نقد و رمزگشایی فیلم Shutter Island 2010 (جزیره شاتر)
اسکورسیزی در مطب دکتر کالیگاری
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تریلر اثر
در رابطه با Shutter Island شاید نتوان در کارنامه سینمایی مارتین اسکورسیزی ، اثری اینچنین روانشناختی و پارانوییک مانند این فیلم یعنی “جزیره شاتر” یافت. کارنامه ای که با فیلم های اجتماعی و ضد نیویورکی “راننده تاکسی” ، ” پایین شهر” ، ” نیویورک ، نیویورک” ، ” بیرون آوردن مردگان” و “دار و دسته نیویورکی” در کنار آثار نئو گنگستری “رفقای خوب”و ” کازینو” و “مردگان” و همچنین فیلم های دیگری مانند “گاو خشمگین ” و ” هوانورد” شاخص می شود. آثاری که اگرچه در پرداخت شخصیت یا کاراکترهای اصلی ، به درونیات و معضلات روحی روانی آنها نیز نقب می زند اما هیچگاه آن را به عنوان محور فیلم و فیلمنامه قرار نداده است.
فی المثل اگرچه در فیلم “راننده تاکسی” در صحنه های متعددی شاهد سر و کله زدن تراویس با خودش هستیم ، اما اساس ماجراهای فیلم ، چالش او با نابسامانی های اجتماعی به نظر می رسد که وی را درگیر خود ساخته است یا فرانک ، آن امدادگر فیلم “بیرون آوردن مردگان” تحت تاثیر مرگ آدم هایی که قادر به نجات زندگیشان نبوده ، دچار نوعی روانپریشی گشته اما محور فیلم بر برخوردهای بیرونی وی تاکید دارد و یا حتی بیماری وسواس هاوارد هیوز در فیلم “هوانورد” نمی تواند مانعی بر سر راه موفقیت های او محسوب گردد و …همه این معضلات روانی در کنار خط اصلی قصه قرار گرفته ( یعنی هیچیک به عنوان خط اصلی داستان مطرح نشده اند) و به شخصیت پردازی ها و فضا سازی کمک فوق العاده می نماید.
تقریبا در اغلب فیلم های یاد شده ، فضای روانشناختی که به فیلم های اکسپرسیونیستی دهه های 20 و 30 سینمای آلمان راه ببرد ( آنچنانکه در فیلم “Shutter Island” بارز است) ، وجود نداشت یا از سینمای امثال هانری ژرژ کلوزو و آثاری مانند “چراغ گاز” جرج کیوکر ، “سوء ظن” آلفرد هیچکاک ، “کریدور شوک” سمیوئل فولر ، “سه چهره ایو” ناتالی جانسن و “بچه رزماری” و “مستاجر” رومن پولانسکی و حتی “باشگاه مشت زنی” دیوید فینچر الگو نگرفته بودند ، آن گونه که در فیلم “Shutter Island” تقریبا از اغلب فیلم های فوق تاثیر گرفته شده و به خصوص فیلم “مطب دکتر کالیگاری” ساخته روبرت وینه محصول 1920 آلمان را می توان نسخه اصلی تازه ترین اثر مارتین اسکورسیزی قلمداد نمود.
به نظر می آید پس از اینکه اسکورسیزی ، سرانجام پس از سالها برای فیلم قبلی خود یعنی “مردگان” ، جایزه اسکار را از آن خود کرد ، دیگر خیالش راحت شده ( یا لااقل دیگر انتظار اسکار ندارد) و قواعدی که تا آن موقع در فیلم هایش رعایت می کرد را برهم زده تا این بار در سینمایش شاهد خرق عادتی حیرت آور باشیم. البته این نوع خرق عادت در سینمای اسکورسیزی مسبوق به سابقه است . درست مانند زمانی که در میان فیلم های سرشار از خشونت “رفقای خوب” و “تنگه وحشت” و “کازینو” ، اثر رمانتیکی همچون “عصر معصومیت” را جلوی دوربین برد.
شاید اگر نمی دانستیم سازنده فیلم “Shutter Island” همان اسکورسیزی “تنگه وحشت” و “آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند” و “سلطان کمدی” و “رنگ پول” است و نام وی را در تیتراژ فیلم نمی دیدیم ، به این تصور می بودیم که فیلم “Shutter Island” را فیلمسازی همچون رومن پولانسکی ساخته است.(همچنانکه فیلم امسال پولانسکی یعنی “شبح نگارنده” نشانی از سینمای وی برخود ندارد!!)
قصه فیلم “Shutter Island” در سال 1954 از ماموریت یک مارشال ایالات متحده به نام “تدی دانیلز” ( لئوناردو دی کاپریو) و دستیارش ، چاک آل ( مارک روفالو) برای تحقیق درمورد فرار یک زندانی روانی و جنایتکار از بیمارستان روانی “اشکلیف” در جزیره دورافتاده ای واقع در سواحل شرقی آمریکای شمالی در 10-11 مایلی بوستن به نام “شاتر” آغاز شده و در کادر دوربین رابرت ریچاردسون (مدیر فیلمبرداری پرآوازه سینمای امروز) قرار می گیرد. تدی دانیلز در همان ابتدای سفرش به جزیره برای چاک آل از معضلات روحی که مدتی دچارش بوده حکایت می کند و اینکه همه این ناراحتی ها از قتل همسرش ناشی می شده است. همسری که قاتل روانی اش با نام “لیدیس” اینک درهمان تیمارستان جزیره شاتر زندانی است . بنابراین ماموریت فوق به نوعی برای دانیلز، وجهه دوگانه ای پیدا می کند.
در Shutter Island آنها در تیمارستان روانی اشکلیف جزیره شاتر با دکتر کاولی (بن کینگزلی) روبرو می شوند ؛ یعنی پزشک معالج ، همان بیمار/ زندانی فراری به نام ریچل که گفته می شود 3 بچه اش را با دستان خود درون آب غرق کرده و به قتل رسانده است. همچنین دکتر نارینگ (ماکس فن سیدو) پزشک دیگری است که گویا مسئولیت تیمارستان “اشکلیف” را برعهده دارد. او با تیپ و لهجه آلمانی اش برای تدی دانیلز ، یادآور خاطرات تلخ روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است که دانیلز در جمع گروهی از سربازان آمریکایی فاتح ، دسته ای از اسیران آلمانی را به رگبار مسلسل بسته و به قتل رساند و همین مسئله حدود 9 سال است به صورت کابوسی او را رنج می دهد.
اما وقایعی که در جریان تحقیقات تدی دانیلز و همکارش چاک آل در بیمارستان اشکلیف اتفاق می افتد ، به نظر این مارشال ایالتی آمریکا ، بوی نوعی توطئه می دهد. توطئه ای که با افشاگری ریچل گریخته در مخفیگاهی غار مانند برای دانیلز ، مستندتر می گردد.
فیلمنامه “Shutter Island” توسط لیتا کلوگریدیس ( که در پروژه سنگین “آواتار” ، هم تهیه کننده اجرایی بود و هم گفته می شود در گسترش فیلمنامه با جیمز کامرون همکاری نزدیکی داشته و در همین “Shutter Island” نیز تهیه کننده اجرایی بوده) از نوول پرفروش سال 2003 دنیس لیهین اقتباس شده است. داستانی که ویژگی هایی بالاتر از حد معمول یک قصه بازاری داشت ، با قطعاتی از یک نوع بازی دوگانه پیچیده که مقولات مختلفی از درونش بیرون می زد از پزشکی رسمی گرفته تا چالش قانونی تا عملکرد تاریخی و سیاسی و تا …
به نظر می آید کلوگریدیس علاوه بر روح نوول لیهین ، حتی بعضا به کلمات و جملاتش نیز وفادار بوده است و از همین لحاظ اسکورسیزی را ناگزیر کرده تا در فضایی پرتعلیق با فلاش بک های متعدد فرو برود. این ساختار روایتی به شدت نوعی از فیلم های هراس کم هزینه دهه 1940 کمپانی RKO را به ذهن متبادر می سازد . آثاری همچون “جزیره مرگ” یا “هفتمین جنایت” ساخته ول لوتون . اگرچه مارتین اسکورسیزی سعی کرده عناصری از ساختار رایج امروزی سینما را با مدل های قدیمی تر ترکیب نموده تا به فرم تازه تری دست یابد ، اما در واقع فضای هراس آمیز و سوسپانسی فیلمنامه از همان ابتدای فیلم ، خود را به او تحمیل کرده است :
مثل آن خوش آمدگویی اخطار آمیز جانشین واردن که تعبیرش از اهالی بیمارستان و جزیره این است :”خطرناکترین و زیان آورترین بیماران “!!
پس از آن ، دو مرد عجیب و غریب را با چشم های ورقلمبیده می بینیم که به زامبی ها بیشتر شبیه بوده و مشغول کار در محوطه آن بیمارستان قلعه مانند هستند. قلعه ای که در دوران جنگ های انفصال ساخته شده و استفاده می گردیده است. نحوه رفتار شک برانگیز ولی متین و هوشمندانه دکتر کاولی و به خصوص نوع برخورد تردید آمیز دکتر نارینگ به علاوه شیوه فرار ریچل سولاندو از اتاق تنگ و باریکش و پاسخ های سربالای بیماران و کارمندان تیمارستان به بازپرسی تدی دانیلز و چاک آل ، همه و همه باعث می شود تا آنها به این باور برسند که در یک ماموریت احمقانه گرفتار شده اند. اما با این حال گویا یک نیروی مرموز آنها را در آن جزیره پر صخره و جنگلی انبوه نگاه می دارد.
در ادامه Shutter Island اگرچه از زمانی که پس از انتشار خبر بازگشت ریچل( امیلی مورتیمر) ، دانیلز در گشت و گذارش پیرامون جزیره ، به تصور خودش ریچل دیگری (این بار با بازی پاتریشیا کلارکسون) را در پناهگاهی غار مانند پیدا می کند (که بی محابا طرح توطئه دکتر کاولی و دکتر نارینگ در تیمارستان برای آزمایشات خطرناک به روی بیماران را برملا می سازد) ، حدسیات تماشاگر بر آنچه مورد ظن تدی دانیلز بوده ، منطبق می گردد ولی طولی نمی کشد که با دیدن ریچل دوم در تیمارستان و در کنار دکتر کاولی ، این حدس نیز مورد تردید قرار می گیرد . اما در مقابل صحت آنچه ریچل دوم در همان پناهگاه غار ، در مورد خوراندن داروهای مختل کننده مغز به عنوان آسپیرین گفته بود ، در فکر تماشاگر قوی تر می شود.
از اینجا آن بازی دوگانه و پیچیده نوول دنیس لیهین ، به طور تاثیر گذاری داخل فیلمنامه شده و تماشاگر همچون Blade Runner در فضایی شکننده و ظریف قرار می گیرد. طوفانی که در همین صحنه ها روی می دهد و باعث قطعی تلفن ها و سایر ارتباطات شده و به نوعی جزیره را در یک حالت ایزوله فرو می برد به این فضای پر توهم و شکننده کمک می کند. یا در واقع همچون فیلم Shining” ” استنلی کوبریک ، عزیمت شخصیت اصلی ( در اینجا تدی دانیلز ، مارشال آمریکا) را به سوی یک بیمار روانی تسریع می بخشد.
در Shutter Island شخصیت پردازی ها و حتی لحن دیالوگ های لیتا کلوگریدیس در کنار فضا سازی اسکورسیزی به گونه ای است که همچنان تماشاگر را در یک آتمسفر توطئه آمیز باقی می گذارد. آتمسفری که سوالی بزرگ در ذهن مخاطب پدید می آورد (همچنانکه در فکر تدی دانیلز شکل می گیرد) که واقعا چه اتفاقی در جزیره شاتر و بیمارستان اشکلیف در حال وقوع است؟ این درحالی است که اوضاع جزیره و بیمارستان و موقعیت دانیلز لحظه به لحظه بدتر و بدتر می شود. خصوصا هنگامی که دکتر کاولی ، دانیلز را با عنوانی دیگر خطاب می کند ، او را یکی از بیماران تیمارستان می خوانند که دو سال قبل در مقام یک مارشال ایالتی آمریکا ، همسرش به نام ریچل را به دلیل کشتن 3 فرزند او ، به قتل رسانده و اینک تحت درمان قرار دارد . این به نظر دانیلز ، سوء تفاهم را نه فقط دکتر کاولی و کارمندان تیمارستان علیرغم اعتراضات و داد و فریادهای او ، به گوشش می خوانند بلکه حتی چاک آل هم این بار در قد و قواره ای نو و تازه تکرار می کند . چراکه چاک آل دیگر نه همکار کاراگاهی تدی دانیلز بلکه یکی از پزشکان معالج او معرفی می شود که برای کمک به بازیابی خاطراتش ، خود را در مقام دستیاری تدی دانیلز قرار داده بوده است.
حتی در چنین شرایطی نیز فضای ایجاد شده توسط فیلمنامه نویس و کارگردان ، همچنان تماشاگر را در موضع دانیلز قرار می دهد و این توهم را تقویت می کند که همه کارکنان بیمارستان تحت فرمان دکتر کاولی و دکتر نارینگ در صدد روانی جلوه دادن دانیلز هستند تا همان توطئه شرح داده شده توسط ریچل دوم تحقق یابد. اما ناپدید شدن ناگهانی چاک آل در بالای صخره های مشرف به دریا و نمایان شدنش در هیبت یک پزشک بیمارستان روانی و سپس به خاطر آوردن صحنه قتل فرزندان تدی توسط همسرش ریچل و کشتن او ، مخاطب را روی خط دوم فیلمنامه می اندازد که لحظه به لحظه تقویت شده و خط اول یعنی توهم توطئه را به تدریج در سایه می برد. ( در همین جاست که فیلم هایی مانند “مطب دکتر کالیگاری” روبرت وینه و “کریدور شوک” سمیوئل فولر تداعی می شوند) .
یادمان باشد که زمان رخداد قصه ، سال 1954 است ، یعنی سالهایی که اگرچه کوس رسوایی کمیته مبارزه با فعالیت های ضد آمریکایی ژنرال مک کارتی به آسمان برخاسته بود اما جهان در آستانه دوران طولانی و پر فراز و نشیب جنگ سرد قرار داشت که به ویژه با قدرت یافتن سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی غرب و شرق مانند CIA و KGB مجموعه ای از طرح و توطئه ها در دو سوی دنیا در حال شکل گیری و ریشه دواندن بود.
در رابطه با Shutter Island مفهوم توهم توطئه یا تئوری توطئه (Theory Conspiracy) از جمله موضوعات مورد علاقه سینمای غرب امروز است که به کرات در فیلم ها با داستان ها و قصه های مختلف به تصویر کشیده شده است. از فیلمی با همین عنوان ساخته ریچارد دانر و با شرکت مل گیبسون گرفته تا یکی از آخرین آنها به نام “حشره” (BUG) ساخته ویلیام فرید کین در سال 2008 که یک سرباز آمریکایی از جنگ برگشته را در توهم تعقیب و مراقبت دائمی از سوی نیروهای اطلاعاتی و ازطریق آلوده کردن خونش به موجودات الکترونیکی میکروسکوپی،نشان می دهد.
از آنجا که در طول حداقل 3-4 قرن اخیر ، دخالت قدرت های سلطه گر غربی در کشورهای به اصطلاح جهان سوم ، فجایع تکان دهنده ای با عناوین مختلف استعمار و استثمار و قاچاق تریاک و الماس و برده ، جنگ های خانمانسوز مختلفی را به بشریت تحمیل نموده و همواره در هر حادثه ضد بشری ردپایی از اعوان و انصار آنها رویت شده ، بالتبع این سابقه و کارنامه سیاه ، نگاه و نظر مثبتی از زاویه ملل به خصوص سرزمین های آسیایی و آفریقایی به این قوم صلیبی / صهیونی وجود ندارد و هر حرکت و اقدام آنها با نگرش منفی تلقی می گردد.
در عین حال سران جبهه صلیبی غرب برای زدودن این نگاه منفی ، همواره سعی در این دارند که ضمن پاک کردن خاطرات نامطلوب گذشته ، تصویر مثبتی از خود به نمایش گذارده و در مقابل ، هرگونه برداشت های مستند از اقدامات امپریالیستی و سلطه گرانه خویش را با اتهام “تئوری توطئه” یا “توهم توطئه” محکوم کرده و آن را خیالبافی و رویا پردازی القاء نمایند.
اما اینکه واقعا این تئوری توهم توطئه از کجا می آید و چگونه به اندیشه سیاسی- فرهنگی جهان امروز اضافه شده ، بی مناسبت نیست که نگاهی به ریشه ها و زمینه های آن بیندازیم.
سِر کارل رایموند پوپر احتمالاً نخستین اندیشه پرداز دنیای غرب است که مفهومی بهنام “توهّم توطئه” را به حربهای نظری علیه کسانی بدل کرد که بر نقش دسیسههای الیگارشی سلطه گر معاصر در تحولات دنیای امروزین تأکید دارند. پوپر اینگونه نگرشها را در کتاب “حدسها و ابطالها” ترجمه احمد آرام،چنین توصیف می کند:
“…هرچه در اجتماع اتفاق میافتد نتایج مستقیم نقشههایی است که افراد یا گروههای نیرومند طرحریزی کردهاند. این نظر بسیار گسترش پیدا کرده است. هرچند من در آن شک ندارم که گونهای ابتدایی از خرافه است. کهنتر از تاریخیگری است… و در شکل جدید آن، نتیجه برجسته دنیوی شدن خرافههای دینی است. باور داشتن به خدایان هومری، که توطئههای آنها مسئول تقلبات جنگهای تروا بوده، اکنون از میان رفته است ولی جای خدایان ساکن [کوه] اولومپوس هومری را اکنون ریشسفیدان فهمیده کوه صهیون یا صاحبان انحصارها یا سرمایهداران یا استعمارگران گرفته است…”
پوپر این سخنان را در سال 1948 میلادی در مجمع عمومی دهمین گردهمایی بینالمللی فلسفه در آمستردام بیان داشت؛ درست در زمانی که «ریشسفیدان فهمیده کوه صهیون» به شدت درگیر تحرکات پنهان بمنظور اعلام موجودیت دولت اسراییل (ژانویه 1949) بودند!
مفهوم “تئوری توطئه” بیشتر کاربرد ژورنالیستی دارد تا علمی. بهعبارت دیگر، نوعی حربه تبلیغاتی است برای بستن دهان کسانی که به پژوهش در لایههای پنهان سیاست و تاریخ علاقمندند؛ یعنی به عرصهای که از آن با عنوان فراسیاست Para politics یاد میشود. این مفهوم ، فاقد هرگونه تعریف و ارزش علمی است و دامنه کاربرد آن روشن نیست و لاجرم کسی را که در این زمینه قلم میزند به سطحینگری و تناقضات جدّی وادار میکند. توجه کنیم که این امر به “تئوری توطئه” محدود نیست بلکه در مورد برخی دیگر از مفاهیم نظری در عرصه اندیشه سیاسی نیز صادق است.
در دهه 1960 میلادی، دائرةالمعارف بینالمللی علوم اجتماعی ، که هنوز هم از مفیدترین مراجع در زمینه دانش اجتماعی است، درباره تاریخچه واژه “توتالیتاریانیسم” نوشت که این مفهوم بهعنوان یک حربه تبلیغاتی در کوران “جنگ سرد” کاربرد یافت و افزود:
“…کاربرد تبلیغی این واژه [توتالیتاریانیسم] کارایی آن را در تحلیل منظم و تطبیقی نظامهای سیاسی ، مبهم ساخته است…”
مأخذ فوق، سپس، ابراز امیدواری کرد که با از میان رفتن “جنگ سرد” این واژه نیز از میان برود و در سومین ویرایش دائرةالمعارف علوم اجتماعی مدخل فوق وجود نداشته باشد. “نظریه توطئه” نیز چنین است. کسانی که در این زمینه قلم میزنند، معمولاً یک تصویر بسیط و بدوی ( یک تصویر “دایی جان ناپلئونی”) را ترسیم میکنند و سپس بسیاری از حوادث تحلیل نشده و مهم تاریخ را که در باور عمومی ناشی از توطئه قدرتهای بزرگ است، ردیف میکنند و از مصادیق “توهّم توطئه” میشمرند.
در واقع نظریهپردازان و مبلغان مفهوم “نظریه توطئه” به همان بستر و خاستگاهی تعلق دارند که زمانی، در کوران جنگ سرد با اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم، مفاهیمی چون “توتالیتاریانیسم” را میساختند و عملکرد امروز ایشان دقیقاً تداوم همان سنت دیروز است. برای مثال، دانیل پایپز، روزنامهنگار آمریکایی، فعالترین نویسندهای است که درباره “نظریه توطئه” قلم زده و کتب و مقالات فراوانی را منتشر کرده است. از جمله آثار وی، که در ایران نیز تأثیر خود را بر جای نهاد، باید به دو کتاب زیر اشاره کرد:
“دست پنهان: ترس خاورمیانه از توطئه” (1996) و “توطئه: چگونه روش پارانوئید شکوفا میشود و از کجا سر در میآورد” (1997).
دانیل پایپز پسر ریچارد پایپز، یهودی مهاجر از لهستان است. پروفسور ریچارد پایپز از کارشناسان برجسته مسائل اتحاد شوروی و کمونیسم در دوران جنگ سرد بود. او به مدت 50 سال در دانشگاه هاروارد تدریس کرد و مشاور ارشد دولت ریگان نیز شد. پسر او، دانیل پایپز، منطقه خاورمیانه اسلامی (نه اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم) را به عنوان حوزه تخصصی خود برگزید. امروزه دانیل پایپز به عنوان یکی از متفکران نومحافظهکار حامی سیاستهای دولت جرج بوش دوّم و یکی از برجستهترین اعضای “لابی حزب لیکود اسرائیل” در ایالات متحده آمریکا شناخته میشود و بهخاطر تبلیغاتش علیه جامعه عربتبار و مسلمان ایالات متحده آمریکا شهرت فراوان دارد.
بهنوشته جان لوید، در فایننشال تایمز، دانیل پایپز از پدرش این درس را آموخته که میان غرب و سایر مناطق جهان شکافی ژرف ببیند. هم دانیل پایپز و هم کسانی که در سالهای اخیر مفهوم “نظریه توطئه” را در فرهنگ سیاسی ایران رواج دادند، دورانی بزرگ و سرنوشتساز در تاریخ بهنام “دوران استعماری” را، اعم از استعمار کلاسیک و امپریالیسم جدید، یکسره نادیده میگیرند و توجه نمیکنند که پدیدههایی چون “استعمار” و “امپریالیسم” واقعیتهای عینی و تلخ سدههای اخیر تمدن بشری است که در مواردی حتی به “نسلکشی”(یعنی امحاء تمامی یا بخش مهمی از سکنه یک سرزمین از صحنه گیتی) انجامید. آنان در مباحث مربوط به توسعه و مدرنیزاسیون نیز عیناً همین رویه را در پیش میگیرند.
این فیلم عالیه محشره
بله همینطوره شاید بتوان به عنوان یکی از بهترین های تاریخ ازش نام برد، برخی از فیلم های بزرگ هالیوودی یک مبحث مهم و استراتژیک رو در ساختار و ساختمان خود تلفیق کرده اند، شبیه مبحثی که در ساختار inception وجود دارد و اینقدر برای نولان اهمیت داشته که آن فیلم را علت فیلمساز شدنش میداند، مبحث تاریخی و خیلی مهم تئوری توطئه هم از مباحثی هست که در ساختار جزیره شاتر به قشتگ ترین شکل ممکن جایگذاری شده و سعی کردیم در این مقاله تا حدودی به آن بپردازیم
این فیلم مفهوم و مباحث گسترده ای رو بیان میکنه، و جدا از این تحلیل جامعه شناسی ای که براش مطرح کردین،موضوعات روانشناسی زیادی رو هم توضیح میده که اگه به همه ی این موضوعات احاطه نداشته باشید،مثل سایت زومجی به اشتباه نقد میکنید، درسته فیلم نکات ظریفی داره ولی باید به بیماری و فشاراسترس دانیلز هم توجه کرد.
اگه تحلیل های روانشناسی فیلمو بخونید و متوجه بیماری های دانیلز بشید به راحتی میتونید فیلمو درک کنید و به ناچار بپذیرید دانیلز یک بیمار روانیه!
سلام علت ودلیل بیماری دانیل ازکجا ناشی می شودروپیدامی کردیداینکه ازحوادث معنا رومی یافت آرامش پیدا می کرد
این آرامش رو به همسرش وخانواده اش انتقال می دادمحبت ومهربانی جای خشونت رامی گرفت.وقتی این اتفاق خوب می افتادقتل اتفاق نمی افتاد.نتیحه می گیریم معنا ودلیل روازاتفاقات بدبیابیم آرامش جسم وروان پیدا خواهیم کردو……..
ولی جالبه که به اخرین دیالوگ فیلم هم یه نگاهی بندازیم ، به دکتر میگه که به نظرت کدوم بدتره ، زندگی مثل یک هیولا یا مردن مثل یک مرد خوب ،بعد که میخواد بره دکتر بلند میشه و صداش میکنه ، ظاهرا دکتر شیان تحت تاثیر حرفاش قرار گرفت ولی چرا؟ فک میکنم که با این حرفش به دکتر تیکه انداخته که اگه دیووانه بودن رو هیولا بودن در نظر بگیریم در حالی که زنشو کشته و دیوانه نبودن رو مرد خوب بودن در نظر بگیریم به این خاطر که دستش به خون زنش الوده نیست و نمیخوا این مسئله رو قبول کنه پس به دکتر میگه که میدونه واقعیت چیه و باعث شکه شدن دکتر میشه.
سلام
هر نظریه ای اعم از دیوانه بودن یا حقیقت داشتن یک ماجرای مشکوک رو در مورد فیلم در نظر بگیریم، باز هم بهتر است که به آخرین قسمت داستان که به عنوان نهایی ترین مدرک در دستمون توجه کنیم. در انتهای داستان تدی وقتی روی پله ها نشسته به همکارش (یا همان روانشناس در نظریه ای دیگر) میگه “زندگی کردن مثل هیولا بهتر است یا مردن مثل یک آدم خوب؟” و با این مقدار از آگاهی و درک پامیشه و میره تا خودش رو “با اختیار” خودش به چاقوی جراحی بسپره تا مغزش رو جراحی کنند . این قسمت از فیلم نشون میده که شخصیت اصلی داستان در انتها همه چی رو به اختیار خودش قبول کرده و نه با “اجباری” که دکتر کچل در ساختمان فانوس دریایی گفته بود. این “با اختیار قبول کردنش” در ادامه اون حرفی که در انتهای فیلم میگه، به نظر من نشون از این میده که این شخص دیوانه نیست ولی با توجه به فهم و تشخیص توطئه هایی که در حقش میشه، خودش رو به چاقو میسپره تا از دید (به اصطلاح) پزشکان بتونه مثل “یک آدم خوب” زندگی کنه. تاکید میکنم: این شخص خودش فهمیده دیوانه نیست ولی با اختیار خودش به زیر چاقوی جراحی میره تا بقیه رو راضی کنه آدم خوبی شده. در حالیکه اگر دیوانه بوده باشه و چون هنوز روی پله ها به حالت آگاهی کامل در چرخه دیوانگی تا آگاهی نرسیده است (از دید دکترها)، پس نمی توانسته زیر چاقوی جراحی رفتن رو به اختیار قبول کرده باشه و به قول دکترها چون در دیوانگی بوده بایستی به اجبار به زیر چاقوی جراحی میرفته که اینطور نشده و به اختیار رفته و درنتیجه دیوانه نبوده و این رو برای راضی کردن بقیه انجام داده تا به راحتی مثل یک آدم خوب از دید بقیه زندگی کنه.
سوال اینجاست که اصلا چرا باید این همه برنامه ریزی بشه که تد سالم رو بکشونن تو جزیره و شست و شوی مغزیش بدن حالا چه با جبر چه با اختیار
چون تدی از طریق جورج نویس یه چیزایی راجبه جزیره و کارایی ک توش انجام میدن فهمیده بود و از قصد به جزیزه اومده بود ک بیشتر از کارشون سر در بیاره
گفت که من راجب این جزیزه تحقیق کردم بعد به جورج برخورد میکنه و اینا…یه جاشم که که دکتره تو غار بهش میگعگه تو زیادب باهوشی اونا هم دنبال همین هستن،بعدشم دیدی ک داشتن یه ارتش از ادمای بی رحم و بی حس میساختن
اینکه خیلیا نتونستن روایت دوم. فیلم یعنی دیوونه بودن. تدی رو. بپذیرن دو دلیل داره:
رواج تئوری توطئه توجامعهخصوصا جامعه ما که همیشه ترجیح میدیم چنین داستانی رو قبول کنیم
و ناتوانی مارتین اسکورسیزی تو نمایش دادن حقیقت تو بیست دقیقه آخر. چون با خوندن رمان اصلا دچار این سردرگمی نخواهید شد.
البته شاید نشه اسمش رو ناتوانی اسکورسیزی گذاشت چون اخر فیلم تدی دیالوگی میگه که همه به اون استدلال میکنن یعنی همون “زندگی کردن مثل هیولا بهتر است یا مردن مثل یک آدم خوب؟”. که اصلا توی کتاب وجود نداره
شاترآیلند از جمله فیلم هایی بود که از قبل به ارزشش پی برده بودم این بود که دنبال زمان مناسب برای تماشای آن بودم و روزهای قرنطینه کرونایی بالاخره فرصت مناسب را به من داد! بعد از دیدن فیلم به قدری جذب داستان و البته سردرگم بودم که چند روزی را به خواندن انواع و اقسام تحلیل های داخلی و خارجی و مرورهای چندین باره فیلم کردم و نهایتا روایتی را که حقیقتا دوست نداشتم بپذیرم، پذیرفتم! اسکورسیزی فیلمی ساخته که روایتهای مختلفی را میشود از فیلم ساخت و قبول کرد اما دو روایت از همه قوی تر و قابل قبول تر هستند.
روایت اول همانی است که از ابتدای فیلم آن را میبینیم، تدی دنیلز یک مارشال ایالتی فعلی و سرباز سابق جنگ جهانی دوم است، همسر تدی در آتش سوزی آپارتمان آنها که توسط فردی به نام اندرو لیدیس اتفاق افتاده کشته شده است و اندرو به بیمارستان روانی اشکلیف در جزیره شاتر منتقل شده بوده که به طرز عجیبی ناپدید شده است. تدی که در جستجوی علت ناپدید شدن قاتل همسرش بوده متوجه اسراری در رابطه با تحقیقات غیر قانونی که در جزیره رخ می دهد می شود، در همین حین پرونده گم شدن یک زندانی در جزیره شاتر اعلام می شود و تدی فرصت را مناسب می بیند تا از نزدیک وارد جزیره شده و پرده از تحقیقات غیر قانونی در زندان اشکلیف بردارد او به همراه چاک که او نیز مارشال ایالتی است(که البته بعدا می فهمیم در هر دو روایت که در نظر بگیریم او فردی به نام دکتر شیهان و از کارکنان بیمارستان است) وارد جزیره شاتر می شوند، تدی رفته رفته متوجه رفتارهای مشکوک در جزیره می شود و پس از ملاقات با جرج نویس زندانی و دکتر ریچیل واقعی در غاری در جزیره متوجه می شود تمام مدتی که در جزیره بوده توسط داروها، غذاها و حتی سیگاری که میکشیده سعی کرده اند با ایجاد توهم او را به سمت دیوانگی بکشند تا به عنوان بیمار در همان جا بستری شده و به نوعی دست از سرک کشیدن در برنامه های بیمارستان بردارد. در سکانس فانونس دریایی دکتر کاولی به تدی میگوید اگر داستانی را که میگویند قبول نکند دکتر نایرینگ و همکارانش او را لوبوتومی خواهند کرد (لوبوتومی عمل جراحی روی مغز بود که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم تا دهه شصت رواج داشت و حتی جایزه نوبل پزشکی سال 1949 نیز به دو پزشک بابت ابداع این روش جراحی اهدا شد که بعدها به طور کلی غیراخلاقی تلقی شده و ممنوع شد.) تدی به ظاهر قبول می کند، صبح روز بعد دکتر شیهان برای بررسی وضعیت تدی با او صحبت می کند و متوجه می شود او هنوز داستان آنها را باور نکرده و با اشاره او دکتر نایرینگ تدی را جهت انجام لوبوتومی با خود می برد. در دیالوگ پایانی فیلم تدی به شیهان می گوید ترجیح می دهده به عنوان مردی خوب بمیرد(لوبوتومی شود) تا اینکه به عنوان هیولایی که آنها از او ترسیم کرده اند زندگی کند.
روایت دوم چیزی است که نهایتا در سکانس فانوس دریایی متوجه آن می شویم. اندرو لیدیس مارشال ایالتی و سرباز سابق جنگ جهانی دوم است او جزو اولین سربازانی بوده که پس از اشغال آلمان نازی توسط نیروهای متفقین وارد اردوگاه داخاو می شود تصویر وحشی گری های آلمان نازی و جنازه های انسانهای بیگناه که روی هم انباشته شده اند هیچگاه در سالهای بعد از جنگ از ذهن اندرو پاک نشده است همچنین اندرو شاهد کشتار دسته جمعی سربازان نازی این اردوگاه توسط نیروهای امریکایی بوده و جایی از فیلم به دکتر شیهان می گوید که این کار یک کشتار بی رحمانه از نظر او بوده نکته ای که در فیلم میبینیم جرقه شروع شلیک سربازان امریکایی به سمت نگهبانان نازی اردوگاه را خود اندرو با اولین شلیک می زند که به نوعی در عذاب وجدان دائمی او نقش دارد، اندرو با چنین گذشته ای از جنگ دچار مشکلات روحی است و برای فرار از آنها رو به الکل می آورد و همین مساله باعث می شود تا حدود زیادی متوجه آنچه که دقیقا در اطرافش می گذرد نشود، خصوصا در رابطه با دلورس همسرش که فردی با افسردگی شدید و مشکلات روانی است و حتی بارها توسط اطرافیانش این مساله به او یادآوری شده است اما اندرو به جهت مصرف زیاد الکل و علاقه زیادی که به دلورس دارد این مساله را نادیده می گیرد و از نظر او دلورس یک زن معصوم و زیبا است! حتی پس از اینکه دلورس آپارتمان محل زندگی شان را به آتش می کشد اندرو سعی می کند با تغییر محل زندگی شان به محلی دور از شهر و خوش آب و هوا به سادگی مشکل را حل کند. در سکانس بعد از فانوس دریایی به صراحت میشنویم که اندرو می گوید بعد از اولین باری که دلورس تلاش به خودکشی کرد درباره حشراتی که در مغزش وجود دارند با من صحبت کرد اما من آنها را نادیده گرفتم همین ساده انگاری اندرو نهایتا باعث می شود روزی که بعد از یک ماموریت کاری به خانه می آید متوجه غرق شدن سه فرزندش توسط دلورس شود، خشم و عشق همزمان اندرو نسبت به دلورس و درخواست دلورس برای پایان دادن به زندگی اش باعث می شود اندرو با شلیک تیری همسرش را بکشد، اندرو دستگیر می شود و توسط دادگاه به زندان اشکلیف فرستاده می شود حالا اندرو علاوه بر عذاب وجدانهایی که از جنگ جهانی دوم با خود دارد خود را مسئول مرگ سه فرزندش می داند او می داند اگر معتاد به الکل نبود و وضعیت روانی همسرش را می دانست قطعا قبل از وقوع فاجعه نسبت به درمان او اقدام می کرد و عذاب وجدان کشتن همسرش که او را بسیار دوست می داشت هم همراه اوست، این حجم عظیم از مشکلات روحی خارج از توان اوست و منجر به دیوانگی او میشود اندرو جهت فرار از اصل ماجرا شخصیت تدی را خلق می کند و داستانی را که دوست دارد برای خود می سازد، دکتر کاولی و شیهان اعتقادی به لوبوتومی ندارند و برای اینکه اندرو را با واقعیت مواجه کنند تصمیم می گیرند داستانی را که اندرو ساخته واقعا بازی کنند تا با روشن شدن مرحله به مرحله واقعیت اندرو را از توهم شدیدی که درگیرش شده آزاد کنند در مقابل دکتر نایرینگ و رئیس زندان اعتقاد چندانی به روشهای آنها ندارند ولی قبول کرده اند پیشنهاد انها را اجرا کنند در نهایت دکتر کاولی و شیهان موفق می شوند و در سکانس فانوس دریایی پس از اینکه اندرو با تصاویر فرزندانش روبرو می شود ناگهان گذشته را به یاد می آورد و در اثر فشار عصبی زیادی که ناشی از یادآوری گذشته اش است بیهوش نقش بر زمین می شود و در سکانس بعدی بعد از به هوش آمدن همه چیز را توضیح می دهد، کاولی به او می گوید ما نه ماه قبل هم توانستیم واقعیت را به تو بفهمانیم اما تو دوباره بعد از مدتی به توهمات خودت روی آوردی و ترس ما از برگشت دوباره تو است. در سکانس پایانی دکتر شیهان برای بررسی وضعیت اندرو وارد می شود و در دورنما شاهد هستیم دکتر کاولی، دکتر نایرینگ و رئیس زندان هم منتظر جواب بررسی دکتر شیهان هستند، اندرو دکتر شیهان را چاک صدا می کند، شیهان رو به دکتر کاولی می کند و با تکان دادن سر به او می فهماند اندرو هنوز خوب نشده است در این صحنه می بینیم خود اندرو هم نگران به سمت دکتر کاولی نگاه می کند و وقتی دستور لوبوتومی را می بیند به نوعی مطمئن شده و جمله پایانی را به شیهان می گوید: “اینجا منو به این فکر فرو می بره که کدوم بدتره؟ زندگی به عنوان یک هیولا یا مردن به عنوان یک مرد خوب” او بلند می شود تا به همراه دکتر نایرینگ برای لوبوتومی برود و شیهان که جا خورده است متوجه می شود اندرو خوب شده اما برای اینکه لوبوتومی شود خود را مریض نشان داده اما در عین حال به تصمیم اندرو احترام می گذارد و چیزی در این باره نمی گوید. در واقع اندرو خوب شده اما گذشته و عذاب وجدانی که از حوادث تلخ آن او را همراهی می کند بسیار سنگین است او خود را مقصر در کشته شدن افراد بسیاری می داند و معتقد است یک هیولاست او تصمیم می گیرد به جای زندگی کردن با این حجم از گذشته تلخ لوبوتومی شود و شاید تا آخر عمر در ذهن خودش همچنان به عنوان تدی ویلیامز و مردی خوب زندگی کرده و بمیرد.
اما میرسیم به اینکه کدام روایت صحیح است؟ واقعیت این است که خود من هم مانند بسیاری دیگر دوست داشتم روایت اول یعنی دیوانه نبودن تدی صحیح باشد. شاید قبول کردن اینکه مارشال مقتدر ابتدای فیلم که تقریبا تا دقایق پایانی هم همچنان در آن هیبت است برایمان کمی سخت باشد به خصوص برای ما ایرانی ها قبول کردن تئوری توطئه جذابتر است! اما واقعیت این است که تئوری دوم بسیار مقبولانه تر و شواهد بیشتری در تایید آن وجود دارد حتی افرادی که کتاب فیلم را خوانده اند هم این را تایید کرده اند که روایت دوم صحیح است البته برای تایید روایت اول هم نکاتی وجود دارد و زیرکی اسکورسیزی در سردرگم کردن مخاطب ستودنی است اما به طور خلاصه در تایید روایت دوم می شود به ترس دائمی از آب و آتش اندرو اشاره کرد چه در صحنه ابتدایی فیلم در کشتی که توان دیدن حجم زیاد آب را ندارد یا در صحنه ای که لیوان آب را در دست زن زندانی نمی بیند و حضور دائمی آب در کابوسهایش همه اشاره به اتفاق تلخ غرق شدن فرزندانش توسط همسرش اشاره دارند همچنین تقریبا در همه جای فیلم سیگار را خودش روشن نمی کند البته در انتهای فیلم اندرو با فائق آمدن بر این ترسهایش از آب و آتش ابتدا خودرویی را منفجر می کند و بعد برای رسیدن به فانوس دریایی به آب می زند و شنا می کند که این اتفاقات نهایتا منجر به قبول واقعیت و به یاد آوردن گذشته اش در فانوس دریایی می شود. در ابتدای ورود اندرو به زندان زن دیوانه ای که انگشتش را به نشانه سکوت به اندرو نشان می دهد می تواند نشان دهنده آموزش او باشد که از او خواسته اند چیزی درباره اندرو به او نگوید تا قضیه نقش بازی کردن لو نرود. دکتر شیهان بودن چاک هم کاملا روشن است درآوردن ناشیانه اسلحه، نگاه های افراد حاضر در جزیره به شیهان، درخواست آب توسط زن زندانی تا در غیاب شیهان از اندرو بخواهد از فرصت پیش آمده استفاده کند و از جزیره فرار کند و بسیاری نکات دیگر که بار اولی که فیلم را تماشا می کنیم متوجه آنها نمی شویم. همچنین عدم جستجوی جدی نگهبانان برای پیدا کردن ریچل سولاندو نشان می دهد همه این داستان ساختگی است. در صحنه ورود ابتدایی اندرو و دکتر به جزیره هم شاهد احتیاط بیش از حد و نوعی ترس آنها از اندرو است که نشان می دهد همه با اندرو و میزان خطرناکی او آشنا هستند. نهایتا سکانسی که به طور تقریبا صد درصد درستی روایت دوم را برملا می کند بعد از اولین دیدار اندرو و دکتر کاولی در اتاق دکتر است، او عکسی از ریچیل سولاندو نشان می دهد و توضیح می دهد که او فرزندانش را در آب غرق کرده است در این لحظه اندرو دچار توهم می شود و گذشته اش در اردوگاه داخاو را به یاد می آورد که کودکی در آغوش مادرش یخ زده است اما نکته جالب اینجاست که این کودک همان دختری است که در سکانس فانوس دریایی دکتر کاولی عکسش را به عنوان دختر اندرو به او نشان می دهد و اشاره می کند این همان دختری است که در کابوس هایت به تو می گوید که چرا آنها را نجات ندادی؟ اگر فرض کنیم روایت اول درست است و افراد جزیره با خوراندن دارو سعی در دیوانه کردن تدی دارند چگونه است که تدی در ابتدای ورود به جزیره که هنوز داروی چندانی هم به او نداده اند دختری را در توهماتش می بیند که در واقع دختر خودش است و عکسش را دکتر کاولی در سکانس فانوس دریایی به او نشان می دهد؟ چطور دکتر کاولی عکسی را به تدی نشان می دهد که دقیقا همان دختر کابوس های تدی است؟ تدری تازه به جزیره وارد شده و نمی توانیم بگوییم دکتر کاولی با دارو و یا هیپنوتیزم این کار را کرده است! در واقع این فیلم روایت گر سرگذشت تلخ اندرو است اما اسکورسیزی طوری این سرگذشت را روایت می کند که تقریبا همه ما در قبول کردن اینکه مارشال تدی دنیلز همان اندرو است و دیوانه، مقاومت می کنیم! در واقع اسکورسیزی کاری می کند که در پایان فیلم ما هم همانند اندرو نمی توانیم واقعیت را قبول کنیم و از آن فرا می کنیم! این فوق العاده است، اندرو نمی تواند گذشته تلخش را قبول کند و ما هم نمی توانیم دیوانه بودن تدی را بپذیریم و این دقیقا پیام این فیلم است؛ قبول کردن واقعیت سخت است!
عالی بود
اول که فیلم رو دیدم منم به هر دو روایت رسیدم ولی اینکه کدومش واقعا درسته یکم گیج کننده بود برام
ولی بهترین توصیف یا نقدی بود که شنیدم
ممنون
بله من هم بدون خوندن نقد یا نظرات دیگران یا حتی کتابش دقیقا برداشت دوم شما رو از این فیلم داشتم و برای خیلی از دوستانی که این فیلم رو دیدن و اکثرا نظریه اول رو داشتن هم توضیح دادم ولی دریغ که به گفته شما همه عاشق قبول کردن تئوری توطئه و پیچیده کردن تمامی مسائل هستند و همیشه از اصل قضیه و منطق چیزی که نویسنده به وضوح میخواد نشون بده دور میشن …من به شخصه همیشه عاشق فیلم های مزموز و معمایی هستم و تعداد فیلم هایی که در ژانر دیدم از دستم خارج شده و میشه گفت تقریبا تو حدس این فیلم ها و اصل قضیه مهارت پیدا کردم …قصد فیلم هایی به این سبک معمولا پیچیده کردن مسائل و بازی با ذهن ببینده و دور کردن از قصد اصلی نویسنده ست تا پایان غیر قابل حدس و پیش بینی برای مخاطب داشته باشه و به این شکل فیلم رو برای مخاطب جذاب تر میکنن اما چیزی که مهمه و بسیار واضح در متن فیلم نهفتست ولی بسیاری از افراد فقط سرگرم بازی می شوند که نویسنده طراحی کرده که این نشان از هوش بسیار بالای نویسنده است برای جذب مخاطب…. و بسیاری از صحنه هایی از این فیلم که اقا مرتضی شما به وضوح اشاره کردین کسی انقدر دقت نکرد در این فیلم از جمله ترس سربازها به هنگام دیدن تدی به دلیل اینکه میشناختن اون یک بیمار روانی خطرناکه و صحنه بازجویی تدی از پرستاران که هیچکدوم توجه چندانی به اون نداشتن و گاها میخندیدن و مسخره میکردن چون میدونستن تدی بیماره و این فقط یک بازی هست برای درمان اون و بازجویی تدی رو جدی نمیگرفتن…یا در اون صجنه ای که به خواسته تدی دنبال راشل سولاندو تو جزیره میگشتن که تدی میدید که هیچکدم از سربازا جدی نمیگرفتن مسئله و الکی خودشون رو مشغول کرده بودن و دنبال راشل نمیگشتن چون میدونستن همچنین بیماری نیست و فقط یک روش درمانی برای تدی برای رسیدن به حقیقت موضوع بود…وهمچنین صحنه هایی از جنگ جهانی که نشون از تنفر تدی از آلمان ها و همچنین حالت روانی بود که از اون جنگ نصیب تدی شده بود به طوری که بچه های خودش رو در قالب بچه هایی در جنگ میدید که بیگناه کشته شدن و اون براب نجاتشون نتونسته بود کاری کنه و حالت روانی از کشتن همسری که عاشقش بود و بسیاری از مسائل دیگه که شما به خوبی توصیفش کردین و در نهایت با وجود درمان مرگ رو به جای زندگی به عنوان هیولا ترجیج داد و دکتر شیهان با وجود فهمیدن این موضوع به نظر تدی احترام گذاشت در حالی که از چهرش به وضوح ناراحتی آشکار بود..واینکه بعضی ها این نظر رو دارند که چرا باید تدی رو میکشتند دلیلش این هستکه تدی خطرناک ترین بیمار ساختمان c بود که خطرناک ترین بیمارها تو اون ساختمون بودن و دکتر اشاره کرد که چندین بار بیمارهای دیگر و به قصد کشت کتک زده از جمله جورج نویز که خودش هم به این قضیه اشاره کرد و تدی دیگه از کنترل خارج شده بود…و دکتر به تدی در فیلم گفت که این آخرین دوره درمان اوست و چندین بار در گذشته روشهایی تکرار شده ولی تدی درمان نشد و دکتر معتقد بود این روش اخر حتما جواب میده به همین دلیل از نظامی ها یا گارد دولتی وقت خواسته بود این روش اخر رو هم امتحان کنن که اگر نتیجه نداد تدی رو بکشن…واون صحنه ای که اون بیمار زن که یکم عاقل تر از بقیه بود از تدی خواست فرار کنه چون تدی رو میشناخت که از بیمارهای اونجاست و میدونست که امکانش هست که بکشنش ….و همچنین داروهایی که خیلیها میگفتن برای توهم به تدی داده شد درحالی که اون داروهای خود تدی بودن که برای درمانش استفاده میشدند و اون زن دکتر و بسیار از مسائل دیگر جرئی از سناریو برای درمان تدی و رسیدن خود تدی به حقیقت ماجرا بود که در نهایت هم تدی جز فهمیدن حقیقت ماجرا در فانوس چیز هایی که تصور میکرد یا بهش گفته شده بود رو ندید … این فیلم واقعا یکی از شاهکارهای تاریخ سینماست
واقعا از نقد زیباتون لذت بردم بسسیار عالی و با دقت زیاد به جزییات…برای یکی از صحنه های فوق العاده این فیلم که به نفع روایت دوم هست انجاست تدی و چاک از بیماری که صورت پرستار پدرش را خط خطی کرده باز جویی میکنند تدی از بیمار درباره راشل میپرسد و بیمار با تنفر و تعجب راشل را یک فردی که 3فرزندش را کشته و اورا هرزه می نامد.زیرا که هیچ مادری با فرزندانش این کار را نمیکند ولی برای کار خودش دلیل میاورد و خودرا تبریه میکند و جالبیش اینحاست که تدی شروع به خطی خطی کردن دفترچه میکند.برداشت من از رفتار تدی(در ناخوداگاه تدی بیمار با حرف هایش باعث یاداوری گذشته تلخ او میشود و به همسری که تدی عاشقش هست توهین میکند)تدی کار بیمار را تلافی میکند و با خط خطی کردن دفترچه و گفتن: (شاید اون پرستار فرزندی یا همسری داشته و اینکه فقط برای امرار معاشش کار میکرده تو زندگیشو نابود کردی) به خطاهای بیمار دامنه میزند و میخواهد خطاهای بیمار را بزرگتر نشان دهد و به حجم عذاب وجدان بیمار اضافه کند .تدی بازم قبول ندارد که اوهم همسرش را کشته ولی کار بیمار را بد میدونه دقیقا مثل خود بیمار و مثل همه ی ماها که شاید قسمت تاریکمون از دیگری بیشتر باشد ولی بازهم تاریکیمون نمیبینیم ولی برای دیگران را هم میبینیم هم به بدترین شکل ازش یاد میکنیم….و البته که ما انسان ها عجیب در تلاش برای عدم پذیرش واقعیت هستیم . مثل تدی که هیچوقت نمیخواست بپذیرد که قاتل است. هم وقتی که خودرا یک مارشال ایالتی با ابهت میدانست و هم وقتی که متوجه واقعیت شد…تدی در اخر فهمید که واقعا تحت درمان بوده ولی بازهم نمیخواست بپذیرد که ان هیولا با چشمان دو رنگ و صورت بخیه شده خودش است و ترجیح داد همان مارشال با ابهت بماند…
عالی نوشتید …
خیلی خوب قشنگ توضیح داده اید. از شما ممنونم
کامل ترین تحلیلی که خوندم
عالی بود چقد خوب و کامل توضیح دادید
بسیار زیبا کامل و هوشمندانه بود دوست عزیز
این همه نوشتی که آخر این نتیجه گیری چرند رو بگی ، دیدگاه اشتباهت رو برای خودت نگه دار
اگر با دیدگاه کسی مخالفید می تونید مودبانه و منطقی براشون مثال نقض بیارید یا ردش کنید. کسی هم مجبورتون نکرده چیزی رو قبول کنید. ولی توهین و بی ادبی در فرهنگ یک آدم متشخص و باشعور جایی نداره و مشکلی رو حل نمی کنه.
درسته. آدم گاهی ممکنه بر اثر هیجانات حرفی بزنه. بهتره قبل از نوشتن نظر کمی فکر کنیم و با آرامش حرفمون رو بزنیم
عال
بسیار زیبا و دقیق نقد کردید
با توضیح روان و عالی
ممنونم
خیلی عالی توضیح دادید ممنون . اما نمیدونم چرا قبول کردن تئوری دوم برای من چندان سخت نبود یه لحظه تمام معادلات ذهنیم بهم ریخت اما تونیتم کنار بیام
بهترن نقدی بود که خوندم.
کاملا تفهیم شدم.
دم شما گرم
عالی
خیلی کمک کننده بود👌🏼
اتفاقا تدی از وقتی وارد اشکلیف شد با دارو ها توهماتش بیشتر و بیشتر میشد!! اینجاس که من به همه میگم تدی روانی نبود و روانیش کردن!
چون تدی از کثافت کاریاشون با خبر شده بود و اونا مجبور بودن از این طریق تدی رو نابود کنن که نتونه به سازمانش بگه که اینا دارن کار خلاف بشریت انجام میدن!
در واقع اونا نیومدن بکشنش اومدن از نقطه ضعفش علیه خودش استفاده کردن که خودشون زیر سوال نرن.
قطعا روایت اول درسته، بزارید یک مثال از چند صد مثال رو بزنم، اگر دقت کنید در ابتدای فیلم وقتی کچله عکس ریچل رو نشون تدی میده، عکس از دو زن متفاوته که شباهت عجیبی به هم دیگه دارن. ( این کار رو برای گیج کردن تدی انجام دادن. ) این یعنی اون زنه تو غار توهم نبوده و واقعیت داشته. حتی اگر به لباس ها هم دقت کنید متوجه این موضوع میشید. ببینید اونا دو زن هستند یکی از اونا لباس بیماران تیمارستان رو پوشیده که پشت سرش از این دیوار های هستش که اندازه قد رو نشون میده و پلیس ها اون رو میگیرن برای پرونده سازی، اما عکس دوم یه زن با لباس مجلسی برای اون دورانه و پشت صحنه هم یه دیوار آجری سفیده. بزارید دو مثال بزنم، وقتی تدی با زن غارنشین حرف میزنه و برمیگرده به تیمارستان مرد کچل بهش سیگار میده که تدی چون میدونه سیگار ها توهم زا هستن و زن غارنشین به این موضوع اشاره کرده سیگار رو قبول نمیکنه. مرد کچل سیگار رو میزاره تو جیبش و بلافاصله یک پیپ درمیاره و شروع میکنه به کشیدن! چرا کسی که به پیپ علاقه داره یه پاکت سیگار باز تو جیبش نگه میداره؟
داداش بابت زحمتت برا نوشتن این متن ازت تشکر میکنم واقعا کلمه به کلمشو خوندم عالی ترین نقد بود و باعث شدی کامل متوجه فیلم بشم فک کنم ۹۹ درصد مردم اول که فیلم تموم شد به این دو دیدگاه همزمان رسیدن و گنگ شده بودن نمیدونستن کدومشو قبول کنن منم بعد خوندن این متن باهات موافق شدم قبول کردن حقیقت سخته ممنونم ازت
ممنون❤️
متشکرم. موفق باشید
آخر نفهمیدیم اینا یه توطئه بوده یا واقعا اندرو بوده و….؟
همش توطئه بود چون تدی از طریق جورج فهمیده بود اینا توی اشکلیف دارن کار ضدبشریت انجام میدن و میدونستن که تدی یک مارشال باهوشیه !
شاید هم خودشون زنش رو کشتن و انداختن گردن اندرو تا تدی رو یجوری بکشونش به اشکلیف تا یجوری نابودش کنن که اینجوری نابودش کردن!
این فیلم رو نمیتونیم مطمئن باشیم تهش چیه دقیقا
اما اگه دقت کرده باشید دیدیم ک بیماریش چرخه داشت ینی ی دوره متوجه میشه بعد دوباره به حالت اول برمیگرده. اون تیکه اخری که اون حرفو میزنه توی حالت اگاهی نسبی قبل ورود کامل به چرخست که اگاهی نسبی داره برای همین از اگاهیش استفاده میکنه تا خودشو ازین چرخه ای که خودش بعد از وارد شدن بهش متوجهش نیست خلاص کنه و به این چرخه پایان بده.