسماعیلیان سخنی گفته و یا اقدامی کرده بودند. قربانیان دیگر به دلایل آنی خاصی انتخاب میشدند، مانند فرماندهان سپاهیانی که به مراکز اسماعیلی حمله میکردند یا قتل ساکنان قلاعی که اسماعیلیان قصد تصرف آنها را داشتند. در مجموع، انگیزههای سیاسی و تبلیغی دست به دست هم میدادند و قتل عدهای از شخصیتهای بزرگ را باعث میشدند، مانند قتل نظامالملک؛ خلیفه راشد و مسترشد، خلفای عباسی؛ سوء قصد به جان صلاحالدین ایوبی، نخستین و بزرگترین ترور اسماعیلیان؛ و کشتن خواجه نظامالملک، وزیر مقتدر و مشهور ملکشاه سلجوقی، که گفتند: «او نجاری را کشت و ما او را به ازاء (خون) او کشتیم.»
همچنین از دیگر ترورهای مهم میتوان از کشتهشدن مفتی اصفهان؛ رئیس بیهق؛ امیرسپهدار ارغش؛ امیر سپهدار برسق ملکشاهی؛ تاجالملک؛ معینالدین و کمال سمیرمی، وزیران سلجوقی؛ احمدیل، حاکم آذربایجان؛ عبدالله خطیب قاضی اصفهانی و فخرالملک، پسر خواجهنظامالملک، یادآورد. افزون بر اینها، نام دهها تن دیگر با شرح چگونگی کشتهشدن آنان در الکامل ابن اثیر و جامعالتواریخ رشیدی نیز آمده است.
در مورد نحوه عملکرد و ترورهای فدائیان گویند: «شاه ارمن و خلاط ”ملک اشرف” قصد قلعهای از قلاع ایشان کرد، دو روز در پای قلعه بنشست و حصار داد. روز سیم بامداد برخاست، پیش بالش خود کاردی دید در زمین نشانده و رقعه افتاده. در آن رقعه نظر کرد نوشته دید که امشب کارد به زمین فرو بردیم تا تو آگاه شوی که اگر یک شب دیگر مقام کنی کارد به سینه تو فروبریم تا یقین بدانی. ملک اشرف از آن مقام کوچ کرد و با ایشان صداقت آغاز نهاد. فیالجمله کار ایشان هر روز قوت میگرفت.»
ابناثیر گوید: «در اول ماه محرم سال 510 هجری یکی از افراد اسماعیلیان به ”احمدیل” حاکم آذربایجان، حمله کرد و زخمی با کارد به او زد. اما احمدیل او را از پای درآورد. بیدرنگ یک فدایی اسماعیلی دیگر به سوی احمدیل حمله برد که نگهبانان او را نیز بکشتند. با این وضع سومین نفر از فداییان پیش دوید و چنان کاردی به احمدیل زد که در دم کشته شد و حاضران از دلیری این سومین نفر به سختی دچار شگفتی شدند. چون با اینکه دیده بود لحظاتی قبل چطور دو دوست او پیش چشمش کشته شدند، باز در انجام وظیفه سستی به خود راه نداده بود.»
ابناثیر بازگوید: «در سال 515 هجری یک فدایی با کارد به کمال سمیرمی، وزیر سلطان محمود سلجوقی، حمله برد و ضرباتی زد، ولی موثر واقع نشد. ضارب به سوی دجله گریخت. غلامان وزیر او را دنبال کردند. در این وقت که دور و بر وزیر خالی مانده بود، فدایی دیگری موقع را غنیمت شمرد و با کارد ضربهای به پهلوی او زد، سپس از استرش به زیر کشید و بر زمین انداخت و چند زخم دیگر بر او زد. محافظان وزیر که به دنبال ضارب اولی رفته بودند، چون برگشتند، دو نفر فدایی دیگر به آنان حملهور شدند و آنان ترسیدند و فرار کردند. هنگامی دوباره بازگشتند که دیدند وزیر را مثل گوسفند سربریدهاند.»
هاجسن مینویسد: «بههرحال از جانگذشتگی دلیرانه مردانی که با چنان عدهای قلیل خود را وقف چنین کارهای بزرگ میکردند؛ به منزله خودکشی بود، زیرا کسانی که مورد حمله آنان قرار میگرفتند، معمولاً مسلح بودند و پیرامونشان را نیز گماشتگان مسلح گرفته بودند. درواقع چنین تهوری نشانه شدت اعتقادات آنان به فرقه خود است، و این چنین چیزی، بهندرت دیده شده است. شکی نیست که فداییان را تاحدی، با تحریکات شخصی و اجتماعی آماده میساختند.»
در کار اسماعیلیان هم نقشهکشیهای دقیق و محتاطانه وجود داشت، و هم شور و غیرت آمیخته به تعصب. در کار آنان چند اصل مشخص است: فتح قلاع که آنها را با پایگاههای امنی مجهز میساخت. بعضی از این قلعهها قبلاً کنام روسای راهزنان بود؛ قانون رازداری و اخفاء به ایمنی و همبستگی آنان کمک میکرد؛ کار فدائیان را اقدامات سیاسی و دینی پشتیبانی مینمود؛ داعیان اسماعیلی در میان مردم شهری و روستایی طرفدارانی به دست میآوردند؛ رسولان اسماعیلی با کسانی که مقامات عالی داشتند و ترس یا جاهطلبی آنها ممکن بود آن را در زمره متحدان موقتی نهضت اسماعیلی درآورد، ملاقات میکردند.
در انتهای این بحث باید گفت که فدائیان اسماعیلی آدمکشی را اختراع نکردند، فقط نام خود را بر آن نهادند (اشاره است به معنای دیگر لفظ Assassin در زبان های اروپایی به معنی حشیش یا فدائیان اسماعیلی و آدمکش و Assassination به معنی آدمکشی). آدمکشی بدینصورت به اندازه نژاد بشر قدمت دارد. عدهای از نویسندگان معتقدند بعضی از موارد ترور و آدمکشی اسماعیلیان که دلیل آنها روشن است، معمولاً موارد تدافعی و تلافی است. چون اسماعیلیان به مردم عادی کاری نداشتند، بلکه طرف حساب آنها امرای لشکر یا وزراء یا خلفا و یا پادشاهان و بزرگان بودهاند.
اینها معتقدند روش ترور در آن روزگار در وضعیتی که هیاتهای حاکمه به ارتش و دولت مسلح وابسته بودند، برای نهضتی که با همه اعضای فداکار خود قادر نبود اکثر مردم را به خود جلب کنند، میتوانست امری حیاتی و مطلوب بلکه معقول هم باشد.
بههمین دلیل هم ترور یکی از روشهای مبارزاتی یا تاکتیکهای اسماعیلیان بود که از آن به مثابه برندهترین و کاریترین سلاحها بهره میگرفتند. این سلاح نیز بسیار موثر واقع شد تا جایی که قدرت سیاسی و شخصیت حقوقی اسماعیلیان را تثبیت کرد.
حال زمان آن فرا رسیده که ببینیم نام بازی (Assassin’s Creed) از کجا آمده و اعضای “فرقه قاتلین” چه کسانی هستند. بدین منظور لازم است کمی درمورد گروه حشاشین و نحوه عملکرد آن ها اطلاع کسب کنیم:
افسانه های حشاشین و Assassins
به راستی این اهل حشیش چه کسانی هستند؟تا به امروز افسانههای بسیاری درباره اسماعیلیان ساخته شده است و شایعكننده آن ها نخست معاندان و مخالفان مذهبی آن ها در میان مسلمانان بودهاند و سپس با شاخ و برگ بیشتر، جنگجویان صلیبی و وقایعنگاران مسیحی آن ها را به غرب آوردهاند. عمدتا از طریق نوشتههای آنان بود كه واژه «اساسین» (حشاشین، آدمكشان) وارد زبانهای اروپایی شد و بهعنوان مترادفی برای قاتلان حرفهای و سیاسی انتشار عام پیدا كرد. اهریمنی شناختن «فرقههای حشاشین» از آن پس، و پذیرفتن بیچون و چرای چنان داستانها و افسانههایی تا به امروز، یكی از پدیدههای شگفتانگیز ادبی است. حتی واژهنامه معتبر آكسفورد (1989) همان اشتقاق نادرست را برای واژه Assassinsبه كار برده، یعنی:
«كسی كه معتاد به خوردن حشیش است؛ واژه حشاشین در عربی برای پیروان فرقه اسماعیلی به كار میرود كه خویشتن را با كشیدن حشیش یا شاهدانه، هنگامی كه آماده فرستاده شدن برای كشتن پادشاهی و یا یك رجل سیاسی بودند، سرمست میساختند.»
لحن این تعریف صرفنظر از اشتباه تاریخی آن، از آن جهت جالب است كه نشان میدهد ما چگونه هنوز تحت تاثیر افسانههای گذشته هستیم. بهویژه در زیرنویس انگلیسی بسیاری از فیلمها، Assassins به معنی تروریستها به كار میرود، درباره طالبان، عربها، فلسطینیها و… بیشتر دنیای مغربزمین نخستینبار در نتیجه انتشار كتاب «توصیف جهان» ماركوپولو با حشاشین آشنا شدند. این كتاب كه بعدها به نام «سفرنامه ماركوپولو» شهرت یافت، در آن روزگار از «پرفروشترین» كتابها شد و موجب پدید آمدن موجی از سفرنامهنویسی گشت. تا مدتهای مدید، جهان؛ سفرنامه ماركوپولو را بهعنوان كتابی مستند و موفق میشناخت تا اینكه یكی از جدیدترین پژوهندگان به نام “فرانسس وود” در كتاب جذاب و دلنشین خود به نام «آیا ماركوپولو به چین رفت؟» درباره ماركوپولو و صحت انتساب كتاب به او شك بسیار كرد و به این نتیجه رسید كه كتاب ماركوپولو به احتمال قوی حاصل تخیلات و خیالپردازیهای جاندار ماركوپولو و روستیجلو (بازنویسیكننده و مولف كتاب ماركوپولو) بوده است.
به هر حال، توصیف ماركوپولو از «استاد بزرگ آدمكشان (حشاشین)» و قلعه معظم او در الموت و «باغ بهشت» معروف او یكی از پردرنگترین اسطورههای شرقی است كه از اروپای سدههای میانه به ما رسیده است. داستان چنین میگوید كه «استاد بزرگ» (حسن صباح) در قلعه دوردست تسخیرناپذیری زندگی میكرد و در آنجا توطئه میچید كه جهان اسلام را تسخیر كند؛ در پی این رویا فداییان متعصب را میفرستاد تا دشمنانش را از پای درآورند. داستان اینگونه ادامه مییابد كه این فداییان پیش از آنكه ماموریت مرگبار خود را آغاز کنند، نخست، به آن ها شرابی آمیخته به حشیش به دست دوشیزگانی زیبا، در باغی مسحوركننده میخوراندند تا طعم لذاتی را كه در بهشت بعد از مرگ انتظار آن ها را میكشند،
بچشانند. نخستین كتابی كه سراسر به بررسی اسماعیلیان پرداخته بود در آلمان به قلم یك سیاستمدار و محقق اتریشی به نام “یوزف فن هامرـ پورگشتال”، در سال 1818 نوشته شد. او به علت دشمنی با اسماعیلیان، عنان قلم را به دست احساسات سپرد. او بدون هیچ پرسشی همه افسانههای شایع را درباره اسماعیلیان پذیرفت و در واقع روایتی از خویش درباره نیات پلید حسن صباح و گروه آدمكشان حشیشی او برای از میان بردن اسلام از داخل پرداخت. آثار ایوانف در سالهای پس از 1930 م. دید سنتی شرقشناسان را نسبت به اسماعیلیه تغییری داد. سپس در سال 1955 م. مارشال جی. اس.ها جسن (استاد دانشگاه شیكاگو) بررسی محققانه و جامعی درباره اسماعیلیان دوره الموت نوشت. كتاب او به نام «فرقه اسماعیلیه» تا امروز یك كتاب مرجع استاندارد درباره این موضوع باقیمانده است. وی به هیچ روی در كار خود با افسانههای گوناگون و روایات تحریفشده مورخان اهل سنت و
وقایعنامهنویسان صلیبی از در مصالحه درنیامد. او توانست هرجا كه ممكن بود به منابع و مآخذ اصلی خود اسماعیلیان به فارسی و عربی مراجعه كند. البته افسانههای حشاشین (و شاید هر افسانه دیگر) ریشه در «ترس، دشمنی، جهل و خیالپردازی» داشتند اما حیرتانگیز این است كه هنوز به آن ها نیمه باوری هست و بهعنوان واقعیت از سوی آنان كه شعار واقعیتنمایی را میدهند ترویج میشود، چنانكه نوشتههای بعد از حادثه 11 سپتامبر درباره ریشههای تروریسم سیاسی نشان میدهد هنوز راه بس درازی در پیش است كه تهمانده قرنها اسطوره و افسانه سرانجام از میان برود. نویسنده كتاب (پیتر ویلی)، خود میگوید: «اسماعیلیان مردمانی بودند با هوشی خارقالعاده،
عزمی استثنایی، علمی پیشرفته درباره معماری نظامی، سازماندهی و فن پشتیبانی و تداركات و نیز كشاورزانی فوقالعاده موفق و مهندسان آبی زبردست در منطقههای نسبتا كوهستانی و خشك. جنبه معنوی، عقلی و فرهنگی حیات اسماعیلیه ملاطی بود كه آنها را بهعنوان یك جامعه منسجم و پویا، و سرفراز از موفقیتهایشان، بهیكدیگر پیوند میداد. تصویری كه در نهایت كار به دست میآید درست نقطه مقابل حشاشین و آدمكشان در تخیلهای عامیانه است.
عدم صحت این موضوع را حتی می توان در نوشته های سایر غربی ها نیز مشاهده کرد:
Nevertheless, the most acceptable etymology of the word assassin is the simple one, it comes from Hassan (Hasan ibn al-Sabbah) and his followers, and so had it been for centuries. The noise around the hashish version was invented in 1809, in Paris, by the French orientalist Sylvestre de Sacy, whom on July the 7th of that year, presented a lecture at the Academy of Inscriptions and Fine Letters (Académie des inscriptions et belles lettres) –part of the Institute of France- in which he retook the Marco Polo chronicle concerning drugs and this sect of murderers, and associated it with the word. Curiously his theory had great success and apparently still has.
– Jacques Boudet, , Les mots de l’histoire}, Ed. Larousse-Bordas, Paris, 1998
Many scholars have argued, and demonstrated convincingly, that the attribution of the epithet ‘hashish eaters’ or ‘hashish takers’ is a misnomer derived from enemies of the Isma’ilis and was never used by Muslim chroniclers or sources. It was therefore used in a pejorative sense of ‘enemies’ or ‘disreputable people’. This sense of the term survived into modern times with the common Egyptian usage of the term Hashasheen in the 1930s to mean simply ‘noisy or riotous’. It is unlikely that the austere Hasan-i Sabbah indulged personally in drug taking. …There is no mention of that drug [hashish] in connection with the Persian Assassins – especially in the library of Alamut (“the secret archives”).
– Edward Burman, The Assassins – Holy Killers of Islam
از بازی تا واقعیت (آشنایی با برخی از شخصیت های بازی)
پس از روایت تاریخ مختصری درمورد جنگ های صلیبی، شوالیه های معبد، فرقه اسماعیلیه و حشاشیون، نوبت به بررسی اسامی افراد موجود در این بازی می پردازم. در طول بازی با اسامی افراد مختلفی نظیر المعلم، جبیر، رابرت دی سابله و… برخورد می کنیم که نقشی اساسی در روند داستان ایفا می کنند. حال ببینیم که آیا این اسامی واقعی هستند و یا همه آن ها در ذهن نویسنده داستان بازی شکل گرفته اند؟ در ادامه با برخی از این اسامی آشنا می شویم:
1- المعلم (در بازی):
نام واقعی این شخصیت، راشدالدین سنان است که در بازی او را المعلم می نامند. البته لقب واقعی او در تاریخ “شیخ جبل” و “پیر کوهستان” بوده و المعلم لقبی ساختگی به شمار می رود.
او در بازی، رئیس فرقه قاتلین و استاد الطایر است. المعلم در ابتدای داستان فردی صلح طلب و بسیار مقید اخلاقیات معرفی می شود (المعلم، الطایر را به خاطر کشتن فردی بی گناه مجازات می کند)، اما بعدها معلوم می شود که درواقع یکی از اعضای گروه شوالیه های معبد بوده که از تقسیم عادلانه قدرت بین شوالیه ها سر باز زده و قصد دارد با به دست آوردن شیء باستانی به نام “قطعه ای از باغ عدن” قدرت را به تنهایی به دست گیرد و بر جهان حکومت کند. او طراح اصلی قتل 9 نفر از افراد تاثیرگذار مسلمان و مسیحی در بازی معرفی می شود. در انتهای بازی درگیری شدیدی بین المعلم و الطایر صورت می گیرد و المعلم به دست الطایر کشته می شود.
در ادامه، با بررسی هویت تاریخی این شخصیت، متوجه خواهید شد که غربی ها چطور این شخصیت برجسته تاریخی را تحقیر و تحریف کرده اند. غرض ورزی اروپاییان (نسل جدید صلیبیان) در روایت هایشان از شخصیت های تاریخی آسیایی و به خصوص مسلمانان، در اینجا به طور واضح قابل مشاهده و بررسی است.
تاریخ چه می گوید؟
ابوالحسن راشدالدین سنان بن محمد در سال 528 ه در یکی از روستاهای بصره و از پدر و مادری امامی مذهب زاده شده . در همان جا به کیش اسماعیلی در آمد و رهسپار الموت گشت و مشمول عنایت “محمد”، فرزند “کیا بزرگ امید” قرار گرفت . (یوسف ابوالمحاسن (ابن تغری بردی)، النجوم الظاهرة فی ملوک مصر والقاهره (قاهره، دارالکتب المصریه، 1375ه) ج 6، ص 117)
“کمال الدین بن عدیم حلبی” تاریخ نگار شامی معاصر سنان و نیز “ابوفراس منیقی” که شرح حال رهبر نزاریان شام را به رشته تحریر در آورده، با تفاوت هایی، چگونگی تغییر آیین و مسلک سنان و ورود به الموت و سپس شام را از زبان خود وی چنین نقل می کنند:
«من در بصره بزرگ شده ام. پدرم از معارف شهر بود.
در آن جا بود که این عقیده در من رخنه کرد . آن گاه بین من و برادرانم اتفاقی افتاد که مرا مجبور به ترک آنان کرد. بدون زاد و راحله و یا مرکب عزم سفر کردم . راه را در پیش گرفتم و رفتم تا به الموت رسیدم و بدان داخل شدم. حکمران آن کیا محمد بود و او دو پسر به نام های حسن و حسین داشت. او مرا با فرزندان خود به مدرسه فرستاد و در خوراک و پوشاک و مدرسه و پرورش و همه آن چیزهایی که کودک نیازمند آن است با من چنان رفتار نمود که با پسران خویش رفتار می کرد . من در الموت ماندم تا آن که کیامحمد درگذشت و پسرش حسن جانشین او گشت. حسن به من فرمان داد که به شام بروم و من هم چنان که از بصره به الموت عزیمت کرده بودم، از الموت عازم شام شدم. حسن به من نامه و فرمان هایی داده بود . چون وارد موصل شدم در مسجد نجاران توقف کردم و شب را در آن جا گذرانیدم و سپس به راه خویش ادامه دادم و دیگر در هیچ شهری توقف نکردم تا به رقه رسیدم . برای یکی از رفیقان آن جا نامه ای داشتم . نامه را بدو دادم و
او برای من توشه راه فراهم ساخت و اسبی تا حلب کرایه کرد. در آن جا رفیقی دیگر را ملاقات کردم و نامه ای هم بدو دادم . او نیز برایم مرکبی کرایه کرد و مرا به کهف فرستاد . حسن به من فرمان داده بود که در این قلعه بمانم و من در آن جا ماندم تا شیخ “ابومحمد رئیس دعوت” در کوهستان در گذشت . خواجه “علی بن مسعود”، بدون فرمان الموت، ولی با موافقت عده ای از رفیقان، به جای او نشست . آن گاه رئیس “ابومنصور” که از بستگان شیخ ابومحمد بود با رئیس فهد توطئه کردند و کس فرستادند تا خواجه علی بن مسعود را در هنگامی که از حمام بیرون می آمد با کارد زد . پیشوایی در میان آن ها به صورت مشورتی باقی ماند و قاتلان دستگیر و زندانی شدند. آن گاه فرمان از الموت در رسید که قاتل را به سیاست رسانند و رئیس فهد را آزاد سازند . همراه این فرمان پیام و حکمی نیز بود که می بایست بر رفیقان خوانده شود» . (فرهاد دفتری، افسانه های حشاشین یا اسطوره های فدائیان اسماعیلی، ترجمه فریدون بدره ای (تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، 1376ش) ص 158- 159 .)
در همین ایام بود که “حسن دوم” جانشین محمدبن کیابزرگ، بر بلندی های الموت ظاهر شد . با ظهور حسن دوم که به تعبیر جوینی «به هر وقت رسوم شرعی و قواعد اسلامی را که از عهد حسن صباح التزام آن نمودی، مسخ و فسخ جایز می داشت »، قیامت اعلام شد.
«اکنون قیامت فرا رسید و امروز دیگر روز حساب است نه عمل، و لذا اگر کسی در روز قیامت، حکم شریعت به کار دارد و بر عبادات و رسوم مواظبت نماید، نکال و قتل و رجم و تعذیب بر او واجب تر باشد» . (علاء الدین عطاملک بن محمد جوینی، تاریخ جهانگشای، تصحیح محمد قزوینی (تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1375ش) ج 3، ص 225)
به قول هاجسن، وی در یکی از روزهای ماه رمضان، در سالگرد شهادت علی علیه السلام مردم را از اطراف و اکناف به مجمعی که از آن زمان به بعد، عید قیامت نامیده شد فرا خواند. (ک . س . هاحبسن، فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدره ای (چاپ سوم: تهران، سازمان انتشارت و آموزش انقلاب اسلامی، 1369ش)، ص 199 .)
هاجسن در ادامه از زبان رشیدالدین فضل الله می نویسد:
«در هفدهم رمضان سنه تسع و خمسین و خمسمائه بفرمود تا اهالی ولایات خود را در آن روزها به الموت استحضار کردند، در میدان مصلا مجتمع شدند و چهار رایت بزرگ از چهار لون سپید و سرخ و زرد و سبز که آن کار را مرتب کرده بودند، بر چهار رکن منبر نسب کردند و خداوند علی ذکره السلام، جامه سفید پوشید و عمامه سفید، نزدیک نصف النهار از قلعه برون آمد و از دست راست منبر درآمد و به آهنگی هر چه تمام تر بر سر منبر شد و سه بار سلام کرد; اول بر دیلمیان که [مرکز جمع بودند] و دیگر به خراسانیان، یا قهستانیان [بر دست راست]، دیگر به عراقیان [بر دست چپ]، و لحظه هایی بر سر پای بنشست و باز برخاست و شمشیر حمایل کرده به آواز بلند گفت: الا ای اهل العالمین از جن و انس و ملائکه! او بر منبر رفت و آن گاه خطبه ای به لغت عربی ایراد کرد چنان که حاضران دقت آوردند، به این اسم که سخن امام است .
و یکی [فقیه را محمد بستی] که بر عربیت آگاه بود بر پایه منبر نصب کرده بود تا ترجمه آن الفاظ به پارسی با حاضران می گفت و تقریر می کرد . و مضمون خطبه بر این منهاج که حسن بن محمد بزرگ امید خلیفه و داعی و حجت ماست، باید که شیعه ما در امور دینی و دنیوی مطیع و متابع او باشند و حکم او محکم دانند و قول او قول ما شناسند و بدانند که مولانا ایشان را شفیع شد و شما را به خدا رسانید و از این نمط فصلی مشبع بر خواند و بعد از انشاد و ایراد، از منبر فرود آمد و دو رکعت نماز عید بگزارد و خوان بنهاد و قوم را بنشاند تا افطار کردند و اظهار رب و نشاط بر رسم اعیاد، و گفت امروز عید است [یعنی عید پایان روزه، که در پایان ماه رمضان است ] و از آن گاه باز، ملاحده هفدهم رمضان را عید قیام خواندندی، در آن روز به راح و راحت و انواع و شعف نمودند و به لهو و تماشا تظاهر کردندی »
* توجه به این نکته ضروری است که در این ایام فرقه اسماعیلیه با چنین بدعتی به طور کامل از دین خارج شده و رسما به عنوان ملحد در بین مسلمانان شناخته شدند. به همین دلیل شیعه دانستن (و حتی مسلمان دانستن) این گروه در این دوران بسیار اشتباه محسوب می شود.
هاجسن ادامه می دهد: «هفتاد روز بعد، در مؤمن آباد قهستان، انجمن دیگری تشکیل گردید . منبر را به همان سیاق ترتیب دادند و بر آن جا، خطبه و سجل و فصل که حسن فرستاده بود برخواندند . در این خطبه حسن اظهار نموده بود که همان طور که پیش از این، مستنصر خلیفه خدا روی زمین بود و حسن صباح خلیفه او، اینک من که حسنم می گویم:
“خلیفه خدای روی زمین منم، خلیفه من این رئیس مظفر است و باید که فرمان او برند و کلام او کلام ما دانند و آن چه او گوید دین و حق دانند .”
در این مراسم، حسن سه بدعت انقلابی وضع کرد و از آن لحظه باز، این هر سه، به درجات گوناگون مورد قبول اسماعیلیان نقاط مختلف قرار گرفت . نخست آن که: تنها به مقام داعی بسنده نکرد، بلکه خویشتن را خلیفه و فرمانروای منصوب از جانب خداوند اعلام کرد . دو دیگر آن که: به دوران فرمانروایی شریعت خاتمه داد . سه دیگر آن که! صلای قیامت در داد و فرا رسیدن پایان جهان را اعلام داشت . هر یک از این اقدامات، جز واپسین آن ها، دل و جرات فراوان می خواست . اقدام وی برای آن که به عنوان خلیفه، در جامعه ای که خلیفه اگر مرتبه امامت هم داشت می بایست از اعقاب و ذریه علی بن ابی طالب علیه السلام باشد، پذیرفته آید، امری محصل بود . در عوض اقدام دوم او، یعنی پایان دادن به قدرت قانون و برداشتن قاعده شرح از دوش مردم، نه تنها از لحاظ دنیای اسلام که شریعت اساس اخلاق جامعه بود . بلکه از لحاظ خود اسماعیلیان هم که تقوا و ورع قاعده کلی اجتماعی آنان بود،
امری دور رس و صعب المنال بود . و بالاخره، تاکید ورزید که پایان جهان نه تنها نزدیک است بلکه عملا فرا رسیده است و آنان که از صمیم دل به ندای او جواب مثبت داده اند، برای همیشه به زندگی انگیخته شده و آنان که گوش دل خود را به ندای او فراداشته اند، اکنون به داوری فراخوانده می شوند و به درکات عدم سرنگون خواهند گردید . (توجه داشته باشید که در انتهای بازی هم چنین پیشگویی هایی را به زمان های مختلف و از دیدگاه ادیان مختلف می بینیم. به طور حتم ارتباط ویژه ای بین بدعت دینی اسماعیلیان در زمان حسن دوم و پیشگویی های آخر زمانی گروه ها و مذاهب کنونی (اونجلیکال، مایاها و…) در مورد پایان زمان وجود دارد.)
با این سه بدعت، حسن یا مورد ستایش مردم قرار می گرفت یا آلت استهزای آنان می شد؛ و به راستی، مورد ستایش قرار گرفت . معمولی ترین نام وی، که صورت دعا و محمدتی عالی داشت علی ذکره السلام بود» .
به این ترتیب، «نظریه قیامت » جایگزین «عقیده تعلیم » شد . راشدالدین سنان، رهبر نزاریان شام نیز دور قیامت را اعلام کرد . (این هم سند دیگری بر این که سنان و افرادش در آن زمان بدعت دینی را پذیرفته بودند و از دین خارج شده بودند.)
اما جلال الدین حسن نو مسلمان که بدعت حسن دوم را لغو کرد و خود را به اجرای شریعت ملزم داشت و به تعبیر ابوالقاسم کاشانی:
«شیعه خود را از الحاد، توبیخ و منع مبذول داشت و بر التزام ایمان و اسلام ساعی و راغب » ، فضای جدیدی را در نگرش سایر مسلمانان به اسماعیلیان پدید آورد. (ابوالقاسم عبدالله بن علی کاشانی، زبدة التواریخ، به کوشش محمد تقی دانش پژوه (تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1366ش)، ص 214 .)
البته برخی مانند “هامر پورگشتال” خاورشناس اتریشی معتقدند که اظهار شریعت گرایی حسن نومسلمان از روی اخلاص نبوده بلکه سیاستی برای تجدید حیات دوباره فرقه بوده است .
هامر معتقد است:
«بنابراین، احتمال قطع و یقین دارد که روی برگردانیدن حسن از کیش اسماعیلی و نومسلمانی او که در همه جا با سر و صدای زیاد تلقی شد و روی بر تافتن وی از الحاد چیزی نبود جز ریا و سالوس و یک نقشه ژرف و حساب شده برای استقرار مجدد عقاید فرقه اسماعیلی، که در نتیجه انتشار بی پروای آن ها اسماعیلیان مورد لعن علمای دین و تکفیر سلاطین قرار گرفته بودند و کسب عنوان شهریاری به عوض منصب خداوندگاری . ژزوئیت ها هم چون پارلمان آنان را به اخراج بلد تهدید کرد و حکم اضمحلال آن ها از دربار واتیکان صادر شد، وقتی که از همه طرف صدای مجالس و کشورها علیه اصول و سیاست اخلاقی آن ها بلند شد، عقاید خود را در مورد مشروع بودن انقلاب و شاه کشی که بعضی از صاحب نظرانشان از روی بی خبری و بی احتیاطی بدان اشاره کرده بودند، انکار کردند و علنا اصولی را که باز مخفیانه به عنوان قوانین واقعی فرقه خود بدان عمل می کردند، مردود شمردند» . (فرهاد دفتری، همان، ص 177- 118)
راشدالدین پس از همراهی با «الموت » در اعلان قیامت و استقرار در شام، شروع به تحکیم مواضع و موقعیت نزاریان کرد و قلاع اسماعیلیه را بازسازی نموده و بر تعداد آن ها افزود و بر حفظ کیان نزاری در شام در مقابله با دشمنان سه گانه صلیبی، ایوبی و زنگی تدبیر جدید اندیشید . او ابتدا سفیری به نزد «آموری» پادشاه صلیبی بیت المقدس فرستاد و از او تقاضا کرد مالیات هایی که از طرف شهسواران پرستشگاه به نزاریان تحمیل شده را عفو کند و در عوض، نزاریان همراهی با صلیبی ها را علیه نورالدین زنگی تضمین کنند . (ویلیام صوری، تاریخ الحروب الصلیبیة، ج 2، ص 965; استیفن رانسیمان، تاریخ جنگ های صلیبی، ترجمه منوچهر کاشف (چاپ سوم: تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1371ش) ج 2، ص 462 و محمد سهیل طقوش، تاریخ الزنکیین فی الموصل و بلاد الشام و اقلیم الجزیرة، (بیروت، دارالنفائس، 1998 و 1999م) ص 404 .)
آموری این پیشنهاد را پذیرفت و قول داد در سفر هیات صلیبی به نزد «سنان» یا «شیخ الجبل» این تقاضا را محقق سازد . سفیران سنان که در بازگشت از بیت المقدس به سمت شمال شام در حرکت بودند، در نزدیکی طرابلس از سوی شهسواران پرستشگاه که اولا ادعای فرمان پذیری صرف از پاپ را داشتند و ثانیا با وعده لغو خراج نزاریان مخالف بودند مورد حمله قرار گرفته کشته شدند .
البته «آموری» برای حفظ رابطه دوستانه با نزایان، شهسواران پرستشگاه را تنبیه کرد و «به مرشد فرقه فرمان داد تا مرد خطا کار را تسلیم کند، ولی او زیر بار نرفت و بهانه آورد که او را جز به پیشگاه پاپ نزد هیچ کس نخواهد فرستاد تا همو درباره اش داوری کند؛ زیرا جز شخص پاپ دیگری اختیاردار فرقه او نبود . ولی آموری خشمناک تر از آن بود که به اساسنامه فرقه وقعی گذارد . لذا با جمعی از سربازان خود عازم صیدا اقامتگاه مرشد و اصحاب وی شد و به قهر به میانشان رفت و والتر را ربود و در صور به زندان افکند . اسماعیلیان که از اجرای عدالت اطمینان یافته بودند پوزش شاه را پذیرفتند. در این بین، آموری تصمیم گرفت تا از رم انحلال فرقه را تقاضا کند» .
آن گونه که ویلیام صوری گزارش کرده، پس از این تنبیه، انحلال این گروه را از پاپ رم تقاضا کرد . البته با مرگ آموری در سال 570ه/1174م، مذاکرات رهبر اسماعیلیان شام با آموری به نتیجه نرسید .
با مرگ “نورالدین محمود زنگی” در یازدهم و شوال 569ه1174/م . که کمی قبل از مرگ آموری پادشاه صلیبی واقع شد و “صلاح الدین” فرصت یکه تازی در صحنه جنگ صلیب را پیدا کرد، اسماعیلیان نیز نسبت به پادشاه ایوبی بیش تر اندیشه کردند. (محمدبن محمد بن عبدالکریم شیبانی (ابن اثیر جزری)، التاریخ الباهر فی الدولة الاتابکیة، تحقیق عبد القادر احمد طلیمات (قاهره، دارالکتب الحدیث، بی تا) ص 161 .)
سنان و گروه قاتلان
اسماعیلیان امیدوار نبودند كه دشمن بسیار نیرومندتر از خود را در جنگ شكست دهند، از این رو از مقابله و رودررویی مسلحانه پرهیز میكردند و در هنگام محاصره ترجیح میدادند كه از راه معامله و مصالحه و مذاكره به سازش برسند.
به گفته هاجسن آن ها وقتی كه همه راههای مقاومت را آزموده و به نتیجه نرسیده بودند از قتل به عنوان «سلاح ناچاری» استفاده میكردند… هرگاه بزرگی به قتل میرسید به ناچار گناه قتل به گردن اسماعیلیان میافتاد. هاجسن بیپایه بودن بیشتر این اخبار را نشان میدهد… حتی شاهان اروپایی كارشان بدانجا رسید كه یكدیگر را متهم میساختند كه از «شیخالجبل»، فداییانی را استخدام میكنند تا رقیبانشان را به قتل برسانند. قتلهای هیجانبرانگیزتر ناچار با قتلعامهایی كه در پی میآمد، تلافی میشد. پس از كشته شدن یك شخصیت مهم، جمعیت سنی محل اغلب دیوانهوار به تلافی برمیخاست و به جان اسماعیلیان میافتاد. در این میان بسیاری از غیراسماعیلیان نیز كه به ناروا مظنون واقع میشدند یا بدون ارائه شاهد و مدرك غیراسماعیلی بودن، انكار اسماعیلیگری میكردند، صدمه میدیدند (آشیانه عقاب: قلعههای اسماعیلی در ایران و سوریه. نویسنده: پیتر ویلی . ترجمه: فریدون بدرهای فرزان روز.)
اطلاعات اندکی درباره محل تولد سنان و خانواده اش در دست است . جغرافی دان معروف، “یاقوت حموی”، بیان می کند که او از بومیان “عقرالسندون”، دهکده ای بین واسط و بصره که اکثرا فرقه های شیعه در آن جا ساکن بودند، است. مطالب و نوشته های منابع غیر اسماعیلی درباره محیطی که سنان سال های اولیه زندگی را در آن جا گذرانده مشخص می کند که والدینش شیعه دوازده امامی بودند . منابع اسماعیلیه سوریه اظهار می دارند که سنان تا زمان انتصابش به عنوان نماینده امام الموت در سوریه مسؤول دعوت اسماعیلیان در عراق بوده است . بعضی از این منابع نوشته اند که او وابستگی خانوادگی با امامان اسماعیلیه داشته است . در حالی که دیگران فراتر رفته و اظهار می دارند که او خود امام واقعی بوده است . سنان خود گفته است قبل از اولین انتصابش به عنوان داعی منطقه بصره، یک دوره الهیات و فلسفه اسماعیلی در مدرسه حسن بن محمدبن علی در الموت، گذرانده است . نمی توان به آن چه سنان در کنار مطالعه اصول (دکترین) اسماعیلیه در الموت انجام داده و آن چه واقعا در آن زمان در مرکز آن قلعه بزرگ اسماعیلیه اتفاق افتاده بود پی برد . تنها چیزی که قطعی است این است که در طی اقامتش در الموت با حسن دوم (علی ذکره السلام) دیدار کرد و بعدا وی او را برای جانشینی داعی ابومحمد به سوریه فرستاد . سنان حدود سال 556ه/1160م . به سوریه منتقل شد . کمال الدین توصیف جالبی از مراحل مختلف سفر سنان به سوریه نموده است. گزارش شده است که سنان از طریق موصل در شمال عراق و رقه در مرز بین سوریه و عراق به حلب که در آن وقت تحت فرمانروایی نورالدین محمودبن زنگی بوده رسیده است . حلب در آن زمان هنوز در دسترس داعیان اسماعیلی که در گذشته اغلب به هیات تاجر به آن شهر می آمدند نبود . سنان هیچ مشکلی در برخوردهایش در پایتخت زنگیان نداشت و اگر سال 558ه/1162م . تاریخ ورود او به سوریه بوده باشد، در زمانی که نورالدین در شهر در حال جنگ علیه صلیبی ها بوده، به حلب آمده است و ممکن است سنان مدتی برای آشنایی با امور اسماعیلیه در شمال سوریه مانده باشد، تا این که دستور تازه ای از الموت به او رسیده که به سوی پایگاه های اسماعیلیه در سوریه مرکزی حرکت کند . ابوفراس نصربن جوشن، از ساکنان المنیقه، در گزارش سال 724ه/1324م . اظهار می دارد که سنان به مصیاف رسیده و بدون این که هویت واقعی خود را آشکار سازد مدتی آن جا ماند و بعد از آن جا به دهکده ای نزدیک الکهف، دژی که اقامتگاه داعی الدعاة اسماعیلیه ابومحمد بود، رفت. طبق اظهارات ابوفراس، سنان می بایستی هفت سال منتظر مانده باشد؛ درست تا زمانی که ابومحمد در بستر مرگ بود . سنان مدارکش را نزد او به عنوان رهبر جدید فرستاد . اگر علت ورود سنان به مصیاف و حوادث و وقایعی که پیش از به عهده گرفتن نهایی رهبری او درست باشد این احتمال وجود دارد که سنان توسط پدر حسن دوم (علی ذکره السلام) به سوریه فرستاده شده و بعدا پسرش عنوان داعی را برای او تایید و تنفیذ نموده است . این قبول مسؤولیت باعث شد که سنان پیش از سال 558ه/1161م . به سوریه برسد . هیچ مدرکی در دست نیست که نشان دهد امامان الموت تا چه مقدار قدرتشان را اعمال می کردند . ما این احتمال را ترجیح می دهیم که سنان بعد از جانشینی حسن دوم در سال 558ه/1162م . منصوب شده است . شاید ابوفراس در بیان این مطلب که سنان قبل از این که به طور علنی ماموریت واقعی خود را آشکار کند هفت سال در سوریه اقامت داشته، مرتکب یک خطای ریاضی شده است و این امر که او از ملاقات هایش با گروه های اسماعیلیه به ابومحمد اطلاع نداده است شک برانگیز است . آیا او منتظر پیشرفت های بعدی در الموت بود، یا این که مطالعاتی مقدماتی در مورد موقعیتش در سوریه را انجام می داده است؟ به هر حال، این احتمال به نظر می رسد که سنان در سال 558ه/1162م . به سوریه رسیده و بعد از بررسی های مقدماتی، در سال 560ه/1164م . جانشینی ابومحمد را به عهده گرفته است . مرگ ابومحمد پایان زندگی رهبری که نام و فعالیت هایش در تاریخ اسماعیلیه سوریه مبهم باقی مانده است را به خاطر می آورد . احتمالا او سهم مهمی در محکم کردن موقعیتشان در حلب و جبل السماق داشته است . بعد از قتل عام اسماعیلیه دمشق در سال 523ه/1129م، اسماعیلیان یک سوم از افراد خود را روانه سوریه مرکزی کردند . ظاهرا در منابع فقط نام های داعیان اسماعیلیان در رده های پایین تر ذکر شده است؛ در حالی که به نظر می رسد ابومحمد در پشت صحنه حوادث پنهان است . در طی آخرین دهه رهبری ابومحمد، ضعف و ناتوانی، عدم سازماندهی و تفرقه در بین جماعت اسماعیلیه سوریه نمایان شد . بسیاری از اسماعیلیان نه تنها برای تقویت دعوتشان، بلکه برای امرار معاش، به شهرهای مجاور حماة، حمص و حلب مهاجرت کردند . خاک منطقه اسماعیلیان حاصل خیز نبود و آن ها اکثرا در چراگاه ها زندگی می کردند . این وضعیت با قتل “ریموند دوم” کنت طرابلس، در حدود سال 546ه/1151م . بدتر شد؛ زیرا سواران پرستشگاه آن ها را به پرداخت خراج مجبور نمودند . عامل دیگری که باعث تضعیف دعوت اسماعیلیه شد، مشاجرات و اختلافات شخصی میان اسماعیلیان بود که بر مشکلات می افزود . بعد از قبول رهبری سنان و تلاش های او برای تحکیم موقعیت اسماعیلیان و حل مشکلات متعدد داخلی، اتفاقات مهمی به وقوع پیوست . هدف اصلی سیاست خارجی سنان دفاع از قلمرو و حاکمیت اسماعیلیه، مسلمانان سنی و همسایگان صلیبی بود . مساله دیگری که نیاز به تامل دارد روابط سنان با الموت، به خصوص بعد از اعلام قیام توسط حسن دوم در سال 560ه/1164م . می باشد . سنان بعد از کسب مقام رهبری، با مشکلات بسیاری روبه رو شد . جلب حمایت مردم در سال های اولیه چندان آسان نبود . شیخ العراق دیروز که زاهدانه و با عبادت و ریاضت زندگی می کرد، اکنون مجبور بود در مورد نیازهای واقعی مردم بیندیشد و آن ها را از این که به راحتی طعمه دشمنانشان بشوند نجات دهد . وی برای رویارویی با خطرات بیرونی، شروع به سازماندهی مجدد افراد خود نمود . او به خاطر شخصیت قدرتمند و هوش سرشارش قادر بود اختلاف و نفاق داخلی را که وحدت اسماعیلیه را به خطر انداخته بود برطرف سازد . سنان تقریبا در تمامی این اهداف و در ایجاد امنیت برای موقعیت خویش موفق بود . او در جمع آوری اطلاعات محرمانه از دربار شاهان و شاهزادگان، فدائیان ورزیده ای داشت و سیستم ارتباطی کاملی را سازماندهی کرده بود . استفاده کامل از کبوترها و پیام های رمزدار که با آن ها فرماندهان دژهای مختلف اسماعیلیه اطلاعات مربوط به طرح ها را از هرگونه تهدید احتمالی حفظ می کردند، از ویژگی های وی بود . سنان هم چنین در کنار سازماندهی و آموزش گروه های مختلف فدائیان، دو قلعه اسماعیلیه، یعنی رصافه در چهار مایلی جنوب مصیاف و الخوابی در چهار مایلی جنوب کهف، که در حمله دشمنان یا در اثر بلایای طبیعی خراب شده بودند را مجددا بنا کرد . او هم چنین به شمال نظر داشت و با تدبیر جنگی، به علیقه که در هشت مایلی شمال شرقی منطقه حمله ناپذیر و غیر قابل تسخیر المرقب و قصر معروف آن بود حمله کرد . کلیه قلعه هایی را که او به تسخیر خود درآورد، از موقعیت استراتژیک بالایی برخوردار بودند; قعله هایی چون مصیاف، الکهف، قدموس و علیقه . مصیاف در حاشیه شمالی جبل بهراء قرار داشت که همانند پنجره ای گشوده در خدمت حاکمان مسلمان حماه و حمص بود . هم چنین، الکهف، قلعه ای بود که سنان قادر بود از آن به طرطوس و دیگر قعله های صلیبی دست پیدا کند . قلعه القدموس در غرب و علیقه نیز در شمال غرب قرار داشت . روابط با الموت با استفاده از مدارک موجود روشن می گردد که الموت هیچ نقش مهمی را نه در مسایل داخلی اسماعیلیان شام و نه در روابط با صلاح الدین و صلیبی ها، ایفا نکرده است . منابع در مورد نقش الموت در روابط سنان با مسلمانان و صلیبی ها ساکت می باشند، اما نمی توان از این سکوت پی برد که جنبش جدایی طلبانه ای علیه الموت در میان اسماعیلیان سوریه وجود داشته است سکوت می توانست به گونه های متفاوت تفسیر شود . اولیای امور در الموت اطمینان کامل به توانایی سنان در اداره مور اسماعیلیان سوریه داشتند و در نتیجه، نیاز به هیچ دخالتی نمی دیدند . این دلیل نیز ممکن است ساده لوحانه باشد که وقایع نگاران اطلاعات نداشتند; چون حفظ اسرار، قاعده اصلی اسماعیلیان بود . اما مساله ای که وقایع نگاران و هم چنین شاگردان اسماعیلیه با آن مواجه هستند، روابط سیاسی سنان با الموت نیست، بلکه موقعیت مذهبی او بین پیروان شامی خود می باشد . در مناقب ابوفراس با این که تعریف و تمجید زیادی از سنان به خاطر دلیری و قدرت تله پاتی( چنین قدرتی را می توان در بازی هم دید) و دانش او شده است، اما، این نتیجه را به دست نمی دهد که شامیان، سنان را امام می دانستند در واقع، ابوفراس به او عنوان نماینده (نایب) امام الموت می دهد . این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که منابع اسماعیلیه در طی قرون چهارده و پانزده میلادی تالیف و گردآوری شده اند. اسماعیلیان شام تحت تاثیر نوشته های صوفیانه “محی الدین بن عربی”، “جلال الدین رومی” و دیگران بوده اند، اگر چه بعضی عقاید صوفیه توسط نویسندگان اسماعیلیه مورد انتقاد قرار گرفته است. ابوفراس در کتاب خود بیان می کند که باید صوفیان را به عنوان حکیمان و گیرندگان «نور» پیامبر شناخت . نکته دیگر که ممکن است بر این ابهام بیفزاید، موقعیت سنان به عنوان «مولی» بود که فقط به امامان داده نمی شد . اخیرا تاریخ نویس اسماعیلیه، “عارف تامر”، چند مقاله در حمایت از این دیدگاه که پیروان سنان به عنوان یک امام به او نظر داشتند و معتقد بودند او هفتمین امام از سلسله امامان بوده به چاپ رسانده است . شاعری به نام “مزید حلی اسدی” که معتقد است دوست ملک الشعرا سنان بوده در کلمات قصار خود سنان را با عناوینی که معمولا مختص امامان بود خطاب کرده است . عارف تامر می نویسد: “سنان یکی از امامانی بود که در سوریه زندگی می کرد و مصیاف را به عنوان «خانه دارالهجرة » برگزید . وی ادامه می دهد: “سنان گفت که او ردای امامت را از حسن دریافت کرده است و آن را به حسن واگذار خواهد کرد.” طبق گفته عارف تامر، جانشین سنان در دوره امامت، “حسن سوم” بوده است؛ (جلال الدین حسن نومسلمان .) منابع غیر اسماعیلیه در این مورد که آیا سنان امام بوده یا نه، مطلبی بیان نکرده اند . جهان گرد مسلمان اندلسی، “ابن جبیر”، می گوید: “سنان همانند خداوند رفتار می کرده است .” هم چنین، “ابن خلکان”، اسماعیلیان را “سنانی” می نامد . منابع دیگر عربی به او عنوان مقدم (فرمانروا)، رئیس یا صاحب دعوت می دهند . منابع عربی و غربی عموما این عقیده را که اسماعیلیان سوریه به الموت وابسته ماندند را پرورش می دهند . طبق این نظریه، سنان نماینده الموت می باشد . تا زمان راشدالدین سنان، دعوت اسماعیلیه سوریه توسط داعیان محلی یعنی حاکم منجم، ابوطاهر، بهرام و ابومحمد انجام می شد . به نظر می رسد این داعیان کاملا به الموت وابسته بوده اند . سنان که از توانایی های زیادی برخوردار بود به عنوان سازمان دهنده و رهبر، حجت امام اسماعیلی بود که او را به رهبری اسماعیلیان سوریه فرستاد . او موفق شد سازمان دعوت سوریه را از حالت ضعیفی که گریبان گیر آن بود خارج سازد . سنان هم چنین داعیان و نیز تعداد زیادی از دوستان خود که قبلا او را در ملاقات های مکرر در قلعه های اسماعیلیه همراهی می کردند مجبور به همکاری با خود نمود . سازمان دعوت سوریه با رهبری او دیگر فقط یک شاخه و شعبه نبود، بلکه به عنوان دعوتی مستقل تلقی می شد . روابط سنان با صلاح الدین ایوبی بعد از آزاد سازی ادسا یا رها توسط عمادالدین زنگی در دسامبر 1144م، جنگ دوم صلیبی آغاز شد که با شکست کامل آن ها همراه بود . در مارس 1154م، نورالدین دمشق را تصرف کرد . در مصر حکومت فاطمی به مرحله نهایی خود رسیده بود . خلیفه “الفائز” در سال 556ه/1160م . مرد و در پی یک منازعه میان وزیران، شاور وزیر فاطمی، از نورالدین کمک خواست و او نیز “شیرکوه” را به مصر فرستاد . شیرکوه که عموی صلاح الدین بود، قدرت را به شاور برگرداند، اما شاور از پرداخت خراج تعیین شده امتناع ورزید و به صلیبی ها پناه برد . او توانسته بود سیاست دوگانه اش را با تردید و دو دلی ادامه دهد . در سال 563ه/1167م . نورالدین برای بار دوم در امور مصر دخالت نمود و در این هنگام، مناطق قلمرو فاطمیان توسط شیرکوه مورد حمله و تاخت و تاز قرار گرفت . روابط بین سنان و نورالدین به خاطر سوءظن و بدگمانی هایی که او از هم دستی اسماعیلیان سوریه با صلیبیون پیدا کرده بود و نیز به علت فعالیت های غیر دوستانه شان در حلب و تلاش های بی وقفه برای تصرف قلعه های بیش تر، تیره بود، ولی نورالدین رهبری هیچ عملیات تهاجمی بزرگی را علیه اسماعیلیان شام بر عهده نگرفت، هر چند گزارش هایی وجود دارد که نامه های تهدیدآمیزی بین او و سنان مبادله شده است و شایعاتی مبنی بر برنامه ریزی او در حمله به قلمرو اسماعیلیه به گوش رسیده است . مرگ نورالدین و پادشاه بیت القدس، “آموری اول”، در سال 1174م، باعث شد که صلاح الدین فرصت یابد تا با یک درخواست فوری از طرف فرمانده دمشق، در روز سه شنبه 30 ربیع الثانی سال 570ه/1174م، با این ادعا که آمده است تا از پسر یازده ساله نورالدین و جانشین او ملک صالح در برابر تعرض های پسر عموهایش که در موصل حکومت می کردند حمایت کند، وارد دمشق شود .
صلاح الدین ایوبی و فرمانروای نزاری کوهستان
صلاح الدین ایوبی که با غلبه بر فاطمیان مصر در سال 567ه/1171م، دولت سنی مذهب خود را در قاهره بنیان گذاری نموده بود، برای تحقق آرزوهایش ناگزیر بود شام را ضمیمه مصر کند. او برادرش “سیف الدین” موسوم به “ملک عادل” را در مصر باقی گذاشت و خود در اوایل سال 570ه/1174م . روانه شام شد . وی پس از دمشق متوجه دو شهر مهم مرکزی شام، حمص و حماه شد و آن دو را نیز تسخیر کرد . (البستان الجامع، ص 140; عبدالرحمن بن اسماعیل ابوشامه، الروضتین فی اخبارالدولتین النوریة و الصلاحیة، تحقیق محمد حلمی محمد (قاهره، الجنة التالیف و الترجمة و النشر، 1956م))
در ادامه به سمت حلب رفت اما در آن جا متوقف شد؛ زیرا اسماعیل فرزند نورالدین زنگی با تدبیر وزیر مشاور اعظم خود “سعدالدین گمشتکین” از اسماعیلیان نزاری یاری خواست و نزاریان نیز که صلاح الدین را به علت منقرض ساختن خلافت اسماعیلی مصر دشمن اصلی خود می دانستند در صدد از بین بردن او برآمدند . (فتح بن علی بنداری، سناالبرق الشامی، تحقیق قتحیه نبراوی (مصر، مکتبة الخانجی، 1979م))
نزاریان دو بار قصد ترور سلطان ایوبی کردند، یک بار در جمادی الثانی سال 570ه/دسامبر 1174م . و بار دیگر در ذی القعده سال 571ه/می 1176م . که هر دو بار ناکام ماندند . صلاح الدین ایوبی به فکر انتقام افتاد و خواست پایگاه های آن ها خصوصا مصیاف را تصرف یا ویران کند، اما با وساطت “شهاب الدین محمود حارفی” حکمران حماة و دایی صلاح الدین، روابط ایوبیان و اسماعیلیان رو به بهبودی نهاد.
درباره علت مصالحه صلاح الدین ایوبی با راشدالدین سنان رهبر اسماعیلیان نزاری شام داستان های زیادی نقل شده است . این حکایات مبالغه آمیز که ظاهرا از زندگی نامه سنان به قلم “ابوفراس منیقی” و به نام «مناقب المولی راشدالدین سنان » گرفته شده بیان گر شخصیت شبه افسانه ای او و ترس صلاح الدین ایوبی از وی می باشد .
از مورخان معاصر عرب، «قدری قلعه چی» و از تاریخ نگاران اروپایی، «برناردلویس » این حکایات را نقل کرده اند:
“وقتی صلاح الدین نامه ای به سنان نوشت، رئیس اسماعیلیان پاسخ داد: «نامه تو را از سر تا پای خواندیم و از تهدیدهای زبانی و عملی تو آگاه گشتیم و قسم به خداوند که این شگفت آور است که وزوز مگسی، فیلی را بستوه آورد و یا گزش پشه ای سنگی را آزار رساند . دیگران پیش از تو از این سخنان بسیار گفتند و ما آن ها را نابود ساختیم و کسی نتوانست یاریشان کند. آیا تو حق را نیست خواهی کرد و باطل را یاری خواهی نمود؟”
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون اینطور نقل کرده که:
“این ها امیدهای باطل و خیال های واهی اند، زیرا اعراض نمی توانند جواهر را نابود سازند؛ هم چنان که نفس و روح را بیماری مضمحل نمی سازد . اما اگر به ظاهر که به وسیله حواس درک می شود بازگردیم و باطن را که به وسیله عقل ادراک می گردد به کنار گذاریم بهترین مثال را در پیغمبر خدا می یابیم که فرمود «هیچ پیامبری رنجی را که من برده ام نبرده است » . تو می دانی که بر سر اولاد و خاندان و عشیره او چه آمد؛ اما وضع تغییر نکرده و نهضت اسلام شکست نیافته است . سپاس خدای را در آغاز و انجام؛ ما ستم کشیده ایم و ستمگر نیستیم؛ محرومیم و محروم کننده نیستیم؛ چون «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا» . تو از جنبه خارجی کار ما آگاه و صفت مردان ما را می شناسی و می دانی آن ها چه کارهایی را می توانند در یک لحظه انجام دهند و چگونه مرگ را به آغوش باز می جویند؛ «قل فتمنوا الموت ان کنتم صادقین » . یک ضرب المثل عامیانه می گوید: «آیا بط را از طوفان بیم می دهی» . آماده بلا باش و جامعه برای مقابله با مصیبت در برکن، زیرا من تو را در میان یارانت شکست می دهم و از تو در خانه ات انتقام می ستانم، و تو چون کسی خواهی بود که نابودی خود را در خود دارد; «ماذلک علی الله بعزیز» . وقتی که این نامه ما را می خوانی از ما بر احتیاط باش و در کارهایت جانب اعتدال را رعایت کن و ابتدای سوره «نحل » و انتهای سوره «ص » را بخوان ».”
لویس ادامه می دهد:
حیرت انگیزتر از این، داستانی است که کمال الدین از زبان برادرش نقل می کند:
“برادرم، که خدای بر او رحمت کناد، به من گفت که سنان رسولی به نزد صلاح الدین که خدایش رحمت کناد، فرستاد و به وی فرمان داد که پیغام را فقط در خلوت با صلاح الدین در میان گذارد . صلاح الدین دستور داد تا وی را جست وجو کنند و چون چیز خطرناکی با او ندیدند صلاح الدین مجلس را خلوت کرد و جز چند نفر با او نماند و از رسول خواست تا پیام خود را بگوید؛ اما رسول گفت خداوند من به من فرمان داده است که پیغام او را فقط در خلوت با تو بگویم صلاح الدین فرمان داد که همه جز دو نفر از مملوکان بیرون رفتند . آن گاه گفتند کنون پیغام خود بگوی . رسول گفت: به من گفته اند که پیام را جز در خلوت نگذارم صلاح الدین گفت این دو نفر مرا ترک نمی گویند، خواهی پیامت را بازگوی و خواهی بازگرد . رسول گفت: چرا این دو تن را چون بقیه بیرون نمی فرستی؟ صلاح الدین گفت: من آن ها را چون پسران خود می دانم و من و آن ها از یکدیگر جدایی نداریم . آن گاه رسول رو به دو نفر مملوک کرد و گفت: اگر من به نام خداوندگار خود به شما فرمان دهم که این سلطان را بکشید آیا خواهید کشت؟ آنان پاسخ دادند: بلی و شمشیرهای خود را از نیام برکشیدند و گفتند: فرمان ده تا به جای آوریم . سلطان صلاح الدین، که خدایش رحمت کناد، متحیر ماند و رسول حضرت سلطان را ترک کرد و آن دو مملوک را با خود برد و از آن زمان به بعد صلاح الدین، که خدایش رحمت کناد، متمایل به صلح با سنان شد و با وی روابط دوستانه برقرار ساخت . و الله اعلم .”
برخلاف روابط حسنه ایوبیان و اسماعیلیان، اتابکان زنگی که هنوز بر حلب مسلط بودند با اسماعیلیان روابط خصمانه ای داشتند . اسماعیل زنگی در سال 575ه/1179م . روستای حجیره نزدیک حلب را که از پایگاه های نزاریان بود اشغال کرد و «سنان» که خواستار عقب نشینی اتابک زنگی از روستا شده و جوابی نشنیده بود به شهر حلب حمله کرد و بازار آن را به آتش کشید . حدود دو سال پیش از این نیز «شهاب الدین ابوصالح بن عجمی » وزیر اسماعیل زنگی را ترور کرده بود .
روابط اسماعیلیان با صلیبی ها نیز به ظاهر خصمانه بود . در ماه های آخر عمر سنان، “کنراد دومونفرا” که به تازگی منصب پادشاهی اورشلیم را عهده دار شده بود به دست دو تن از فدائیان اسماعیلی در شهر صور کشته شد . تاریخ نگاران معاصر اروپایی علت این ترور را غارت محموله یک کشتی متعلق به «سنان » و به دریا انداختن مردان کشتی توسط کنراد می دانند .
ابن اثیر علت ترور کنراد را این گونه بیان می کند:
“و کان سبب قتله ان صلاح الدین راسل مقدم الاسماعیلیه، و هو سنان، و بذل له ان یرسل من یقتل ملک انکلتار، و ان قتل المرکیس فله عشرة آلاف دینار، فلم یمکنهم قتل ملک انکلتار، و لم یره سنان مصلحة لهم لئلا یخلو وجه صلاح الدین من الفرنج و یتفرغ لهم، شره فی اخذ المال، فعدل الی قتل المرکیس، فارسل رجلین فی ذی الرهبان، و اتصلا بصحاب صیدا و ابن بارزان، صاحب الرملة، و کانا مع المرکیس بصور، فاقاما معهما ستة اشهر یظهران العبادة، فانس بهما المرکیس، و وثق بهما، فلما کان بعد التاریخ عمل الاسقف بصور دعوة للمرکیس، فحضرها و اکل طعامه و شرب مدامه و خرج من عنده، فوثب علیه الباطنیان المذکوران، فجرحاه جراحا وثیقة، و هرب احدهما و دخل کنیسة یختفی فیها، فاتفق ان المرکیس حمل الیها لیشد جراحه، فوثب علیه ذلک الباطنی فقتله، قتل الباطنیان بعده ” .
“عمادالدین کاتب اصفهانی” تاریخ نگار دربار صلاح الدین نیز در کتاب «الفتح القسی فی فتح القدسی » چنین گفته است:
“کنراد را اسقف صور برای مهمانی دعوت کرده بود . او هم بی آن که نگران شود که دیگر هرگز فردا را نخواهد دید در آن مهمانی شرکت کرد . پس از آن که در آن جا حسابی خورد و نوشید خیلی خوش و سرحال از خانه میزبان رفت و سرگرم سوار شدن بر اسبش بود که دو تن با ضربه چاقو به او حمله ور شدند و او را بی هوش و بی جان روی زمین رها کردند . یکی از مهاجمان پس از کشتن این موجود حقیر به کلیسایی در آن نزدیکی رفت . مارکی که هنوز نفس می کشید خواهش کرد که او را به کلیسا ببرند، اما قاتل باز هم به او حمله برد و چندان او را زد تا تبدیل به یک توده خون آلود شد . وقتی که آن دو قاتل را گرفتند، گفتند از این که اسلحه دست خدا بوده اند به خود می بالند . آنان گفتند از «فدائیان» اسماعیلی هستند . از آنان پرسیده شد که چه کسی شما را برای ارتکاب این جنایت به کارگرفته است . آنان نام پادشاه انگلیسی را بردند . آنان را پیش از آن که بمیرند به شدت شکنجه دادند” .
اگر گزارش “استیفن رانسیمان” درباره عذرخواهی اسماعیلیان از جانشین کنراد درست باشد باید پذیرفت که تنها علت ترور پادشاه اورشلیم ضرورت تثبیت و تحکیم موقعیت در شام بوده است . رانسیمان چنین آورده است: “هانری چون عزم شمال کرد، فرستادگان اسماعیلی به حضورش آمدند . پیر کوهستان، یعنی شیخ سنان، اخیرا در گذشته بود و جانشین او مایل به تجدید عهد مودتی بود که سابقا میان این فرقه و فرنگان حکم فرما بود . وی به خاطر قتل کنراد پوزش خواست و هانری بخشایش گناه ایشان را آسان دید. پیشوا هانری را به قرارگاه خود کهف دعوت کرد و آن جا بر فراز کوهسار ناهموار نصیری، هانری را بی دریغ پذیرایی کردند و مریدان بر سر اجرای فرمان پیر، آن قدر نمونه نشانش دادند تا خود به تمنا درخواست که بس کنند هانری سرانجام گرانبار از هدایای بی دریغ اسماعیلیان قلعه شان را ترک گفت، در حالی که دوستانه وعده اش داده بودند از دشمنان خویش هر آن کس را که نام برد، بی تامل خواهند کشت” .
دکتر “ناصح احمدمیرزا” در رساله دکتری خود با نام «اسماعیلیان شام در دوره جنگ های صلیبی » تحقیقی خواندنی از خصیت سنان، مناسبات او با نزاریان الموت و نیز روابط او با صلاح الدین ایوبی ارائه می دهد که خلاصه آن عینا نقل می شود:
“به نظر می رسد درباره تاریخ تولد سنان و مساله انتصاب او به عنوان نماینده الموت در سوریه قبل یا بعد از ورودش به سوریه اطلاعات خاصی در دست نباشد . اگر چه خوشبختانه تعدادی از نسخ خطی اسماعیلیان سوریه اخیرا روشن کرده است که سن سنان در زمان مرگش حدود 58 یا 60 سال و تولدش در سال 530ه/1135م . یا 528ه/1133م . بوده که احتمالا تاریخ اخیر صحیح است .”
اطلاعات اندکی درباره محل تولد سنان و خانواده اش در دست است . جغرافی دان معروف، “یاقوت حموی”، بیان می کند که او از بومیان “عقرالسندون”، دهکده ای بین واسط و بصره که اکثرا فرقه های شیعه در آن جا ساکن بودند، است. مطالب و نوشته های منابع غیر اسماعیلی درباره محیطی که سنان سال های اولیه زندگی را در آن جا گذرانده مشخص می کند که والدینش شیعه دوازده امامی بودند . منابع اسماعیلیه سوریه اظهار می دارند که سنان تا زمان انتصابش به عنوان نماینده امام الموت در سوریه مسؤول دعوت اسماعیلیان در عراق بوده است . بعضی از این منابع نوشته اند که او وابستگی خانوادگی با امامان اسماعیلیه داشته است . در حالی که دیگران فراتر رفته و اظهار می دارند که او خود امام واقعی بوده است .
سنان خود گفته است قبل از اولین انتصابش به عنوان داعی منطقه بصره، یک دوره الهیات و فلسفه اسماعیلی در مدرسه حسن بن محمدبن علی در الموت، گذرانده است .
نمی توان به آن چه سنان در کنار مطالعه اصول (دکترین) اسماعیلیه در الموت انجام داده و آن چه واقعا در آن زمان در مرکز آن قلعه بزرگ اسماعیلیه اتفاق افتاده بود پی برد . تنها چیزی که قطعی است این است که در طی اقامتش در الموت با حسن دوم (علی ذکره السلام) دیدار کرد و بعدا وی او را برای جانشینی داعی ابومحمد به سوریه فرستاد .
سنان حدود سال 556ه/1160م . به سوریه منتقل شد . کمال الدین توصیف جالبی از مراحل مختلف سفر سنان به سوریه نموده است. گزارش شده است که سنان از طریق موصل در شمال عراق و رقه در مرز بین سوریه و عراق به حلب که در آن وقت تحت فرمانروایی نورالدین محمودبن زنگی بوده رسیده است . حلب در آن زمان هنوز در دسترس داعیان اسماعیلی که در گذشته اغلب به هیات تاجر به آن شهر می آمدند نبود .
سنان هیچ مشکلی در برخوردهایش در پایتخت زنگیان نداشت و اگر سال 558ه/1162م . تاریخ ورود او به سوریه بوده باشد، در زمانی که نورالدین در شهر در حال جنگ علیه صلیبی ها بوده، به حلب آمده است و ممکن است سنان مدتی برای آشنایی با امور اسماعیلیه در شمال سوریه مانده باشد، تا این که دستور تازه ای از الموت به او رسیده که به سوی پایگاه های اسماعیلیه در سوریه مرکزی حرکت کند .
ابوفراس نصربن جوشن، از ساکنان المنیقه، در گزارش سال 724ه/1324م . اظهار می دارد که سنان به مصیاف رسیده و بدون این که هویت واقعی خود را آشکار سازد مدتی آن جا ماند و بعد از آن جا به دهکده ای نزدیک الکهف، دژی که اقامتگاه داعی الدعاة اسماعیلیه ابومحمد بود، رفت. طبق اظهارات ابوفراس، سنان می بایستی هفت سال منتظر مانده باشد؛ درست تا زمانی که ابومحمد در بستر مرگ بود . سنان مدارکش را نزد او به عنوان رهبر جدید فرستاد . اگر علت ورود سنان به مصیاف و حوادث و وقایعی که پیش از به عهده گرفتن نهایی رهبری او درست باشد این احتمال وجود دارد که سنان توسط پدر حسن دوم (علی ذکره السلام) به سوریه فرستاده شده و بعدا پسرش عنوان داعی را برای او تایید و تنفیذ نموده است . این قبول مسؤولیت باعث شد که سنان پیش از سال 558ه/1161م . به سوریه برسد .
هیچ مدرکی در دست نیست که نشان دهد امامان الموت تا چه مقدار قدرتشان را اعمال می کردند . ما این احتمال را ترجیح می دهیم که سنان بعد از جانشینی حسن دوم در سال 558ه/1162م . منصوب شده است . شاید ابوفراس در بیان این مطلب که سنان قبل از این که به طور علنی ماموریت واقعی خود را آشکار کند هفت سال در سوریه اقامت داشته، مرتکب یک خطای ریاضی شده است و این امر که او از ملاقات هایش با گروه های اسماعیلیه به ابومحمد اطلاع نداده است شک برانگیز است . آیا او منتظر پیشرفت های بعدی در الموت بود، یا این که مطالعاتی مقدماتی در مورد موقعیتش در سوریه را انجام می داده است؟
به هر حال، این احتمال به نظر می رسد که سنان در سال 558ه/1162م . به سوریه رسیده و بعد از بررسی های مقدماتی، در سال 560ه/1164م . جانشینی ابومحمد را به عهده گرفته است . مرگ ابومحمد پایان زندگی رهبری که نام و فعالیت هایش در تاریخ اسماعیلیه سوریه مبهم باقی مانده است را به خاطر می آورد . احتمالا او سهم مهمی در محکم کردن موقعیتشان در حلب و جبل السماق داشته است . بعد از قتل عام اسماعیلیه دمشق در سال 523ه/1129م، اسماعیلیان یک سوم از افراد خود را روانه سوریه مرکزی کردند . ظاهرا در منابع فقط نام های داعیان اسماعیلیان در رده های پایین تر ذکر شده است؛ در حالی که به نظر می رسد ابومحمد در پشت صحنه حوادث پنهان است .
در طی آخرین دهه رهبری ابومحمد، ضعف و ناتوانی، عدم سازماندهی و تفرقه در بین جماعت اسماعیلیه سوریه نمایان شد . بسیاری از اسماعیلیان نه تنها برای تقویت دعوتشان، بلکه برای امرار معاش، به شهرهای مجاور حماة، حمص و حلب مهاجرت کردند . خاک منطقه اسماعیلیان حاصل خیز نبود و آن ها اکثرا در چراگاه ها زندگی می کردند . این وضعیت با قتل “ریموند دوم” کنت طرابلس، در حدود سال 546ه/1151م . بدتر شد؛ زیرا سواران پرستشگاه آن ها را به پرداخت خراج مجبور نمودند . عامل دیگری که باعث تضعیف دعوت اسماعیلیه شد، مشاجرات و اختلافات شخصی میان اسماعیلیان بود که بر مشکلات می افزود . بعد از قبول رهبری سنان و تلاش های او برای تحکیم موقعیت اسماعیلیان و حل مشکلات متعدد داخلی، اتفاقات مهمی به وقوع پیوست . هدف اصلی سیاست خارجی سنان دفاع از قلمرو و حاکمیت اسماعیلیه، مسلمانان سنی و همسایگان صلیبی بود . مساله دیگری که نیاز به تامل دارد روابط سنان با الموت، به خصوص بعد از اعلام قیام توسط حسن دوم در سال 560ه/1164م . می باشد .
سنان بعد از کسب مقام رهبری، با مشکلات بسیاری روبه رو شد . جلب حمایت مردم در سال های اولیه چندان آسان نبود . شیخ العراق دیروز که زاهدانه و با عبادت و ریاضت زندگی می کرد، اکنون مجبور بود در مورد نیازهای واقعی مردم بیندیشد و آن ها را از این که به راحتی طعمه دشمنانشان بشوند نجات دهد . وی برای رویارویی با خطرات بیرونی، شروع به سازماندهی مجدد افراد خود نمود . او به خطر شخصیت قدرتمند و هوش سرشارش قادر بود اختلاف و نفاق داخلی را که وحدت اسماعیلیه را به خطر انداخته بود برطرف سازد .
سنان تقریبا در تمامی این اهداف و در ایجاد امنیت برای موقعیت خویش موفق بود . او در جمع آوری اطلاعات محرمانه از دربار شاهان و شاهزادگان، فدائیان ورزیده ای داشت و سیستم ارتباطی کاملی را سازماندهی کرده بود . استفاده کامل از کبوترها و پیام های رمزدار که با آن ها فرماندهان دژهای مختلف اسماعیلیه اطلاعات مربوط به طرح ها را از هرگونه تهدید احتمالی حفظ می کردند، از ویگی های وی بود .
سنان هم چنین در کنار سازماندهی و آموزش گروه های مختلف فدائیان، دو قلعه اسماعیلیه، یعنی رصافه در چهار مایلی جنوب مصیاف و الخوابی در چهار مایلی جنوب کهف، که در حمله دشمنان یا در اثر بلایای طبیعی خراب شده بودند را مجددا بنا کرد . او هم چنین به شمال نظر داشت و با تدبیر جنگی، به علیقه که در هشت مایلی شمال شرقی منطقه حمله ناپذیر و غیر قابل تسخیر المرقب و قصر معروف آن بود حمله کرد .
کلیه قلعه هایی را که او به تسخیر خود درآورد، از موقعیت استراتژیک بالایی برخوردار بودند; قعله هایی چون مصیاف، الکهف، قدموس و علیقه . مصیاف در حاشیه شمالی جبل بهراء قرار داشت که همانند پنجره ای گشوده در خدمت حاکمان مسلمان حماه و حمص بود . هم چنین، الکهف، قلعه ای بود که سنان قادر بود از آن به طرطوس و دیگر قعله های صلیبی دست پیدا کند . قلعه القدموس در غرب و علیقه نیز در شمال غرب قرار داشت .
روابط با الموت
با استفاده از مدارک موجود روشن می گردد که الموت هیچ نقش مهمی را نه در مسایل داخلی اسماعیلیان شام و نه در روابط با صلاح الدین و صلیبی ها، ایفا نکرده است .
منابع در مورد نقش الموت در روابط سنان با مسلمانان و صلیبی ها ساکت می باشند، اما نمی توان از این سکوت پی برد که جنبش جدایی طلبانه ای علیه الموت در میان اسماعیلیان سوریه وجود داشته است سکوت می توانست به گونه های متفاوت تفسیر شود . اولیای امور در الموت اطمینان کامل به توانایی سنان در اداره مور اسماعیلیان سوریه داشتند و در نتیجه، نیاز به هیچ دخالتی نمی دیدند . این دلیل نیز ممکن است ساده لوحانه باشد که وقایع نگاران اطلاعات نداشتند; چون حفظ اسرار، قاعده اصلی اسماعیلیان بود .
اما مساله ای که وقایع نگاران و هم چنین شاگردان اسماعیلیه با آن مواجه هستند، روابط سیاسی سنان با الموت نیست، بلکه موقعیت مذهبی او بین پیروان شامی خود می باشد . در مناقب ابوفراس با این که تعریف و تمجید زیادی از سنان به خاطر دلیری و قدرت تله پاتی( چنین قدرتی را می توان در بازی هم دید) و دانش او شده است، اما، این نتیجه را به دست نمی دهد که شامیان، سنان را امام می دانستند در واقع، ابوفراس به او عنوان نماینده (نایب) امام الموت می دهد .
این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که منابع اسماعیلیه در طی قرون چهارده و پانزده میلادی تالیف و گردآوری شده اند. اسماعیلیان شام تحت تاثیر نوشته های صوفیانه “محی الدین بن عربی”، “جلال الدین رومی” و دیگران بوده اند، اگر چه بعضی عقاید صوفیه توسط نویسندگان اسماعیلیه مورد انتقاد قرار گرفته است. ابوفراس در کتاب خود بیان می کند که باید صوفیان را به عنوان حکیمان و گیرندگان «نور» پیامبر شناخت . نکته دیگر که ممکن است بر این ابهام بیفزاید، موقعیت سنان به عنوان «مولی» بود که فقط به امامان داده نمی شد .
اخیرا تاریخ نویس اسماعیلیه، “عارف تامر”، چند مقاله در حمایت از این دیدگاه که پیروان سنان به عنوان یک امام به او نظر داشتند و معتقد بودند او هفتمین امام از سلسله امامان بوده به چاپ رسانده است .
شاعری به نام “مزید حلی اسدی” که معتقد است دوست ملک الشعرا سنان بوده در کلمات قصار خود سنان را با عناوینی که معمولا مختص امامان بود خطاب کرده است . عارف تامر می نویسد:
“سنان یکی از امامانی بود که در سوریه زندگی می کرد و مصیاف را به عنوان «خانه دارالهجرة » برگزید .
وی ادامه می دهد:
“سنان گفت که او ردای امامت را از حسن دریافت کرده است و آن را به حسن واگذار خواهد کرد.”
طبق گفته عارف تامر، جانشین سنان در دوره امامت، “حسن سوم” بوده است؛ (جلال الدین حسن نومسلمان .) منابع غیر اسماعیلیه در این مورد که آیا سنان امام بوده یا نه، مطلبی بیان نکرده اند .
جهان گرد مسلمان اندلسی، “ابن جبیر”، می گوید:
“سنان همانند خداوند رفتار می کرده است .”
هم چنین، “ابن خلکان”، اسماعیلیان را “سنانی” می نامد . منابع دیگر عربی به او عنوان مقدم (فرمانروا)، رئیس یا صاحب دعوت می دهند .
منابع عربی و غربی عموما این عقیده را که اسماعیلیان سوریه به الموت وابسته ماندند را پرورش می دهند . طبق این نظریه، سنان نماینده الموت می باشد . تا زمان راشدالدین سنان، دعوت اسماعیلیه سوریه توسط داعیان محلی یعنی حاکم منجم، ابوطاهر، بهرام و ابومحمد انجام می شد . به نظر می رسد این داعیان کاملا به الموت وابسته بوده اند .
سنان که از توانایی های زیادی برخوردار بود به عنوان سازمان دهنده و رهبر، حجت امام اسماعیلی بود که او را به رهبری اسماعیلیان سوریه فرستاد . او موفق شد سازمان دعوت سوریه را از حالت ضعیفی که گریبان گیر آن بود خارج سازد . سنان هم چنین داعیان و نیز تعداد زیادی از دوستان خود که قبلا او را در ملاقات های مکرر در قلعه های اسماعیلیه همراهی می کردند مجبور به همکاری با خود نمود . سازمان دعوت سوریه با رهبری او دیگر فقط یک شاخه و شعبه نبود، بلکه به عنوان دعوتی مستقل تلقی می شد .
روابط سنان با صلاح الدین ایوبی
بعد از آزاد سازی ادسا یا رها توسط عمادالدین زنگی در دسامبر 1144م، جنگ دوم صلیبی آغاز شد که با شکست کامل آن ها همراه بود . در مارس 1154م، نورالدین دمشق را تصرف کرد .
در مصر حکومت فاطمی به مرحله نهایی خود رسیده بود . خلیفه “الفائز” در سال 556ه/1160م . مرد و در پی یک منازعه میان وزیران، شاور وزیر فاطمی، از نورالدین کمک خواست و او نیز “شیرکوه” را به مصر فرستاد . شیرکوه که عموی صلاح الدین بود، قدرت را به شاور برگرداند، اما شاور از پرداخت خراج تعیین شده امتناع ورزید و به صلیبی ها پناه برد . او توانسته بود سیاست دوگانه اش را با تردید و دو دلی ادامه دهد . در سال 563ه/1167م . نورالدین برای بار دوم در امور مصر دخالت نمود و در این هنگام، مناطق قلمرو فاطمیان توسط شیرکوه مورد حمله و تاخت و تاز قرار گرفت .
روابط بین سنان و نورالدین به خاطر سوءظن و بدگمانی هایی که او از هم دستی اسماعیلیان سوریه با صلیبیون پیدا کرده بود و نیز به علت فعالیت های غیر دوستانه شان در حلب و تلاش های بی وقفه برای تصرف قلعه های بیش تر، تیره بود، ولی نورالدین رهبری هیچ عملیات تهاجمی بزرگی را علیه اسماعیلیان شام بر عهده نگرفت، هر چند گزارش هایی وجود دارد که نامه های تهدیدآمیزی بین او و سنان مبادله شده است و شایعاتی مبنی بر برنامه ریزی او در حمله به قلمرو اسماعیلیه به گوش رسیده است .
مرگ نورالدین و پادشاه بیت القدس، “آموری اول”، در سال 1174م، باعث شد که صلاح الدین فرصت یابد تا با یک درخواست فوری از طرف فرمانده دمشق، در روز سه شنبه 30 ربیع الثانی سال 570ه/1174م، با این ادعا که آمده است تا از پسر یازده ساله نورالدین و جانشین او ملک صالح در برابر تعرض های پسر عموهایش که در موصل حکومت می کردند حمایت کند، وارد دمشق شود .
دو تلاش بی نتیجه برای ترور صلاح الدین
صلاح الدین از دمشق به طرف حمص که آن را بدون قلعه اش تصرف کرده بود حرکت کرده و رهسپار حلب شد و برای اولین بار آن جا را محاصره نمود . در خلال این محاصره بود که سنان در جواب به درخواست نایب السلطنه حلب، سعدالدین گمشتکین، فدائیانش را برای کشتن صلاح الدین فرستاد . این تلاش که در جمادی الثانی سال 560ه/دسامبر ژانویه 1174م . رخ داد، توسط امیری به نام خمارتکین خنثی شد .
دومین تلاش برای ترور او حدود یک سال بعد و در 11 ذی القعده 571ه/22 مه 1176م . رخ داد، و آن زمان بود که صلاح الدین منطقه عزاز در شمال حلب را تصرف کرد . اما او به خاطر زرهی که بر تن داشت جان به در برد و با جراحات کمی که برداشته بود فرار کرد .
سؤالی که در این رابطه وجود دارد این است که انگیزه این دو تلاش در مورد صلاح الدین چه بوده است؟ آیا طبق گفته منابع عربی، انگیزه این بود که “گمشتکین” سنان را تحریک کند تا علیه صلاح الدین عمل نماید؟
به نظر نمی رسد سنان فقط به عنوان حامی حاکمان حلب عمل کرده باشد، و یا مطیع دستوراتشان بوده و با قبول رشوه از آن ها هر عملی را انجام می داده است . بدرفتاری صلاح الدین نسبت به خانواده فاطمی پس از انقراض آن ها در مصر، باعث خشم تمام اسماعیلیان نزاریه و مستعلویه شد . هم چنین صلاح الدین به یک مبارزه سیستماتیک دست زد که از نفوذ اسماعیلیه در مصر جلوگیری می کرد . او کتابخانه های غنی فاطمیان را از بین برد و نهادهای سنی مذهب را ایجاد نمود . به علاوه، با جاه طلبی آشکار، حکومت مصر – سوریه را تحت فرمانروایی خود بازآفرینی کرد . بدین ترتیب، افزایش قدرت یک حاکم ضداسماعیلی در سوریه حتمی بود و این منشا نگرانی اسماعیلیان سوریه بود .
نویسنده گمنام بیت الدعوة چنین بیان می دارد که سنان به سرعت، یکی از فدائیانش به نام حسن اکرمی العراقی را به مصر فرستاد و او در آن جا دشنه ای را همراه با نامه تهدیدآمیزی نزدیک رختخواب صلاح الدین بر زمین گذاشت .
“برنارد لویس” اظهار می دارد که تلاش سنان در کشتن صلاح الدین به خاطر حمله و تجاوز علیه مسلمانان در سال 570ه/1174م . بوده است. طبق نظر “سبطبن جوزی”، در آن سال یک فرقه سنی مذهب به نام نبویه مناطق «الباب » و «بزعة » را غارت کرد و صلاح الدین از این اغتشاش به وجود آمده استفاده کرد و یک گروه مهاجم را برای حمله به دهکده های سرمین، معرة و جبل السماق فرستاد تا این مناطق را غارت کنند .
محاصره مصیاف
صلاح الدین بعد از تصرف عزاز در 14 ذی الحجه 571ه/24ژوئن 1176م . روانه مناطق اسماعیلیه شد و در مسیر خود در مصیاف نزدیک حلب، منزل کرد . احتمالا محاصره مصیاف در محرم 572ه/1176م . رخ داده است و به نظر نمی رسد که بیش از یک هفته به طور انجامیده باشد.
ظاهرا سنان طی یک نقشه حساب شده، در مدت محاصره خارج از مصیاف بوده است . صلاح الدین ایوبی بعد از کشمکش های جزئی با اسماعیلیان، از محاصره مصیاف دست کشید . منابع، دلایل متفاوتی را برای عقب نشینی صلاح الدین از مصیاف ذکر کرده اند، اما همه تاریخ نگاران متفقند که این عقب نشینی از طرف رئیس حماه و دایی صلاح الدین، شهاب الدین محمدبن تکش انجام پذیرفت، اگر چه روشن نیست که صلاح الدین یا سنان کدام یک تقاضای میانجی گری از حاکم حماه کرده اند .
بنا به گفته نویسنده اسماعیلی، ابوفراس، صلاح الدین ناگهان از خواب بیدار می شود و در رختخوابش خنجری همراه با نامه تهدیدآمیز می یابد و بدون ترس و بدون قدردانی از سنان که زمانی می توانسته او را بکشد ولی این کار را نکرده است، بنا به نصیحت دیگران در صدد مصالحه باسنان برمی آید . در میان منابع دیگر که در مورد عقب نشینی صلاح الدین از مناطق اسماعیلیه سخن گفته اند، “ابن ابی طی ء” و “ابوشامه” واقع بینانه ترین توضیحات را در این مورد ارائه داده اند . ایشان بیان می کنند که تحریکات نظامی صلیبی ها در جنوب بعلبک و در بقاع، رهبر سنی را متقاعد کرد که تهدید صلیبی ها مهم تر و ضروری تر می باشد . رئیس حماه، “شهاب الدین حارمی”، می بایست دلایلی برای اجتناب از تحریک خشم و کینه همسایگان غربی، اسماعیلیه، داشته باشد؛ اما به هرحال، دلایل عقب نشینی منطقی بود . ابن اثیر علت عقب نشینی وی را خستگی لشکریان او دانسته است .
منابع اسماعیلیه از این نیز فراتر رفته و می گویند:
“فداییان اسماعیلیه در نبرد تاریخی و افتخارآمیز حطین در نزدیکی طبریه در سال 583ه/1187م . به نفع صلاح الدین و علیه صلیبی ها شرکت جسته اند .”
اگر چه دشمنی های آشکار بین سنان و صلاح الدین، بعد از عقب نشینی از مصیاف پایان پذیرفت، اما روابط اسماعیلیان و حاکمان حلب وارد یک دوره سخت گردید . یکی از وزیران ملک صالح به نام “شهاب الدین ابوصالح بن الاعجمی” در 31 آگوست 1171م . به قتل رسید و این قتل به اسماعیلیان نسبت داده شد . ملک صالح بررسی و تحقیقی انجام داد و اظهار نمود که سعدالدین گمشتکین نامه ای جعلی به امضای صالح و به اصرار و تحریک اسماعیلیان برای آن ها فرستاد و در آن نامه خواستار ترور وزیر خود شد . گمشتکین مجرم شناخته شد و سرانجام توسط دشمنانش به هلاکت رسید .
حادثه اصلی دیگر که بر روابط سنان و حاکمان حلب تاثیر گذاشت سوزاندن بازارها در حلب در سال 575ه/1179م . بود که به اسماعیلیه نسبت داده شد .
سنان و صلیبیون
اغلب دژهایی که اسماعیلیان در کوه بهراء تصرف کرده و یا خریداری نمودند، قبلا در دست صلیبیون قرار داشت. در سال 1142 یا 1145م . فرمانروایی طرابلس قلعه معروف حصن الاکراد یا قلعة الحصن در 25 مایلی مصیاف را به شهسواران مهمان نواز سپرد . اگر چه دفرمری اظهار می دارد که حملات صلیبی ها به مناطق اسماعیلیه به خون خواهی از حاکم طرابلس در سال 1151 بود ولی آن ها بعد از توافق اسماعیلیان نسبت به پرداخت خراج سالانه به فرمانده سواران معبد، حملات خود را متوقف نمودند .
سنان به امید آن که از پرداخت خراج های سالانه به شوالیه ها معاف شود در جست جوی ارتباط و نزدیکی با پادشاه صلیبی بیت المقدس بود . مذاکرات با پادشاه بیت المقدس ، اموری اول، در سال 1172 یا 1173 شروع شد و به نتیجه رسید . آموری موافقت کرد که پرداخت خراج لغو شود، اما این امر باعث نارضایتی شوالیه های معبد شد و به همین دلیل، سفیر سنان در راه بازگشت از بیت المقدس توسط آنان به قتل رسید .
ویلیام صوری گزارش می کند که سفیر سنان پیشنهاد کرد که مسیحیت را قبول کند . احتمال دارد که سفیر اسماعیلیان به پادشاه بیت المقدس درباره نزدیکی دیدگاه های دینی شان با عقاید مسیحیت چیزی گفته باشد .
به نظر می رسد بعد از مرگ آموری اول درسال 1174م . و عقب نشینی ارتش صلاح الدین از مناطق تحت تسلط خود، اسماعیلیان سوریه سلاح خود را به طرف صلاح الدین نشانه رفتند . ظاهرا بعد از مرگ سنان دوباره روابط اسماعیلیان و صلیبی ها بهبود یافت . گزارش شده است که جانشین سنان در مسیر حرکت خود از عکا به انطاکیه با پادشاه بیت المقدس و همسر بیوه کنراد، هنری شامپانی، ملاقات کرده است .
بزرگ ترین رهبر اسماعیلیان، راشدالدین سنان، ملقب به شیخ الجبل، در سال 589ه/1193م . درگذشت . “ابن جوزی” تاریخ وفات وی را سا ل 558ه/1192م . ذکر کرده و از او به عنوان مردی دانشمند، سیاستمدار و با نفوذ یاد می کند . البستان الجامع آورده است که سنان رئیس اسماعیلیان در سال 589ه/1193م . درگذشت . منابع دیگر اظهار می دارند که پیروان سنان او را به منزله خداوند تلقی می کردند و ابن خلکان طرف داران او را سنانیه می نامد .
در منابع غیر اسماعیلیه، نشانه هایی وجود دارد که مؤید این مطلب است که سنان در الکهف یا قدموس دفن شده است؛ اما عارف تامر در مقاله ای بیان می کند که قبر او در جبل مشهد که سابقا اغلب اوقاتش را در آن جا به عبادت و ستاره شناسی سپری می کرده، است .
دو پیشوای ایوبی و نزاری یعنی صلاح الدین و سنان در یک سال (33) از دنیا رفتند و جانشینان آن دو بر حفظ روابط دوستانه اصرار داشتند .
2- جبیر (Jubair) در بازی- این شخصیت برگرفته از شخصیت واقعی به نام ابن جبیر (Ibn Jubayr) است. او یکی از افراد تاثیرگذار در دمشق (ظاهرا حاکم دمشق) معرفی می شود و در لیست ترور الطایر قرار می گیرد. در بازی اطلاعات دقیق و بیشتری از این شخصیت داده نمی شود.
تاریخ چه می گوید؟
“اِبْنِ جُبير، ابوالحسين محمد بن احمد بن جبير” (540 -614 ق/ 1145-1217م)، سياح، نويسنده و شاعر عرب اندلسى است. وي در “بلنسيه” واقع در شرق اندلس در كشور اسپانيا تولد يافت (منذري، 407). خانوادة ابن جبير از قبيلة “كنانه” از قبايل بزرگ و كهن عرب بود. جد بزرگ او “عبدالسلام بن جبير” همراه “بلج بن بشر بن عياض قشيري” به سرزمين اسپانيا گام نهاد (ابن خطيب، 2/230). بلج بن بشر از مردم شام و سردار سواران آن سرزمين در سپاه هشام بن عبدالملك خليفة اموي بود و در فتح افريقا مشاركت داشت. وي همراه گروهى از بربرهاي شمال افريقا به اندلس آمد (ابن اثير، 5/192-193).
عبدالسلام بن جبير پس از هلاكت بلج كه در اندلس و نزديكى قرطبه روي داد، همچنان در اسپانيا باقى ماند. چنين به نظر مىرسد كه خانوادة ابن جبير در بلنسيه اقامت داشتند (كراچكوفسكى، “ادب جغرافيايى عرب”)، ابن جبير به همراه پدرش كه از ديوانيان بود، مدتى در شاطبه به سر برد و نزد پدرش و نيز در محضر “ابوعبدالله الاصيل” و “ابن الحسن بن ابى العيش” به فراگرفتن دانش و ادب و مقدمات علوم دينى پرداخت و در ضمن از پرورش قريحة شاعرانة خود نيز غافل نماند. وي بعدها به “غرناطه” رفت و در ساية استعداد خويش در خدمت “ابوسعيد عثمان بن عبدالمؤمن” حاكم غرناطه كه از موحدون بود، سمت دبيري يافت و همانند پدر در زمره كاتبان و اديبان او درآمد (همانجا). تذكرهنويسان او را از اديبان عصر و داراي نظم فايق و نثر بديع دانستهاند (ابن خطيب، 2/231).
كراچكوفسكى ابن جبير را در زمرة كسانى آورده است كه در پيشرفت ادبيات عرب مقام و جايگاهى خاص داشتند . او ديوانى داشته، ولى ما امروز تنها چند شعر و نيز نوشتههايى منثور از او مىشناسيم. هرگاه سفرنامة او كه موجب ظهور مقام شامخ وي در ادب جغرافيايى شده است، نمىبود، آثار مزبور موجبات تمايز او را از انبوه هم عصرانش فراهم نمىكرد (همانجا).
وي در جمعه 8 شوال 578ق/ 3 فورية 1183م، در 38 سالگى به همراه دوست خود “احمد بن حسان” كه پزشك بود، غرناطه را به قصد سفر حج ترك گفت.
مقري علت سفر ابن جبير به حج را عزم توبه و اداي كفارة شرابخواري دانسته است. ابن جبير از راه طريف به سبته (بر تنگة جبل الطارق) رفت و از آنجا با يك كشتى جنوايى از كنار سواحل جزاير سردانية، صقلية و اقريطش گذشت و پس از يك ماه سفر در درياي مديترانه، سرانجام در 29 ذيقعدة 578، در ناحيهاي نزديك اسكندريه از كشتى پياده شد.
ابن جبير پس از چند روز توقف در اين شهر از راه شط نيل به قاهره رسيد و بعد از راه شمال مصر به عيذاب در كنار درياي سرخ رفت كه ميعادگاه حجاج بيتالله الحرام بود. او دوباره به كشتى نشست و عازم جده شد و در چهارم ربيعالثانى 579ق به آن شهر رسيد. پس از گذشت يك هفته همراه قافلهاي از حجاج به سوي مكه عزيمت كرد و در 13 همان ماه به مكه رسيد.. وي تا پايان 579ق در مكه ماند و پس از پايان مناسك حج در محرم 580ق عازم مدينه شد. ابن جبير پس از چند روز اقامت در مدينه در 8 محرم به سوي عراق عزيمت كرد و پس از عبور از نجف اشراف در 28 محرم همان سال به كوفه رسيد و آنگاه از راه حله عازم بغداد شد. وي با گذر از قرية فراش كه ياقوت آن را فراشا نوشته است، به حومة مداين (تيسفون) گام نهاد كه در آن روزگار از رونق افتاده و به صورت قريهاي در آمده بود كه زريران ناميده مىشد.
ابن جبير اين قريه را زيباترين قرية جهان “احسن قري الارض” و منطقهاي بسيار وسيع و زيبا، داراي باغها، بستانها و نخلستانها ناميده است. وي محل كاخ مداين يا ايوان كسري را در شرق اين قريه، و محل شهر ويران شدة «مداين كسري» را در مقابل به فاصلة اندكى از آن نوشته است كه آرامگاه سلمان فارسى در نيم فرسنگى آن قرار داشت. وي از آنجا به بغداد رفت و دربارة افول آن مطالبى نوشت كه ابن بطوطه نيز در سفرنامة خود آن را نقل كرده است. به گفتة ابن جبير اين شهر كهن اگر چه هنوز پايتخت خلافت عباسى است، با اينهمه جز نامى از آن بر جاي نمانده است. بغداد كنونى در مقايسه با گذشته كه هنوز چشم زخم حوادث بر آن كارگر نيفتاده بود، ويرانهاي بيش نيست. از اين شهر جز پنداري باقى نمانده است و از آنهمه زيباييهاي خيره كننده چيزي جز دجله پيدا نيست (ابن بطوطه، 21-222؛ ابن جبير، 193).
ابن جبير در 15 صفر همان سال بغداد را ترك گفت و راه شمال عراق در پيش گرفت و به سوي موصل عزيمت كرد و به شهر باستانى نصيبين گام نهاد و به وصف باغها، مساجد، مدارس، بيمارستان و بناهاي زيباي اين شهر پرداخت كه از ديدگاه تاريخى درخور توجه است. وي با گذر از چند شهر از جمله شهرهاي حران، حلب، حماه و حمص در آغاز ربيعالثانى به دمشق رسيد. مدتى در دمشق اقامت گزيد و پيش از ترك سرزمين هاي اسلامى، اوقاتى را در اين شهر گذراند. آن زمان سواحل سوريه در تصرف صليبيان بود. ابن جبير از دمشق به عكا و صور رفت و براي بازگشت به سرزمين خويش مدتى در عكا به انتظار كشتى نشست و سرانجام در 10 رجب همان سال كه خود آن را موافق 18 اكتبر 1184م نوشته است، با يك كشتى جنوايى كه متعلق به مسيحيان بود، عازم ايتاليا شد و پس از سفري دراز و دشوار در درياي مديترانه كه به شكسته شدن كشتى در تنگة مسينا منجر گرديد و خطرهاي فراوان به بار آورد، به جزيرة سيسيل گام نهاد. وي در تراپانىدوباره به كشتى نشست و در 15 محرم 581ق به قرطاجنه (كارتاژ) رسيد و سرانجام در 22 محرم پس از دو سال و سه ماه به ديار خود غرناطه بازگشت (ابن جبير، 284-320).
چنين به نظر مىرسد كه ديدار از سرزمين هاي شرقى در او اثري فراوان بر جاي نهاد. اين تأثير را مىتوان در مطالب كتاب رحلة و قصيدة او در مدح صلاحالدين ايوبى و توجه خاص به جهان اسلام مشاهده كرد. (شاید این موضوع دلیل کینه صلیبیان از او باشد)
پس از چند سال هنگامى كه خبر تصرف بيتالمقدس از سوي صلاحالدين ايوبى (583ق/1187م) به ابن جبير رسيد، سفر دوم خود را آغاز كرد. اين سفر از ربيعالاول 585 ق تا 13 شعبان 587ق به درازا كشيد (ابن خطيب، 2/232).
متأسفانه جزئيات اين سفر معلوم و مشخص نشده است. سومين سفر ابن جبير پس از مرگ همسرش عاتكه ام المجد، دختر ابوجعفر ورقشى وزير آغاز شد. در تاريخ آغاز اين سفر اختلاف است. آنخل گونزالس پالنسيا زمان آغاز اين سفر را 614 ق/1217م نوشته است. ابن ابار تاريخ سومين سفر او را بعد از 601 ق/1204م نوشته و مدعى شده است كه وي مدتى در مكه و بيتالمقدس مجاور بود (2/599). ابن خطيب بىآنكه به تاريخ آغاز سفر سوم ابن جبير اشاره كند، يادآور شده است كه وي مدتى دراز در مكه و بيتالمقدس مجاور بوده است (2/232) . متأسفانه آگاهى دربارة آخرين سال هاي زندگى ابن جبير بسيار اندك است. سرانجام ابنجبير در اسكندريه مصر درگذشت و در همان شهر در محلى كه به نام «”كوم عمرو بن العاص” معروف است، به خاك سپرده شد (منذري، 2/407).
ماجراي نخستين سفر ابن جبير به صورت يادداشتهاي روزانه نوشته شده است. يادداشتهاي مزبور پس از بازگشت او به غرناطه در 581ق به صورت كتابى جداگانه تدوين يافت. معلوم نيست عنوان دقيق كتاب او چه بوده است. بنابه نوشتة كراچكوفسكى ظاهراً هر دو عنوان مغلق اين سفرنامه يعنى كتاب “الاعتبار الناسك فى ذكر الا”¸”ثار الكريمة” و” المناسك و تذكير بالاخبار عن اتفاقات الاسفار” ساختگى هستند و مىتوان چنين پنداشت كه عنوان اصلى كتاب “رحلة الكنانى” بوده كه نشانهاي از وابستگى قبيلهاي ابنجبير است.
رحلة الكنانى از نظر محتوا و بيان ويژگي هاي زمان حيات ابن جبير در خور توجه بسيار است. اين كتاب مطالب بسيار ارزندهاي دربارة مكه، مدينه، عراق، مصر و سوريه به ويژه در نخستين دورة جنگهاي صليبى و نهضت اسلامى تحت زعامت “نورالدين زنگى” و صلاحالدين ايوبى ارائه كرده است.
كتاب شامل مطالبى دربارة شگفتي هاي سرزمين ها، آثار هنري، اوضاع سياسى، اجتماعى، اخلاقى و وصف مساجد، مناسك حج، مجالس وعظ، معابد، دژها، كنيسهها، درمانگاه ها و بيمارستان هاست. در اين كتاب نزديكي هايى با نوشتههاي “اسامة بن منقذ” (ه م) مىتوان يافت، اما شيوة نگارش و برخورد اين دو مؤلف با مسايل متفاوت است. محققان براي تصويري كه ابن جبير از زندگى مسلمانان ساكن جزيرة سيسيل ارائه كرده است، اهميت فراوان قائل شدهاند. وي شيوة زندگى مادي و معنوي مسلمانان شهرهاي مسينا و تراپانى را مورد مطالعه و بررسى قرار داده و نه تنها تصوير آثار قرون وسطايى، بلكه زندگى فرمانروايان و كاخ هاي آنان از جمله “القصر الابيض” را به شرح آورده است. ولى مؤلفان آثار لاتينى كه همزمان با ابن جبير مىزيستند، نتوانستند چنين دقت نظري ابراز دارند. تصويري ابن جبير از سوريه ارائه كرده، توجه تنى چند از جهانگردان و سفرنامه نويسان بزرگ را به خود معطوف داشته است. ابن جبير چند سال پس از “على حراوي” جهانگرد عرب به سوريه رفته، ولى تصويري كه وي از اين سرزمين به ويژه دمشق به دست داده در خور توجه بيشتري است ابن بطوطه ضمن ارائه شرحى دربارة دمشق از نوشتة ابن جبير ياد كرده و چنين آورده است:
“دمشق بهترين و زيباترين شهرهاي جهان است كه اداي حق آن از قدرت وصف و بيان بيرون است و در اين باره سخن بهتر از ابن جبير نمىتوان آورد”
3- رابرت دي سابله (Robert de Sablé)- در بازی
او به عنوان رهبر تمپلرها در اورشليم معرفی می شود. ظاهرا دی سابله کسی است که موفق به کشف شیء باستانی در نعبد سلیمان شده است. در طول بازی الطایر او را به عنوان اولین هدف خود برای ترور انتخاب می کند، اما در انجام ماموریت ناکام می ماند و شکست می خورد. در بخش بعدی زندگی الطایر (زمانی که دزموند کنترل ذهن او را به دست می گیرد) او موفق به کشتن دی سابله می شود. پس از کشتن او ، رابرت در آخرین کلمات خود بیان می کند که او و المعلم هردو جز گروه Knights Templar هستند و المعلم او را گول زده است و از او برای کشتن دیگر اعضای گروه و بدست آوردن “قطعه عدن” استفاده کرده است.
تاریخ چه می گوید؟
“رابرت دی سابله چهارم”، رهبر قبرس و بخشی از شمال آفریقا امروزی در سال های ۱۱۹۱ تا ۱۱۹۳ بوده است. او یکی از مصببین شروع جنگ های صلیبی و یکی از اعضای گروه سربازان مخلص مسیح و شوالیه های سولومون بوده است (سولومون مترادف سلیمان است).
او در سومین جنگ صلیبی به محاصره شهر آکره (Acre) پرداخت و باعث سقوط این شهر شد. در آگوست سال 1191، او موفق شد با کمک سربازانش تعداد زیادی از قلعه هایی را که در ساحل فلسطین از دست داده بودند بازپس گیرد و جانی تازه در کالبد صلیبیان بدمد. اما در همان زمان اتفاق دیگری رخ داد، با ظهور صلاح الدین ایوبی، نبرد شدیدی بین صلیبیان و مسلمانان درگرفت و گروه شوالیه های معبد با شکست سختی روبرو شدند و برای چندمین بار مجبور به عقب نشینی از شهرهای تحت سلطه خود شدند. در طول این درگیری ها تعداد زیادی از شوالیه های برجسته کشته شدند و مقام و اعتبار دی سابله به شدت به خطر افتاد.
(دلیلی موجه برای حذف دی سابله و جلوگیری از شروع جنگی که باعث کشته شدن تعداد زیادی از شوالیه های به نام شده است).
4- الطایر ابن لا احد:
طبق مدارک و شواهد موجود در بازی، او یکی از بهترین و ورزیده ترین شاگردان المعلم است و یک قاتل (Assassin) حرفه ای به شمار می رود. الطایر تنها فرد مورد اطمینان المعلم محسوب می شود، به همین دلیل برای انجام ماموریتی بزرگ و سرنوشت ساز از سوی او برگزیده می شود. او ماموریت می یابد تا 9 تن از سران مسلمان و مسیحی را که عاملان اصلی وقوع جنگ های صلیبی شناخته می شوند از بین ببرد. الطایر به ماموریت فرستاده می شود، اما در اثر سهل انگاری موفق به انجام ماموریت نمی شود و شکست می خورد.
از همین مقطع به بعد است که دستگاه اختراعی شرکت آبسترگو در آینده، به کمک الطایر می آید و با استفاده از قدرت کنترل ذهنی دزموند (که این دستگاه موجبات آن را فراهم کرده است) سرانجام الطایر موفق به انجام ماموریت هایش می شود و هر 9 نفر را از بین می برد.
نکتاتی چند درمورد الطایر
با کمی تحقیق و بررسی در تاریخ اسماعیلیه و جنگ های صلیبی درخواهیم یافت که چنین شخصیتی به هیچ وجه وجهه تاریخی نداشته و به طور کامل ساخته و پرداخته ذهن نویسنده بازی است.
اما با این حال شخصیت الطایر از چند منظر قابل بررسی و تحلیل است:
نام، نام خانوادگی و لقب واقعی الطایر
برخلاف تصور عمومی، نام این شخصیت الطیر نیست و صحیح آن الطایر است که با توجه به لهجه انگلیسی الطیر شنیده می شود. و ابن لا احد هم لقب اوست، زیرا اگر بر فرض بخواهیم نام و فامیل این شخصیت را الطایر ابن لا احد فرض کنیم آنگاه با مشکلات دستوری در زبان عربی مواجه خواهیم شد. به طور معمول در نامگذاری عربی، کلمه “ابن” (به معنای پسر) به منظور نسبت دادن نام فرد به نام پدر او به کار می رود و نامی که پس از کلمه ابن نوشته می شود حتما باید اسم خاص باشد. اما در نامگذاری این شخصیت به جای نام پدر، از کلمه “لا احد” استفاده شده که معنی خاصی ندارد.
اما نام و لقب صحیح این فرد عبارت است از:
الطایر، ابن عمر معروف به ابن لا احد: یعنی “الطایر، پسر عمر، معروف به بی نظیر”
این لقب به دلیل جسارت این شخصیت در پریدن از بلندی ها و رفتن به مکان های دور از دسترس به او داده شده است.
* نام پدر الطایر در قسمت چهارم بازی Assasin’s Creed:Rebelation فاش می شود.
کیش و مذهب الطایر
از آنجایی که الطایر در بازی عضوی از فرقه قاتلین معرفی می شود و این فرقه درواقع شاخه ای از مسلمانان- اسماعیلی (نزاری) – شناخته می شوند، اینطور برداشت می شود که او نیز به مذهب نزاری گرایش داشته باشد. اما نکته مهمی در اینجا وجود دارد که باید توجه خاصی به آن نمود:
با توجه به شواهد و مدارک تاریخی موجود، در دوره سوم جنگ های صلیبی (مقطع تاریخی مورد نظر در روایت بازی)، در بین فرقه اسماعیلیه قیامت اعلام می شود و انجام فرایض دینی از عهده اعضای این فرقه ساقط می شود:” چون حسن به ریاست قلعه رسید، شریعت را ابطال و اعلام قیامت نموده و ادعا كرد كه از امام مستور نایبی نزد او آمده كه امام درِ رحمت بر بندگان گشوده و تكالیف شرعی را برداشته و ایشان را به قیامت رسانده است، پس نماز عید گذارده افطار كرد و به سرور و شادی پرداخته گفت: امروز عید قیامت است. به دنبال این اقدام او رسوم شریعت و قواعد اسلامی فسخ و الحاد در “رودبار” و “قهستان” بنا نهاد. از آن پس اسماعیلیان به ملاحده موسوم شدند.” (جوینی- تاریخ جهانگشایی)
” راشدالدین سنان (المعلم در بازی) پس از همراهی با «الموت» در اعلان قیامت و استقرار در شام، شروع به تحکیم مواضع و موقعیت نزاریان کرد و قلاع اسماعیلیه را بازسازی نموده و بر تعداد آن ها افزود و بر حفظ کیان نزاری در شام در مقابله با دشمنان سه گانه صلیبی، ایوبی و زنگی تدبیر جدید اندیشید .” (ویلیام صوری- تاریخ جنگ های صلیبی- ترجمه محمد کاشف)
با توجه به مسایل ذکر شده در بالا، می توان اینطور نتیجه گرفت که الطایر و سایر اعضای فرقه قاتلین که در بازی به تصویر کشیده شده اند، در آن مقطع با پذیرش قیامت به جمع ملحدین پیوسته اند و دیگر نمی توان آن ها را مسلمان و شیعه نامید. به همین دلیل، فرضیه شیعه بودن این افراد در بازی، به طور کامل باطل و فاقد هرگونه اعتبار است.
در همین راستا شرکت یوبی سافت هم در کنفرانس مطبوعاتی خود درمورد مذهب الطایر اینطور اعلام کرد که
“الطایر هیچ دین و مذهبی ندارد”
زندگی شخصی الطایر
طبق روایت داستان بازی، دزموند مایلز از نسل الطایر است. پس طبق این ادعا، الطایر حتما باید ازدواج کرده باشد. اما با نگاهی به تاریخ متوجه خواهیم شد که قاتلین (Assassin)، به هیچ وجه ازدواج نمی کردند. در دوره حسن صباح رسم بر این بود که داوطلبان پیسوتن به این گروه ویژه (فدائیان) مقطوع النسل می شدند تا بدین وسیله از هرگونه وسوسه و وابستگی فردی و شخصی رهایی یابند. آن ها حتی با پخش کردن شایعه خبر مرگشان در شهر و محل زندگی خود، کاری می کردند که افراد خانواده آن ها را مرده بپندارند و به این تریتیب این وابستگی هم به طور کامل از بین برود.
همچنین در تاریخ آمده است که “در زمان حکومت حسن دوم، وی مقطوع النسل کردن اعضای فدائی فرقه را ممنوع اعلام کرد اما ازدواج را هم برای آن ها ممنوع کرد. حسن دوم مقطوع النسل کردن انسان ها را کاری وحشیانه و به دور از انسانیت می دانست، اما همچنان به برخی اصول قدیمی مانند عدم وابستگی عاطفی فدائیان به همسر و خانواده تاکید داشت. ”
با این اوصاف، این سوال مطرح می شود که چگونه الطایر که عضوی برجسته و وفادار در این فرقه محسوب می شده، ازدواج کرده و فرزند دارد؟ به نظر می رسد که سازندگان بازی فقط به منظور ایجاد خط داستانی مورد نظر و دستیابی به برخی از اهداف خود دست به چنین تحریفی زده باشند و در واقعیت فدائیان، چه در زمان حسن صباح و چه در زمان حسن دوم و حکمای پس از او، همگی مجرد بوده اند و فرزندی از آن ها باقی نمانده است.
پدر و مادر الطایر
شرکت یوبی سافت در مصاحبه مطبوعاتی خود اعلام کرد که:
“الطایر از پدری مسلمان و مادری مسیحی متولد شده است”
با توجه که این گروه (اسماعیلی) شعبه ای از شیعه به شمار می آمدند، به همین دلیل باید دید که نظر فقها درمورد ازدواج مسلمان (شیعه) و مسیحی چیست:
طبق نظر مذهب شیعه، ازدواج زن مسلمان با کافر حرام است و فرق نمی کند کافر اهل کتاب باشد مثل مسیحی و یهودی، یا اهل کتاب نباشد، و نیز ازدواج مرد مسلمان به طور مطلق با زن کافر غیر کتابی به اتفاق همه مسلمین حرام می باشد.
اما در مورد ازدواج مرد مسلمان با زن های اهل کتاب، علماء شیعه و مراجع تقلید قائل به جواز ازدواج موقّت با آنان هستند.[1]
و در ازدواج دائم با آنان اقوال مختلف است:
برخی از علماء و مراجع تقلید عصر حاضر از جمله: مرحوم امام خمینی، آیت الله اراکی، آیت الله بهجت و آیت الله فاضل لنکرانی (رحمهم الله علیه)، عقد دائم با آنان را جایز نمی دانند.[2]
آیت الله سیستانی عقد دائم با زن اهل کتاب را بنابر احتیاط لازم جایز نمی داند.[3]
آیت الله خویی و آیت الله تبریزی ترک ازدواج با زن مسیحی و یهودی را احتیاط مستحب می دانند.[4]
آیت الله گلپایگانی (رحمة الله علیه) و آیت الله صافی گلپایگانی جواز ازدواج دائم با آنان را خالی از قوّت ندانسته ولی در صورت تمکّن از ازدواج با زن مسلمان، ازدواج با آنان بر طبق فتوای آنها کراهت شدیده دارد.[5]
اما اهل سنت ازدواج دائم با زنان اهل کتاب را حلال می دانند.[6]
بنابراین روشن شد که در اسلام ازدواج زن مسلمان با کافر به طور مطلق حرام است، و نیز ازدواج مرد مسلمان با زن غیر اهل کتاب مطلقا جایز نمی باشد اما با زن اهل کتاب اقوال مختلف بوده که بیان گردید.
با توجه به اینکه پدر الطایر مسلمان و مادرش مسیحی بوده و با توجه به فتاوی ذکر شده در بالا، تحت شرایطی (ازدواج موقت) می توان این ازدواج را درست شمرد.
—————————-
[1] . رجوع شود به باب نکاح، رساله های عملیه، و کتاب های فقهی مراجع تقلید و فقها فریقین.
[2] . رساله های عملیه، باب النکاح، و جواهر الفقه، قم، جامعه مدرسین، اول، 1411 ق، ص176.
[3] . توضیح المسائل، ص 501، مسئلة 2406.
[4] . رساله های عملیه، باب نکاح.
[5] . رساله های عملیه، باب نکاح.
[6] . ابن حزم اندلسی، المحلّی، بیروت، دارالفکر، ج9، ص448، و الشروانی و العبادی، حواشی شروانی، بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج7، ص321.
5- ریچارد شیردل (Richard the Lionheart)
ریچارد اول ملقب به ریچارد شیردل (Richard The lion heart)، پادشاه انگلستان (از ۶ ژوئیه ۱۱۸۹ تا ۶ آوریل ۱۱۹۹)، پسر و جانشین هنری دوم و الینور اهل آکیتن بود.
او با وجود شجاعت و دلاوری بسیار در میدان نبرد برای تقویت حکومتش در انگلستان هیچ کاری نکرد و در طول پادشاهی ۱۰ سالهاش کمتر از شش ماه را در انگلستان سپری کرد و در طول زندگی خود با ناکامیهای فراوانی روبرو گشت.
ریچارد در سومین جنگ صلیبی شرکتی مؤثر داشت و یکی از سرداران صلیبیون علیه صلاحالدین ایوبی بود که به شکست انجامید و خزانه به جا مانده از هنری دوم را به کلی تهی کرد . بعدا در هنگام بازگشت به وطن در آلمان اسیر لئوپولد پنجم، دوک اتریش گردید، و برای آزادیش بیش از دو برابر درآمد سالانه خزانهداری انگلستان درخواست شد.
پس از آزادی به جنگی پرهزینه علیه پادشاه فرانسه فیلیپ دوم معروف به فیلیپ اوگوست (ستایش شده) دست زد که حاصلی در پی نداشت. سرانجام این پادشاه ولخرج و ماجراجو در جریان محاصره قلعهای در فرانسه در اثر اصابت تیری زهرآلود کشته شد.
افسانه رابینهود و راهزنان جنگل شروود در زمان یکی از سفرهای ریچارد اتفاق میافتد که حکومت در اختیار برادر ریچارد یعنی جان ملقب به بیزمین بوده است.
6- صلاح الدین ایوبی (Salah al-Din
صلاح الدین در تكریت به دنیا آمد، جایی كه حالا مركز استان صلاح الدین است و گاهی هم برای ما یادآور دیگر متولد این شهر، صدام. سال تولدش 1137 بود و اسمش یوسف. اسم پدرش ایوب بود كه بعدها شهرت او و خاندانش شد. اصالتش از آذربایجان ایران و كرد بود. عمویش شیركوه، از سرداران معروف عباسی است.
صلاح الدین ابتدا در سپاه نورالدین زنگی سربازی ساده بود، ولی شجاعت او در جنگ صلیبی دوم، او را به مقام سرداری رساند. نورالدین به او حكومت مصر را داد. بعد از درگذشت نورالدین در 1174 صلاح الدین به دمشق، مركز حكومت او آمد و با كنار زدن رقبا، حكومت خودش را تشكیل داد. پادشاهی ایوبیان، مصر و سوریه و فلسطین و تمام شاخ آفریقا را شامل می شد.
در نبرد حِطین كه در نزدیكی طرابلس امروزی واقع شد، صلاح الدین با صف آرایی مناسبش تمام چاه های آب منطقه را از صلیبی ها گرفت و با چند ترفند سادة دیگر، در یك روز شش هزار شوالیه را كشت و والی اورشلیم را به اسارت گرفت. می گویند پاپ اوربن سوم از شنیدن خبر این جنگ سكته كرد و مرد.
شیخ اشراق، شهاب الدین سهروردی، به دستور صلاح الدین كشته شد. او از حرف های سهروردی چندان چیزی نمی فهمید و نمی خواست او را بكشد، اما علمای دربارش بر این كار اصرار داشتند.
سپاهیان صلاح الدین و ریچارد شیردل، شاه انگلستان، هر كدام یك بار، دیگری را به سختی شكست دادند و چندبار هم بدون نتیجة مشخصی با هم درگیر شدند. این دو هر بار پس از نبرد، به تمجیدهای اغراق آمیز از یكدیگر می پرداختند. لقب شیردل را صلاح الدین به ریچارد داد.
در نوامبر 1192، صلاح الدین، یافا را به یك حمله و آن طور كه مورخان نوشته اند پیش از آن كه راهبان فرصت كنند دعای صبحشان را بخوانند تصرف كرد.
صلاح الدین، نمونه ای كامل از یك پهلوان شرقی بود. در هنگام جنگ، هیچ ترحمی نداشت و بعد از جنگ، آن قدر انصاف و شكیبایی می كرد كه دشمنانش را هم به تحسین وامی داشت. در فتح بیت المقدس، با حاكم مسیحی آن جا قرار گذاشت كه با لشگریانش 50 روز پشت دروازه های شهر بمانند و صبر كنند تا مسیحیان به تجهیز قوا و تعمیر استحكامات بپردازند. پس از فتح بیت المقدس، خودش فدیة تعداد زیادی از اسرا را داد و آن ها را آزاد كرد. یك بار ریچارد را در میدان جنگ پیاده دید، اسب تیزرویی برای حریفش فرستاد همراه با پیغامی كه حیف است جنگاوری چنین دلیر، پیاده به جنگ برود.
ریچارد پیشنهاد داده بود شاهزاده جوانا، خواهرش، با عادل برادر صلاح الدین ازدواج كنند و اورشلیم به عنوان جهاز این وصلت به هر دو گروه مسلمان و مسیحی متعلق باشد. صلاح الدین هم موافق بود. اما كلیسای كاتولیك اجازة این كار را نداد و جنگ ادامه یافت.
نوشته اند كه پول در نظر وی همان اندازه ارزش داشت كه خاك. و وقتی مرد، در خزانة شخصی او فقط یك دینار به جا مانده بود.
قبر صلاح الدین، در دمشق در مسجد اموی است. معروف است كه ناپلئون وقتی در 1799سوریه را تصرف كرد، بر سر قبر او رفت و خطاب به اسطورة مسلمان ها گفت: صلاح الدین! ما بالاخره پیروز شدیم.
نمادهای موجود در بازی
پس از کشته شدن المعلم توسط الطایر و به دست آوردن شیء باستانی “تکهای از باغ عدن” همه چیز به هم می ریزد و در زمان حال، دزموند هم می تواند از قابلیت های ویژه ای استفاده کند. این قابلیت های ویژه به دزموند این امکان را می دهند تا بتواند برخی علایم و نوشته های رمز گونه را درون سالن و بالای تخت خوابش مشاهده کند. اکثر این پیغام ها به نوعی به وقایع آخرالزمان اشاره دارند و خبر از پایان دنیا می دهند. در ادامه به بررسی برخی از این نوشتارها و علایم می پردازم:
پیامی از انجیل و نماد امگا
یکی از پیامها اشاره مستقیم به متنی در کتاب مقدس (انجیل- مکاشفه یوحنا) دارد که پایان جهان را پیشبینی میکند:
“من آلفا و امگا هستم، اولین و آخرین، شروع و پایان”. وجود نماد امگا نیز خود تاییدی بر این مفهوم است.
نوشتارهای مرموز
نوشتههایی هم به زبانهای دیگر وجود دارند که ترجمه آن ها عبارتند از:
Quetzacoatl’s hunger lies the answers, I have entered the Abyss and never returned
و یا پیغام دیگری با مزمون زیر:
“ما کتاب هایی هستیم با هزاران صفحه که درون هر کدام از آن ها دروغ ها و حقایق جبران ناپذیری وجود دارد.”
We are all books containing thousands of pages and within each of them lies an irreparable truth.
تقویم مایایی و آخرالزمان
در لابه لای این تصاویر اعدادی به شکل تقویم مایایی دیده می شوند که به تاریخ ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ یعنی روزی که تمپلارهای امروزی آن را روز شروع جهان جدید اعلام کردهاند اشاره می کند. این پیشگویی تا آنجا ادامه پیدا می کند که ساعت دقیق آن را نیز ۲۲:۱۳ اعلام می دارد.
قرآن مجید و آخر الزمان
تصویر بعدی، کلمه عربی”الزلزله” است که اتفاقا نام سورهای در قرآن درباره روز قیامت نیز هست. وجود این کلمه تاکیدی مجدد به اشاره سازندگان بازی به مقوله آخرالزمان است.
یهود و آخرالزمان
همچنین کلماتی به زبان عبری باستانی به معنی “جهان جدید در راه است” نیز در بین تصاویر قابل مشاهده است. لازم به ذکر است که از این کلمات بیشتر در بحث های مربوط به جهان آخرت و مرگ در یهودیت استفاده میشود.
به نظر می رسد که سازندگان بازی، علاوه بر تحریف تاریخ و روایت جدید آن، سعی داشته اند باورهای خود درمورد پایان دنیا را نیز به مخاطب خود ارایه کنند.
“پنتاگرام” و “هرم و چشم جهان بین” نمونه هایی از این نمادها هستند.
پنتاگـــرام (ستاره پنج ضلعي وارونه):
از جمله معروف ترين نمادهاي شيطانگراها پنتاگـــرام است، نشانه ستاره صبح، نامي كه به شيطان تعلق دارد. اين علامت در مراسمهاي مخفيانه و جادوگري براي احضار ارواح شيطاني استفاده ميشود.
پنتاگرام شيطاني نمادي پيچيده است كه از تركيب ستاره پنج پَر با سر بز به وجود آمده است و اين نوع استفاده درعين اين كه جديدترين مورد استفاده از پنتاگرام است به همان اندازه شناخته شده ترين و جدال آميزترين نوع استفاده از پنتاگرام نيز به شمار ميآيد. پنتاگرام شيطاني هميشه وارونه است با يك رأس رو به پايين و دو رأس رو به بالا. اين علامت نشاني از جادوي سياه است كه حاكي از پيروزي ماده و آرزوهاي فردي بر عقايد و تعصبات ديني و مذهبي است. ستاره پنج پر یا پنتاگرام یکی از مهمترین، قدرتمندترین و ماندگارترین سمبل ها در تاریخ بشر است. این علامت در فرهنگ و تمدن باستان مایان های امریکای لاتین، هند، چین، مصرو یونان از مهمترین و پرمعناترین علامتها بوده است. ابتدایی ترین شکل پنتاگرام بر روی دیوارهای غارهای عصر حجر کنده کاری شده بوده و در نقاشی های مردم بابل به عنوان الگوی ترسیم سیاره ونوس به چشم می خورد. رازهایی مابین سیر استفاده از این علامت، طراحی های قدیمی از مدار حرکت سیاره ونوس و رب النوع معروف بیشتر وجود دارد که گاهی باعث این تفکر غلط میشود که پنتاگرام سمبل ایشتر است. در کتب آسمانی مخصوصا کتابهای یهودیان بسیار زیاد به پنتاگرامها اشاره شده است.
تفاوت پنتاگــرام در قله رو به بالا یا قله رو به پاییـن
پنتاگرام هایی که نوک آنها رو به پایین است در اولین ظهور خود لزوما نشان شیطان پرستی نبودند. طبق تاریخ پنتاگرامهایی که فرقشان در نقطه بالا یا پایینشان است ابتدا توسط دو فرهنگ مختلف پایه گذاری شدند، دو فرهنگی که بنا به مقتضیات آیینی سعی در جدائی از همدیگر را داشتند.امروزه هرکجا با پنتاگــرام رو به پایین روبرو شویم ناخودآگاه به یاد شیطان پرستی می افتیم. شاید دلیل این موضوع آنست که پنتاگرام رو به پایین بسیار شبیه علامت ماسونیک ها و فراماسونها می باشد. واقعیت اینست که چون سر آن رو به پایین است یادآور امور وارونه و خلاف جهت است.
ویکان ها گاهی ادعا می کنند هر پنتاگرام رو به پایینی علامت شیطان پرستان است که این تفکر نابجاست. با این حال این سمبل در طول زمان معرف خدای شاخدار ویکان ها شد و امروزه نیز در درجه دوم به آن باغبان ویکا میگویند.
All Seeing Eye (چشمی که به همه جا می نگرد):
ماسون ها معتقدند که این چشم لوسیفر (شیطان) است و کسی که قدرت کنترل آن را دارد بر تمام دارایی ها حکومت میکند. این علامت در پیشگویی ها به کار می رود. جادوها، نفرین ها، کنترل های روحی و تمامی انحرافات تحت این علامت کار میکنند. این علامت روشنفکران است . به پول رایج ایالات متحده نگاهی بیندازید. این علامت اساس نظم نوین جهانی است.
Compass (گونیا و پرگار)
درضمن علاوه بر علایم و نوشتارهای موجود در بازی که به پایان جهان اشاره دارند، نمادهایی نیز در طول بازی دیده می شوند که به فراماسونرها (تمپلارهای جدید) تعلق دارد. البته لازم به ذکر است که لوگوی اصلی بازی هم تداعی کننده یکی از معروفترین نمادهای فراماسونری با عنوان Compass یا نماد پرگار و گونیا است که با زیرکی و مهارت خاصی به صورت حرف اول کلمه Assassin یعنی حرف A طراحی شده است. گونيايي که نود درجه باز شده و پرگاري که روي درجه صفر بسته شده، سمبل سکون و بي حرکتي است که جزء نمادهاي ماسوني به شمار مي روند.
با چنین اوصافی نمی توان نقش فراماسونری در این بازی را نادیده گرفت، به خصوص که قسمت دوم این بازی تاکید بیشتر و مستقیم تری به فراماسونری دارد و بیشتر داستان حول این گروه مرموز در گردش است.
نماد آشوب (Butterflay Effect Chaos)
روی دیوار نمادی به شکل یک پروانه دیده می شود. این نماد درواقع به فرضیه علمی مشهوری به نام “اثر پروانه ای –تئوری آشوب” اشاره می کند. به نظر می رسد که منظور سازندگان از قرار دادن این نماد، تاکید بر وقوع آشوب و هرج و مرج در آینده ای نزدیک باشد. البته محوریت قرار دادن این تصویر و بزرگنمایی نامتعارف آن می تواند مفاهیم دیگری را نیز در بر داشته باشد. برای درک بیشتر موضوع به تعریف این تئوری علمی می پردازم:
اثر پروانهاي ( Butterfly Effect )
اثر پروانهاي نام پديدهاي است كه به دليل حساسيت سيستمهاي آشوبناك به شرايط اوليه ايجاد ميشود. اين پديده به اين اشاره ميكند كه تغييري كوچك در يك سيستم آشوبناك چون جو سياره زمين (مثلاً بالزدن پروانه) ميتواند باعث تغييرات شديد (وقوع توفان در كشوري ديگر) در آينده شود. (در بازی این موضوع اشاره مستقیم به رفتار الطایر در گذشته و تاثیر فوق العاده آن در آینده دارد. به همین دلیل است که شرکت آبسترگو به دنبال ایجاد تغییرات کوچک در گذشته، به منظور دستیابی به تغییرات بزرگتر در آینده است. البته این پیام می تواند درمورد رفتار دزموند و تمپلارهای عصر جدید هم صادق باشد. به این معنی که رفتارها و تصمیمات آن ها می تواند راهگشای رهایی مردم در آینده (پایان دنیا) باشد. )
ایده اينكه پروانهاي ميتواند باعث تغييري آشوبي شود نخستين بار در ۱۹۵۲ در داستان كوتاهي به نام “آواي تندر” كار “ري بردبري” مطرح شد. عبارت “اثر پروانه اي” هم در ۱۹۶۱ در پي مقالهاي از “ادوارد لورنتس” به وجود آمد. وي در صد سي و نهمين اجلاس “اياياياس” در سال ۱۹۷۲ مقالهاي با اين عنوان ارائه داد كه «آيا بالزدن پروانهاي در برزيل ميتواند باعث ايجاد تندباد در تگزاس شود؟»
لورنتس در پژوهش روي مدل رياضي بسيار سادهاي از آب و هواي جو زمين، به معادلهي ديفرانسيل غير قابل حل رسيد. وي براي حل اين معادله از روشهاي عددي به كمك رايانه بهره جست. او براي اينكه بتواند اين كار را در روزهاي متوالي انجام دهد، نتيجه آخرين خروجي يك روز را به عنوان شرايط اوليه روز بعد وارد ميكرد. لورنتس در نهايت مشاهده كرد كه نتيجه شبيهسازيهاي مختلف با شرايط اوليه يكسان با هم كاملاً متفاوت است. بررسي خروجي چاپ شده رايانه نشان داده كه رويال مكبي (Royal McBee)، رايانهاي كه لورنتس از آن استفاده مي كرد، خروجي را تا ۴ رقم اعشار گرد ميكند. از آنجايي كه محاسبات داخل اين رايانه با ۶ رقم اعشار صورت مي گرفت، از بين رفتن دو رقم آخر باعث چنين تاثيري شده بود. مقدار تغييرات در عمل گردكردن نزديك به اثر بالزدن يك پروانه است. اين واقعيت غيرممكن بودن پيشبيني آب و هوا در دراز مدت را نشان مي دهد. (همچنین غیرممکن بودن پیش بینی آینده در دراز مدت)
مشاهدات لورنتس باعث پررنگ شدن مبحث نظريه آشوب شد. عبارت عاميانه اثر پروانه اي در زبان تخصصي نظريه آشوب، “وابستگي حساس به شرايط اوليه” ترجمه مي شود.
به غير از آب و هوا، در سيستم هاي پوياي ديگر نيز حساسيت به شرايط اوليه به چشم مي خورد. يك مثال ساده، توپي است كه در قله كوهي قرار گرفته. اين توپ با ضربه بسيار كمي، بسته به اينكه ضربه از چه جهتي زده شده باشد، مي تواند به هركدام از دره هاي اطراف سقوط كند.
اغلب سيستم ها در دنياي واقعي طي تكرار يك عمليات مشخص كار مي كنند. در مثال آب و هواي لورنتس فرايند گرم شدن سطح زمين از طرف خورشيد و سرد شدن جو از طريق تابش به فضاي بيرون، فرايندي است كه مدام تكرار مي شود. مي توان نشان داد كه در چنين سيستمي بازه اي از مقادير اوليه باعث ايجاد رفتار آشوبناك مي شود.
اين دانشمند در تئوري “اثر پروانه اي” گفته است: “ضربه هاي بال هاي پروانه اي در برزيل مي توانند در تكزاس توفان به پا كنند.”
در اين تئوري لورنز توضيح مي دهد كه تداوم تغييرات بي نهايت كوچكي كه در اثر بال زدن پروانه ايجاد مي شود نتايج ويرانگري توليد مي كند.
اين دانشمند جوايز معتبر بين المللي به خصوص “جايزه توكيو براي علوم كاربردي” را دريافت كرد. با وجود اين از آنجا كه در جوايز نوبل، جايزه اي با عنوان “جايزه نوبل هواشناسي” وجود ندارد، لورنز هرگز نتوانست نام خود را در بين دارندگان اين جايزه به ثبت برساند.
لورنز در سال ۱۹۷۹ در كنفرانس سالانه “انجمن آمريكايي پيشرفت علم” حاضر شد و به تشريح تئوري “اثر پروانه اي” (butterfly effect) پرداخت و به اين ترتيب تئوري “بي نظمي” رسميت گرفت.
اين دانشمند نخستين بار تئوري بي نظمي را در سال ۱۹۶۱ در موسسه تكنولوژي ماساچوست (ام آي تي) مطرح كرد. سپس در سال ۱۹۶۳ اين تئوري را كاربردي و در سال ۱۹۷۹ فرمول آن را ارائه كرد.
اين تئوري در خصوص پديده هايي چون تغييرات آب و هوايي غيرمنتظره و حوادث و فرايندهايي كه نمي توانند با استفاده از برهان ها و قوانين رياضي رايج، مثل تئوري احتمالات مدل سازي و پيش بيني شوند، توضيح مي دهد. (دلیلی دیگر برای بکارگیری این نماد به صورت یک شاخص در بازی)
خطوط نازکا
خطوط نازکا فوقالعادهترین گروه جئوگلیپسها (geoglyps) در جهان هستند. آن ها در بیابان نازکا، بین شهرهای نازکا و پامپا روی پامپاس دی جوناما در پرو واقع شده اند. در سطح شن های بیابان پامپا در حدود 300 شکل ساخته شده از خط های مستقیم حک شده که شامل فرم های هندسی و تصاویر حیوانات و پرندگان و شکل های دیگر بوده و تنها از آسمان و بالا به وضوح قابل رویت هستند.
3 نکته مرموز در نازکا پلاتیو قابل بررسی است:
1. خطوط مستقیم با کیلومترها فاصله در تمام مسیرها در بخش هایی از پامپاس یکدیگر را قطع میکنند.
2. تعداد زیادی از فرم این خط ها به صورت شکل های هندسی است: مثل زاویهها (کنجها)، مثلثها، شکلهای خوشه ای، مارپیچها، مربعها، خطوط مواج و غیره.
3. تعداد زیادی از خطوط نیز به شکل حیوانات درآمده اند.
خطوط نازکا مجموعهای از خطوط هستند که در صحرای نازکا، یک دشت بایر واقع شده اند. این دشت ۸۰ کیلومتر بین شهرهای نازکا و پالیا در پرو کشیده شده. این خطوط توسط فرهنگ نازکا بین ۲۰۰ (پیش از میلاد)پ.م تا ۷۰۰م خلق شده است. صدها شکل منحصر به فرد وجود دارد که از نظر پیچیدگی از خطوط ساده تا مرغهای مگس خوار، عنکبوت، میمون و مارمولک دارای تنوع هستند. خطوط نازکا به جز از فضا قابل تشخیص به صورت خطوط منسجم نیستند. از این رو حدس زده میشود که مردم نازکا هرگز نتوانستند کاری که خلق کردهاند را به صورت منسجم ببینند.
فرضیهها، سازندگان و تکنیکها
از زمان کشف این خطوط فرضیههایی در رابطه با شیوهها و انگیزههای ایجاد آن ها، پیشنهاد شده است. توضیح باستان شناسی درمورد اینکه چه کسی آن ها را ساخته: برای مثال اینکه مردم نازکا خطوط را با استفاده از وسایل ساده و تجهیزات زمینپیمایی و نقشهبرداری ایجاد کردهاند. تیرکهای چوبی در انتهای برخی خطوط (که برای آزمایش کربن ۱۴ مورد استفاده واقع شده) و سفالهایی که در برخی از مناطق نازکا پیدا شده، این فرضیه را حمایت میکند. علاوه بر این محققان از جمله جو نیکل با استفاده از تکنولوژی ساده که در دسترس مردم نازکا بوده، و بدون دید هوایی شکلها را دوباره ایجاد کرده. با نقشههای دقیق و تکنولوژی ساده یک تیم از افراد توانستند حتی اشکالی بزرگتر را در طی چندین روز خلق کنند.
مدارک موجود کمی در خصوص علت اشکال ساخته شده وجود دارد. از این رو، انگیزه مردم نازکا، ماندگارترین راز خطوط هستند. بسیاری محققان عقیده دارند که انگیزه مردم نازکا، مذهبی بوده است. یعنی خلق اشکالی که تنها خدایان از آسمان قادر به دیدن آن ها بطور واضح هستند. فرضیه دیگری وجود دارد که مردم نازکا میخواستند تا به مناطقی که در افق دور واقع شده، جایی که خورشید و دیگر اجرام آسمانی طلوع یا غروب میکنند، اشاره کنند. این فرضیه توسط دو محقق ارزیابی و بررسی شد و هر دو نتیجه گرفتند که مدارک کافی برای توجیه نجومی وجود ندارد.
در سال ۱۹۸۵ یک باستانشناس به نام جوهان رین هارد، اطلاعات باستان شناسی، قوم شناسی و تاریخی را منتشر کرد که اثبات میکرد که پرستش کوهها و دیگر منابع آبی نقش مهمی را در اقتصاد و مذهب نازکا از زمان قدیم تا زمان اخیر بازی میکرده است. او تئوری ای را ارائه داد که در آن ستایش خدایانی در ارتباط با فراوانی آب و حاصلخیزی محصول، توجیه میشوند. همچنین ادعا شده که این خطوط به عنوان راههای مقدسی بودند که به خدایانی منتهی میشدند. این خدایان در آن نقطه عبادت میشدند. و اشکال نیز به عنوان موضوعاتی نمادین برای طلب کمک از خدایان بودند.
دیوید جوهانسون پژوهشگر دیگری بود که خطوط نازکا و ارتباط آشکار آن ها را با آبراههای زیر زمینی مورد بررسی قرار داده. جوهانسون برای ردیابی این تونلهای آبی، گمتنه زنی کرد و ادعا کرد که خطوط بیانگر اینست که آیا زمین دارای آب هست یا نه. مناطق با بیشترین اشکال در حدود مناطقی با بیشترین مقدار آب زیرزمینی تمرکز یافتهاند و معمولاً نزدیک به چاهها و دیگر منابع آبی هستند. نظری که جوهانسون ابراز میکند اینست که ساکنانی که در یک چنین منطقه خشکی زندگی میکنند باید زمان زیادی را برای یافتن منابع آبی میگذراندند. بهوسیله خلق یک نقشه با مقیاس بزرگ، میتوانستند بطور دقیق بفهمند که کجا میتوانند آب پیدا کنند. این خطوط بعداً اشکال مذهبی برای خدایان و یا نامهایی که به هر یک از منابع آبی داده شد، تبدیل شد.
رابین ادگا (کسوفشناس) فرضیه دیگری مطرح کرد که طبق آن خطوط نازکا، خصوصا اشکال حیوانی، انسانی و گلها یک واکنش باستانی به اصطلاح “چشمان خدا” است که در طی یک کسوف کامل در آسمان آشکار میشود. یک سلسله از کسوف کامل که در سرتاسر جنوب پروبه وقوع پیوست، با زمانیکه خطوط و اشکال نازکا خلق شده بود، همزمان بوده اند. یک خورشید گرفتگی کامل بطور واضح شبیه مردمک چشم و عنبیه یک چشم غول پیکر است در حالیکه به پایین نگاه میکند. تئوری دیگری ادعا میکند که خطوط نازکا باقیمانده “معابد راه رونده” هستند جاییکه یک گروه بزرگ از عبادت کنندگان در امتداد یکی از خطوط که وقف شده برای یک ذات مقدس بوده، راه میرفتند. ساکنان دهکدههای محلی میگویند که ساکنان قدیمی، تشریفاتی را روی این راهها و اشکال انجام میدادند تا از خدایان تشکر کنند و ادامه داشتن باران و آب را از کوههای آند تضمین کنند.
همچنین بر طبق یک فرضیه از مایکل ویلانت، رساناهایی از جنس طلا یا مس روی زمین کشیده شده بود. این رساناها، به عنوان آنتنهایی برای جمعآوری فرکانسهای بسیار پایین مگنت تلوریوم که در مناطق لرزه نگار مشخص تولید میشود، بوده است و این، چند روز قبل از وقوع زلزله اتفاق میافتاد. جنجالی ترین فرضیه مطرح شده درباره این خطوط توسط اریک فون دنیکن و در کتاب ارابههای خدایان است. او ادعا کرده که این خطوط در حقیقت فرودگاهی برای سفینههای فضایی بیگانه بوده است.
با بررسی نقشه خطوط نازکا موضوعات زیر مطرح میشود:
طبق باور مردم جئوگلیپسها را گروهی از افراد به اسم نازکا ساخته اند، اما چرا و چگونه آن ها این شگفتیهای جهان را خلق کردند که اصلا قابل توضیح و تشریح کردن نیستند؟ از وقتیکه مشخص شد خطوط نازکا به جز از یک جایگاه بالاتر قابل رویت نیستند، فرض میشود که مردم نازکا هرگز نتوانسته اند حاصل کاشان را از جایگاه بالاتر ببینند! بنابراین فرضیهها و تصورات خیلی زیادی در مورد تواناییهای سازندگان و انگیزههای آنان وجود دارد.
– آیا امکان دارد جئوگلیپسها، تمثالهای خدایان حیوانی یا طرحهای صورت های فلکلی باشند؟
– آن ها راه و مسیر بوده اند یا عقربههای نجومی و یا حتی شاید یک نقشه خیلی عظیم؟
– اگر مردمیکه 2000 سال پیش اینجا زندگی میکردند فقط از تکنولوژی ساده ای بهره مند بودند، چگونه برای ساختن چنین شکل های دقیقی برنامه ریزی کرده اند؟ آیا از یک نقشه پیروی کرده اند؟ اگر اینگونه بود چه کسی آن را ترتیب داده؟ و بالاخر در ظاهر تمام اینها به دنیای ماورایی تعلق دارند.
ساختن و باقی ماندن خطوط
این خطوط بهوسیله ذوب اکسید آهن که با سنگ ریزه اندود شده بود، ساخته شده اند. وقتی سنگفرش برداشته شده، آن ها تضادی با رنگ روشن سطح زیری بوجود آوردند. در این دشت چند صد خط ساده و شکلهای هندسی و همچنین بیش از ۷۰ شکل حیوان، حشره و انسان وجود دارند. مساحتی که این خطوط را پوشش میدهد، تقریباً ۵۰۰ کیلومتر مربع بوده است و بزرگترین شکلها در حدود ۲۷۰ متر درازا دارد. این خطوط به دلیل خشکی بسیار زیاد، باد کم و شرایط آب و هوایی ثابت منطقه نازکا، باقی ماندهاند. صحرای نازکا یکی از خشکترین مناطق زمین است و دمای آن در تمام سال در حدود ۲۵ درجه سانتیگراد است، و همچنین کمبود باد کمک کرده این خطوط تا به اکنون قابل رویت باقی نگهداشته شوند.
سال 2012 و افسانه پایان دنیا
واقعیت این است که تقویم مایا در سال 2012 به پایان می رسد، به همین دلیل مایاها به دنبال هر دلیل مذهبی، علمی، اخترگویانه و تاریخی می گردند تا بیابند که چرا این تقویم می گوید که جهان رو به پایان است. رسالت مایایی کسب قدرتی است که بتواند مردم را در تمام جوامع نگران کند.
تقویم مایایی چیست؟
این تقویم توسط تمدنی پیشرفته به نام مایاها در حدود 250 تا 900 میلادی بوجود آمده است. شواهد مربوط به امپراطوری مایا به قسمت های جنوبی مکزیک تا گواتمالا و اِل سالوادور می رسد.
مردمی که در جامعه مایایی ساکن بودند، مهارت پیشرفته ای در نوشتن داشتند و در ساختن شهرها و مدنیت توانایی عجیبی پیدا کرده بودند. مایایی ها احتمالا بخاطر اهرام و ساختمانهای بزرگ دیگری که ساخته اند معروف شده اند.
مایایی ها از تقویم های مختلفی استفاده می کردند و زمان را به عنوان گردش هایی روحانی درنظر می گرفتند. ازآنجایی که این تقویم ها استفاده های عملی زیادی داشتند، مثل: کاربردهای اجتماعی، کشاورزی، اقتصادی و…، به عنصر مذهبی قوی ای تبدیل شده بودند. این کاملا با تقویم میلادی جدید متباین است که تنها دارای معانی اجتماعی و اقتصادی است.
بیشتر تقویم های مایایی کوتاه بودند. تقویم “تزولکئین” (Tzolk”in) در 250 روز تمام می شد و تقویم “هاآب” (Ha”ab) طول سال را 365 روز درنظر می گیرد. مایایی ها این دو تقویم را با هم ترکیب کردند و تقویمی به نام “گرد تقویم” (Calandar Round) تهیه نمودند: که برابر است با یک چرخه از 52 هاآب (تقریبا 52 سال که برابر طول تقریبی یک نسل است.)
درون یک گرد تقویم چرخه های 13 و 20 روزه وجود دارد. واضح است که این سیستم تنها زمانی استفاده می شود که 52 سال را 18980 روز واحد در نظر بگیریم. بعلاوه این سیستم ها، مایایی ها چرخه ای داشتند به نام “چرخه ی زهره”. ایشان با دقت زیاد تقویمی شکل دادند که بر اساس موقعیت زهره در آسمان شب بود. و همچنین ممکن است که آن ها تقویم های مشابهی برای سیارات دیگر هم داشته اند.
با استفاده از گرد تقویم هیچ گاه نمی توان سالی قدیمی تر از 52 سال را مشخص کرد! پس چگونه می توان تاریخ های طولانی را با استفاده از تقویم مایایی ها تعیین نمود؟
پایان شمارش طویل= پایان دنیا؟
مایاها برای حل این مشکل روشی ابتکاری بکار بردند. در نهایت تقویم آن ها از دوره بلندی استفاده کرد که 5126 سال دارد. این دوره بر اساس ملاحظات مذهبی، دوران قاعدگی، محاسبات ریاضی روی اعداد 13 و 20 و همچنین اساطیر اخترگویانه ایجاد شده است.
تقویم مایا چگونه کار می کند؟
سال مبدأ در شمارش طویل مایایی در «0.0.0.0.0» آغاز می شود. هر صفر از 0-19 تغییر می کند که هرکدام نشاندهنده روزهای مایایی است. مثلا اولین روز از شمارش طویل به صورت 0.0.0.0.1 نوشته می شود. این عدد اضافه می شود تا روز 19. با افزوده شدن 1 روز دیگر یعنی 20 روز به صورت زیر نوشته می شود: 0.0.0.1.0 این شمارش تا 0.0.1.0.0 ادامه می یابد(حدود یک سال ) و همینطور تا 0.1.0.0.0 (حدود 20 سال) و 1.0.0.0.0 (حدود 400 سال). حالا مثلا تاریخ 2.10.12.7.1 در تقویم مایایی نشان دهنده ی تاریخ تقریبی 1012 سال و 7 ماه و 1 روز است.
واقعا تقویم جالبی است. ولی این تقویم با پایان جهان چه ارتباطی دارد؟ رسالت مایایی تماما بر این اساس است که هنگامی که شمارش بلند مایایی تمام شود، یک اتفاق بدی بوقوع خواهد پیوست. متخصصین مایا از هر دو عدد 13 و 20 استفاده می کنند. طبق نظر ایشان پایان این دوره می تواند در 13.0.0.0.0 روی دهد و این تاریخ برابر با 5126 سال است (شما می توانید در انتهای بازی، این عدد را روی دیوار مشاهده نمایید)
این شمارش بلند دوره در 0.0.0.0.0 آغاز شده است که مطابق 11 آگوست 3114 پیش از میلاد می شود. حالا مسأله را متوجه شدید؟ شمارش طویل دوره ی مایاها در 5126 سال بعد از این تاریخ یعنی در 21 دسامبر 2012 به پایان می رسد.
روز رستاخیز مایایی
زمانی که چیزی تمام می شود (حتی چیز بی خطری مثل یک تقویم باستانی)، مردم گمان می کنند که نهایی ترین احتمالات برای پایان تمدن روی خواهد داد. از طرف دیگر باستان شناسان و اسطوره شناسان معتقدند که مایایی ها یک عصر روشنگری را برای سال 13.0.0.0.0پیش بینی کرده اند. ولی واقعیت این است که شواهد کافی برای چنین رستاخیز عظیمی در آن روز در دست نداریم!!
تهدیدهایی علیه زمین و نوع بشر تا بحال مطرح شده اند: برخورد سیارک ها، سیاهچاله ها، انفجارات پرتوگاما در کهکشان های نزدیک، دوره ی یخبندان و جابجایی قطبین. ولی هیچ شاهدی برای روی دادن یکی از این اتفاقات در 2012 وجود ندارد. این اتفاقات هر زمانی می توانند روی دهند و هیچ ارتباطی با تاریخ خاصی ندارند. هر کدام از این تهدیدها نیاز به یک مقاله ی مستقل دارد که توضیح داده شود که چرا دلیلی برای روی دادن آن ها وجود ندارد.
نکته ی جالب این است که باستان ستاره شناسان مایایی هنوز اختلاف نظر دارند که آیا پایان تقویم در 13.0.0.0.0 است یا 20.0.0.0.0 (حدود سال 8000 میلادی).
در نتیجه، این قبیل پیش بینی ها نه تنها مبنای علمی ندارد بلکه از خرافات و اعتقادات اسطوره ای اقوام باستانی ریشه گرفته است. توجه مردم جهان به این قبیل خرافات نشان دهنده عمق خرافه پرستی و جهل علمی نسبت به یافته های دقیق و جهانی علمی امروز است. درواقع پیشرفت علم و تکنولوژی تأثیر زیادی در سطح علمی و درک عمومی اقشار جوامع انسانی بازی نکرده است!!
اینکه چطور به نتایج عجیب و غریب یک تقویم باستانی گمنام چنین اطمینان و توجهی می شود، به روحیه غیر علمی و نادقیق مردم و برخی اهداف سیاستمداران برای تسلط بر دنیا و دستیابی به خواسته های نامشروعشان ارتباط مستقیم دارد. در چنین شرایطی لازم است تا با دیدی باز و روشنگرانه به مسایل اطرافمان بنگریم و با آگاهی کامل به بررسی اهداف پشت پرده چنین شایعاتی بپردازیم تا در این اوضاع نابسامان کنونی، گرفتار تبلیغات رسانه های غربی در ساخت اسطوره های آخرالزمانی نشویم.
(ترجمه: ا.م.گمینی- برگرفته از سایت universetoday)
55- قطعه ای از بهشت یا میوه دانش (سیب)؟
درطول بازی، المعلم به دنبال سازه ای مرموز به نام Piece of Eden یا همان قطعه ای از بهشت می گردد و سعی دارد به هر قیمتی آن را به دست آورد. این سازه که شباهت بسیار زیادی به سیب دارد، درواقع کنایه ای به همان میوه دانش است که انسان از آن منع شده بود. در انتهای بازی هم شاهد هستیم که المعلم با یافتن این سازه توان کنترل آن را نداشته و سازه موجبات فساد او را فراهم می نماید.
اما نکته ای مرموزی که درمورد این سازه وجود دارد شباهت عجیب آن (گردی کامل آن) به گوی های سفیروث است. اینطور به نظر می رسد که سازندگان بازی با دیدگاه های کابالایی به طراحی این سازه پرداخته اند و اهداف مرموزی را در پی آن دنبال می کنند. وجود جن هایی در انتهای داستان (همان افرادی که به دزموند درمورد آینده بشریت خبر می دهند!) و ارتباط آن ها با کابالا (عرفان جادویی یهود) خود دلایلی بر اثبات این موضوع هستند.
سلام نقد اساسینس کرید 2 رو ندارید؟ به خصوص آخرش
سلام علیکم
همین نقد هم مال تیم قبلیه سایته ما کلا توی نقد گیم متخصص نیستیم. به زودی کلیت جریان اساسین ها رو توی کانال آپاراتمون مورد بررسی قرار میدیم انشاءالله
سلام یعنی گروه قبلی عوض شده؟ میتونم بپرسم چرا؟ چون کارشون خیلی عالی بود
خودشون رفتن
بخاطر مشغله