در رابطه با Argo برای ۱۳ آبان و تسخیر لانه جاسوسی آمریکا هم مانند بسیاری دیگر از فراز و نشیبهای تاریخ این سرزمین، در سینمای ایران فیلمی وجود ندارد و این اصلا عجیب نیست! برخلاف آنچه در غرب و سینمای آمریکا اتفاق افتاده و میافتد و تقریبا هیچ مناسبت و بزنگاه تاریخی یا شخصیت واقعی و یا افسانهای این تاریخ از زیر دست سینمایشان در نمیرود، اما اغلب بزنگاههای تاریخ ایران و شخصیتها و مفاخر و قهرمانهای آن، نشانی در سینمای ما ندارند. طرفه آنکه به راست یا دروغ نشان آنها در سینمای غرب پر رنگتر است. مثلا سینمای هالیوود ۶۰ سال پیش در سال ۱۹۵۷، فیلمی درباره «حکیم عمر خیام» ساخت و در سال ۲۰۱۱ نیز فیلمی درباره ابن سینا به نام «طبیب» برپرده سینماها برد و گفته میشود چندی است که فیلمی درباره مولوی در دست تولید دارند.
متاسفانه درباره تسخیر لانه جاسوسی آمریکا نیز بازهم هالیوود فیلم ساخت و سینمای ما از این فقره هم که از بزنگاههای مهم تاریخ سالهای پس از انقلاب محسوب میشود، محروم ماند! به احتمال زیاد اگر چنین واقعهای در آمریکا اتفاق افتاده بود، تاکنون چندین فیلم قدرتمند در هالیوود راجع به آن ساخته شده بود و پروپاگاندای عظیمی دربارهاش به راه افتاده بود. چنانچه درباره وقایعی همچون ۱۱ سپتامبر و مرگ بن لادن و کشته شدن سفیر آمریکا در لیبی و امثال آن فیلمهای متعددی ساخته و اکران شد.
اما فیلمی که هالیوود درباره تسخیر لانه جاسوسی آمریکا ساخت، Argo نام داشت که در سال ۲۰۱۲ اکران شد و بخشی از ماجرای لانه جاسوسی آمریکا را در قاب دوربین داد که قضیه فراری دادن چند آمریکایی پناهنده شده به سفارت کانادا را روایت میکرد. روایتی جعلی و مغلوط و تحریف شده که حتی سفیر کانادا در آن روزها را به اعتراض واداشت! فیلم به دلایل مختلف از جمله ساختار ضعیف و تحریف روشن تاریخ و البته جوایز بسیاری که دریافت کرد (از جمله اسکار بهترین فیلم سال)، بسیار جنجال آفرین شد. این یادداشت در همان سال در نشریه سینما رسانه و به مناسبت دریافت اسکار بهترین فیلم سال ۲۰۱۲ درباره آرگو نوشته شد؛
سومین فیلم بلند سینمایی «بن افلک» پس از رفته عزیزم رفته و شهر، براساس فیلمنامه «کریس تریو» و کتاب «تونی مندز» مامور (CIA) حکایت فراری دادن ۶ آمریکایی پناهنده شده در سفارت کانادا، پس از تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تهران است. Argo براساس مصاحبه خود بن افلک با سفارش و حمایت سازمان (CIA) ساخته شده و بنا به گفته برخی دست اندرکاران ارشد سیاسی ایالات متحده در زمان تسخیر لانه جاسوسی آمریکا مانند «جیمی کارتر» (رییس جمهوری)، «گری سیک» (معاون مشاور امنیتی رییس جمهوری)، سفیر وقت کانادا در تهران و همچنین شواهد ماجرا مانند برخی دانشجویان پیرو خط امام و حتی برخی گروگانها، کاملا از واقعیت به دور بوده و در واقع سناریوی سازمان (CIA) یا همان سرویس جاسوسی و امنیتی سرمایهداران آمریکایی را به تصویر کشیده است.
در این سناریو، هالیوود و استودیوهای آن با جعل یک فیلمنامه و تولید یک فیلم علمی تخیلی به نام Argo به کمک سازمان (CIA) و مامور آن میرود تا بتواند ۶ آمریکایی را تحت عنوان عوامل تولید فیلم یاد شده از ایران خارج کند اما نه آن فیلم ساختگی، نقشی در فیلمنامه اصلی ایفا میکند و نه اساسا نقشپذیری ۶ آمریکایی به عنوان عوامل فیلم یاد شده، در فیلمنامه جا میافتد. معلوم نیست چگونه کاراکترهایی که به عنوان مامور ایرانی در فیلم قرار داده شدهاند و کوچکترین حرکات گروه آمریکایی را زیر نظر دارند، با این سناریوی احمقانه قانع شده و به گروه آمریکایی، اجازه خروج میدهند.
بلاهت و بیمنطقی در تمام لحظات فیلمنامه Argo بارز است؛ از حضور کودکان و خردسالان برای چسباندن قطعات خرد شده اسناد سفارت تا گردش گروه در بازار تهران تا صحنههایی مانند در آتش سوختن یک ماشین در خیابانهای تهران در حالی که بقیه بیخیال از کنارش میگذرند!! و تا تعقیب و گریز هواپیمای حامل آمریکاییها در باند فرودگاه (در حالی که به راحتی و با یک تماس میتوانستند برج مراقبت را از صدور مجوز پرواز برای آن باز دارند) که صحنهای مشابه در فیلم تبلیغاتی «دلتا فورس» را به یاد میآورد با این تفاوت که صحنه یاد شده در فیلم «دلتا فورس» منطق خود را داشت ولی در این فیلم به هیچوجه قابل قبول نیست. به قول دیوید تامسون اگر منطق چنین صحنهای را بپذیریم بایستی براساس همین منطق و در ادامه فیلم، ایرانیها هواپیمای فوق را منفجر میکردند!
تهیهکنندگی «جرج کلونی» و «گرنت هسلو» و همچنین حضور کمپانی برادران وارنر به عنوان یکی از استودیوهای اصلی هالیوود و تولیدکننده فیلم، از نکات دیگر حضور فیلم در اسکار هشتاد و پنجم بود. فیلم Argo ساخته و پرداخته گروهی از فیلمسازان هالیوود که به جوانان نسل تازه و عصیانگر این کارخانه به اصطلاح رویاسازی شهره شده بودند (امثال جرج کلونی و بن افلک و گرنت هسلو و چارلی کافمن و اسپایک جونز و …). نسلی که میخواست جا پای نسل دوم فیلمسازان هالیوود یعنی اسپیلبرگ و اسکورسیزی و جرج لوکاس و فرانسیس فورد کوپولا و براین دی پالما بگذارد. اگر آن نسل به افسانه مغولان هالیوود (بنیانگذاران کمپانیهای اصلی مانند مترو گلدوین مهیر و فاکس قرن بیستم و یونیورسال و …) پایان دادند و هالیوود نوین را ایجاد کردند، این نسل سوم نیز میخواست به سینمای پروپاگاندا و ایدئولوژیک و تبلیغاتی امثال اسپیلبرگ و جرج لوکاس خاتمه دهد که خود را اغلب در قالب آثار به اصطلاح علمی/افسانهای نشان داده ولی در واقع به نوعی دیگر مبلغ همان رویای ابلهانه آمریکایی بود. نسل سوم ظاهرا میخواست برعلیه آن رویای احمقانه بشورد. آثاری مانند «جان مالکوویچ بودن»، «اقتباس»، «اعترافات یک ذهن خطرناک»، «سه پادشاه»، «درخشش ابدی یک ذهن پاک»، «شب بخیر، موفق باشی» و… بارقههایی از چنین قصدی را در خود داشتند اما خیلی زود پردهها برافتاد و همین گروه به اصطلاح عصیانگر بیانگر ایدئولوژی افراطیترین جناحهای حاکمیت ایالات متحده آمریکا شدند. اگرچه از فیلمهایی همچون «اوه، برادر کجایی» چنین گرایشاتی در این گروه (که البته در آن زمان برادران کوئن و استیون سودربرگ را نیز در گروه خود داشتند) نمایان شد ولی از آثاری مثل «سیریانا»، قوت گرفت و در فیلم های «مردانی که به بزها خیره میشوند»، «آمریکایی» و حتی «خبرچین» به عینه ظهور یافت و اخیرترین فیلمهای این گروه «نسلها» و «نیمه ماه مارس» به وضوح، آخرین راهکارهای محافل و کانونهای پنهان سلطه را در جهان امروز تصویری و سینمایی میکرد.
اما آرگو که به قول دیوید تامسون (منتقد معروف آمریکایی) در نشریه «نیو ریپابلیک»، یک فانتزی احمقانه در سطح فیلمهای حادثهای دهه ۷۰ آمریکا بود و حتی کاراکترهایش مانند «تونی مندز» با بازی بن افلک، نقشهای کلیشهای «وارن بیتی» در فیلمهای همان سالها مثل فیلم «مک کیپ و خانم میلر» را به یاد میآورد (با آن ژاکت پشمی، موها و ریش بلند)، یکی از عقب ماندهترین و شعاریترین فیلمهای این گروه بود. تن دادن این گروه ظاهرا عصیانگر و خوش ذوق به سناریوی کهنه و به اصطلاح گل درشت سازمان جاسوسی تروریستی (CIA)، آنها را حتی از سطح فیلمسازان سفارشی همچون ریدلی اسکات و رندال والاس و مایکل بی و جری بروکهایمر پایینتر برد. فیلم آرگو با فیلمنامه ضعیف، شخصیتهای پرداخت نشده که آنها را از حد تیپهای به شدت نخ نما و دستمالی شده ۳۰-۴۰ سال پیش فراتر نبرده به طوری که یادآور فیلمهای تبلیغاتی درباره آلمانهای نازی و یا ویتنامیها بود، تعلیقهای کهنه و کلیشهای، فضای شعاری، به هیچوجه نمیتواند در حد و اندازه یک اثر قابل قبول تلقی شود. شاید آنها که فیلمهای تبلیغاتی همچون «دلتا فورس» یا «رمبو» را دیدهاند، آرگو آنها را بیشتر آزار دهد که چگونه سینمای هالیوود و حتی مراسمی مانند اسکار در طول سالها و دهههای پیشین نه تنها جلو نرفته که به شدت عقب نشسته چراکه در آن سالها حداقل امثال «دلتا فورس» و «رمبو» جایزه اسکار نگرفتند!
اما اتفاق باورنکردنی و غیرمنتظره، به هنگام اعطای جایزه اسکار بهترین فیلم روی داد. ابتدا «ست مک فارلین» (مجری یا میزبان مراسم)، با صحبت از فیلمهایی مانند «محله چینیها» و «پرواز برفراز آشیانه فاخته» به معرفی «جک نیکلسون» و دعوت از وی برای بخش پایانی مراسم پرداخت. تا اینجا رویداد غیرمنتظرهای رخ نداده بود، جک نیکلسون معمولا از افراد حاضر در چنین مراسمی است و در موارد متعدد جوایز اسکار را به برگزیدگانش اعطا نموده از جمله در سال ۲۰۰۶ اسکار بهترین فیلم را به فیلم «تصادف» داد) و خودنیز ۳ جایزه اسکار دریافت نموده است.
اما وقتی جک نیکلسون برای اهدای اسکار بهترین فیلم سال ۲۰۱۳ از ارتباط مستقیم تصویری با کاخ سفید و دعوت از به اصطلاح (First Lady) یا بانوی اول یعنی «میشل أوباما» (همسر باراک اوباما) برای دادن جایزه اسکار بهترین فیلم سخن گفت و پس از لحظاتی نیز پرده بزرگ روی صحنه میشل اوباما را در میان حلقه محافظانش نشان داد، حیرت همگان برانگیخته شد! پس چه شد؟ هنر جدای از سیاست کجا رفت؟ سینمای دور از سیاستمداران به کجا رسید؟ اینکه بسیاری از شبه روشنفکران ما همواره به جشنواره فیلم فجر و مانند آن انتقاد میکردند که چرا مسئولین دولتی مانند وزیر و معاون وزیر بایستی در یک مراسم هنری و سینمایی حضور داشته باشند و همیشه نقل میشد که زمانی در یک مراسم سینمایی فرانسه وقتی «لوییس بونوئل» فیلمساز مشهور فرانسوی دریافت که یک مسئول دولتی به آن مراسم آمده است، سریع محل مراسم فوق را ترک گفت. اینکه همین شبه روشنفکران در این سالهای اخیر و به خصوص وقتی فیلم «جدایی نادر از سیمین» اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت، برای مراسم اسکار یقه دراندند و آن را بزرگترین و هنریترین مراسم سینمایی سال دانستند در حالی که قبل از این اساسا حتی شبه روشنفکران ما نیز مانند روشنفکران غربی و آمریکایی به اصطلاح تره هم برای اسکار و مراسمش خرد نمیکردند و بیشتر سنگ جشنوارههایی مثل کن و برلین و ونیز را به سینه میزدند. آنها مراسم اسکار را مراسمی صرفا تجاری و آمریکایی میدانستند و جشنوارههای کن و برلین و ونیز و… را هنری و سینمایی محض میخواندند. از همین روی هیچگاه غصه اینکه چرا فیلمهای کیارستمی در مراسم اسکار نیست را نخوردند و داغ راه نیافتن آثار امثال بیضایی و مهرجویی و تقوایی به اسکار را بردل نداشتند.
اما گویا همانطور که در دنیای سیاست در طی این ۲۰-۱۵ سال اخیر، همه چیز وارونه شده و چپهای دوآتشه داخلی که به دامان امپریالیسم آمریکا گریختهاند و سنگ سرمایهداری و دمکراسی آمریکایی را به سینه میزنند! و هنوز هم مخالفان ضد امپریالیست خود را محافظهکار و راستگرا میخوانند! پس شبهروشنفکران عشق سینمای هنری ما هم که از تارکوفسکی و برگمان و رنوار پایینتر نمیآمدند و فیلمهای آمریکایی را مسخره میکردند، اینک پای مراسم اسکار لم میدهند و قلبهایشان برای شنیدن عنوان فیلم یا بازیگری که به عنوان برنده پس از عبارت تکراری (And the Oscars goes to) اعلام میشود، تاپ تاپ میکند تا با شنیدن آن به هوا بپرند یا آه از نهادشان بر آید!