نقد و رمزگشایی فیلم Darkest Hour 2017 (تاریک ترین ساعت)

این یک واقعیت آشکار است که فیلم تاریخی- جنگی و سیاسی جدید «وینستون چرچیل» حق مطلب را درباره او ادا نکرده و حتی اگر ادا کرده باشد، در بردارنده اتفاقاتی است که معلوم نیست برخی واقعاً رخ دادهاند و یا رویاسازی صرف و در جهت اهدافی خاص هستند.

تاریکترین ساعت یک فیلم مانند تمام دیگر آثار سیاسی مطرح در انگلیس و آمریکا است که باید اسکار بگیرد. فیلمی که آب پاکی را روی دست سفاکترین و جنایتکارترینهای زمانه خودش میریزد و آنها را تطهیر میکند مانند فیلمی که الیور استون خودمان ساخت و از جناب اسکندر قهرمان تمدن غرب ساخت.
اما نکته مهم فیلم این است که کدام برش از زندگی چرچیل را نشان میدهد؟ دقیقا قسمتی که او را نمادی از سیاست و اخلاق سیاسی، اراده و باور ملی، هوش و ذکاوت نشان میدهد. لحظاتی که او ناجی بریتانیا در جنگی که باطل علیه باطل است میشود نه در آن برشی که وی مانند دیگر متهاجمان و متجاوزان اروپایی بر سر قدرت و کشورگشایی و برقراری نظام مستبدانه وارد جنگ شده است.
این شیوه تاکتیک فرهنگی غرب در سینما است که تاریخ را با دراماتیزه کردن دچار نوعی تاویل میکند و صورت دیگری بر آنچه که هست میبخشد و از خودش چهره دیگری مطرح میکند. این تاکیتک خصوصا در شبکه BBC سالها است که در مورد سریالهای تاریخی مورد استفاده است و صدها سریال به این صورت ساخته شده است.
نقطه اوج این فیلم که طبعاً تشریح زندگی پر ماجرای وینستون چرچیل سیاستمدار معروف انگلیسی است، موسیقی متن آن به شمار میآید که زیبا و سرشار از احساس و به فراخور اتفاقات فیلم است و چون در حداقل نیمی از مدت ۹۸ دقیقهای این فیلم پخش و شنیده می شود، بر ضعفهای ساختاری و ایرادات مضمونی فیلم سایه میاندازد. فیلم متمرکز بر تابستان ۱۹۴۴ و همچنین روزهایی است که در فرهنگ غرب به آن روزهای پیروزی میگویند و واپسین مقاومتهای ارتش آلمان نازی را در جنگ جهانی دوم پایان بخشید و پیروزی قوای متفقین را برابر نازیها و متحدان آنها که «متحدین» نامیده میشدند، پی ریخت و کیست که نداند چرچیل با سیاستها و مکاریهایش نقش عمدهای در ثبت این پیروزی لااقل در صحنه اروپا داشت. با این حال در این فیلم جدید که آن را کمپانیهای سالون پیکچرز و کوهن مدیا گروپ بریتانیا ساختهاند و از اواخر خردادماه در بریتانیا و از ۲۰ تیرماه در آمریکای شمالی اکران شده. چرچیل با بازی برایان کاکس بریتانیایی مردی ترسیم میشود که به دهها راه پا میگذارد ولی هیچگاه نمیداند پایان دقیق هر یک از این راهها کجاست، چون در سال ۱۹۴۴ بسر میبریم.

چرچیل به عنوان نخست وزیر خبرساز بریتانیا در حال تلاش برای متقاعد کردن «دووایت ایزنهاور» رییس جمهوری وقت آمریکا و مونتگومری است تا در منطقه نورماندی فرانسه فرود آیند و یک ضربه کاری دیگر را به ماشین جنگی رو به اضمحلال آدولف هیتلر وارد کنند و در عین حال در سیما و حرفهای چرچیل به رغم فرسخها دوری از جبهه جنگ مستقیم میتوانید ترس از مرگ و نشانههای تردید را ببینید.
آیا «او» همان مرد است؟
آیا چرچیل همان مردی است که با زرنگی های افسانه ای شده خود باخت های بریتانیا را برد جلوه میداد و در جوانیهایش واقعه گالیپولی را خلق کرد و یا مردی که در این فیلم (با کارگردانی جاناتان تپ لیتزکی) نمیداند پیآمدهای بمباران بیرحمانه شهر در سدن چیست. او میخواهد کوبیده شدن مکرر شهر لندن توسط هواپیماهای آلمان نازی را به هر قیمت جبران کند و به همین سبب در سدن را در عمل و در نهایت تسلیم جوزف لستالینی میکند که به بهانه مبارزه با آلمان نازی، به خود شهامت قبضه کردن پنهانی بخشی از اروپای شرقی را در سالهای پس از اتمام جنگ جهانی دوم داد و به عنوان مثال موجب تقسیم کشور آلمان به دو قسمت غربی و شرقی شد. بریتانیاییها همیشه از چرچیل قهرمان سازی کرده و او را بت خود در ایام آن جنگ توصیف کردهاند اما حقیقت امر این است که سیاستبازیهای آن مرد پر حیله و سیاستمدار فرصت طلب موجب مرگ هزار هزار سرباز بریتانیایی و اسارت هزاران نفر دیگر از نیروهای متفقین در سالهای ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ شد و نشان دادن صرف وقایع دو سال پایانی آن جنگ نوعی تلاش احتمالاً سازماندهی شده برای رهایی بخشیدن چرچیل از سهم آشکارش در آن جنایات و لغزش های جنگی است،

حتی اگر در تقابل با نیرویی وحشی تر و ضد انسانی تر مثل هیتلر و گماشتههای ارشد او مثل گوبلز شکل گرفته باشد. فیلم «چرچیل» که سناریوی آن را «الکس فون تونز لمان» آلمانی نوشته است و «میراندا ریچاردسون» و «جان اسلیتری» سایر نقشهای اصلی آن را بازی کردهاند، کاملتر می شد اگر برای ایجاد تجسم و تصویری صادقانهتر و در برگیرندهتر از چرچیل به گذشتهای قدری دورتر سفر میکرد و نوع و نتایج مشارکت وی در جنگ جهانی دوم از بدو کار به تصویر کشیده میشد و نه در ماههای آخر جنگ که ارتش ژرمنها از پای درآمده و هیتلر حتی با نزدیکترین وابستگانش دچار جنگ عقیدتی شده بود.
در خلوت خویش

اینکه مبنای علمی و اسناد مورد رجوع تپ لیتزکی و دستیارانش در ساخت این فیلم چه بوده، محل تردید و مناقشه است زیرا او در تضاد با آنچه سایر سازمانهای اطلاعاتی و مراجع تاریخی بریتانیا میگویند، چرچیل را نه یک سیاستمدار زرنگ و مطمئن و صاحب سرعت انتقال فراوان و هوش سرشار اجتماعی بلکه مردی مردد نشان میدهد که حتی روی برخی عقاید بنیادینش در مورد جنگ و صلح به تردید افتاده و در خلوت خویش میپرسد آیا رهبر درستی برای اروپاییها در یک جنگ سرشار از قساوتها و بدفهمیها بوده است یا خیر. در این فیلم وی به کرات با اطرافیان خود و حتی منشیهای دفتر نخست وزیری بحث میکند و با اینکه در گوشهای از تاریخ اعصار مدرن اروپا به بد رفتاریهای چرچیل در زمان مصرف مشروبات الکلی اشاره شده اما تپ لیتزکی و فون تونزلمان این قبیل رفتارها را به زمانهای به هوش بودن وی نیز بسط دادهاند و چرچیل آنها مردی لرزان است که آن زرنگیهای معروف از وجودش نمیبارد و برعکس اسیر تردیدها و بازیچه گرایشهای درون است. در گفت و گوهای چرچیل با منشی جوانش (الا پرنل) دیدگاه او نسبت به جامعه بریتانیا در آن روزهای سخت جنگ که توام با بدبینی است، به وضوح حس میشود، حال آنکه متن تاریخ و فیلمها و صداهای ضبط شده از چرچیل در آن ایام وی را کهنه سیاستمدار رندی جلوه میدهد که حتی در زمانهای شکست از پیروزیهای خیالی بریتانیا سخن میگفت زیرا میدانست تنها راه غلبه بر نازیهای مستحکم ولی فاقد ایدئولوژی منصفانه، کوبیدن شعارهای توام با انسان دوستی بر سرشان است.
بازگرداندن خواب به چشم های خسته
در چنین فضای پر ابهامی که چرچیل تسخیر نورماندی را در ذهنش طراحی میکند و در اقامتش از این سو به آن سو میرود و یا در لب ساحل دریا و باغهای سبز مهرههای پیروزی در ذهنش رژه میروند، این موسیقی سحر کننده لورن بالفی است که اجازه نمیدهد ما این تضادها را و نقض آشکار بخشی از تاریخ معاصر توسط سازندگان این فیلم را مهم بیانگاریم زیرا صحنهها سرشار از زیباییهای بصری و آرامش ولو گذرای ذهن در سالهای تلخی است که سبعیت جنگ خواب را از چشمهای خسته ربوده بود و مهرهای که میخواست خواب را به اروپای در هم کوبیده توسط نازیها بازگرداند، چرچیل بود. مردی که تمامی سیاستمداران ۷۵ سال بعدی بریتانیا در حسرت هوش و مکاریهای افسانهای او باقی ماندهاند و در فقدان آن فجایعی مثل «برگزیت» را آفریدهاند.