فیلم سینماییفیلم و سریال
نقد و رمزگشایی فیلم Cloud Atlas 2012 (اطلس ابری)
ابرهای تردید بر سر باورهای بشری

تریلر اثر
.
توزیع کننده: .Warner Bros
امتیاز: 7.5 از 10 – میانگین رای 297,679 نفر
امتیاز کاربران ایرانی: 8.1 از 10 – میانگین رای 561 نفر
بودجه: 128.5 میلیون دلار
فروش: 130.5 میلیون دلار
بر اساس همین الگوی موفق، یکبار دیگر واچوفسکی ها دست به کار شده اند و اثری قابل توجه، بسیار خوش ساخت و البته سراسر ایدئولوژیک ارایه کرده اند.
فیلم Cloud Atlas جدیدترین فیلم واچوفسکی ها ( و البته تام تیکور- کارگردان و نویسنده اثر قابل توجهی چون Run Lola Run)، اقتباسی و زیبا و در عین حال پیچیده از رمان دیوید میچل است.
فیلم به شکلی بی رحمانه مخاطب خود را در چالشی برای درک مضمون روایی خود قرار می دهد و با پراکندگی روایت، سعی دارد ادراک مخاطب را دچار تنش نماید.
شاید در نگاه اول داستان فیلم بسیار گنگ و پیچیده به نظر برسد، اما با کمی دقت و کنار هم قرار دادن قطعات پازل گونه سکانس ها، می توان روایت اصلی فیلم را دریافت.
فیلم روایتگر 6 داستان، در 6 دوره زمانی مختلف است که علاوه بر استقلال روایی، هر یک از این داستان ها با خط ظریفی به یکدیگر مرتبط شده اند.
برای درک صحیح ماجرای اصلی فیلم و همچنین نحوه ارتباط داستان ها با یکدیگر، لازم است تا ابتدا هر داستان به صورت مستقل روایت شده و سپس ارتباط ها مورد تحلیل و بررسی قرار گیرند.
اولین داستان: سال 1849
فیلم با روایت ماجرایی مربوط به سال 1849 میلادی آغاز می شود. “آدام اولینگ”، برای عقد و امضای قراردادی عازم سفری دریایی در اقیانوس آرام میشود. “هاسکل مور”-پدر همسر آدام- او را به نیابت از خود برای عقد این قرارداد به دیدار کشیش “هوراکس” فرستاده است.
هاسکل مور از جمله شخصیتهایی است که با قانون منع برده داری مبارزه می کند و اعتقاد دارد که برده داری امری مقدس است و قانون آن قابل تغییر نیست.
کشیش هوراکس درمورد هاسکل و عقاید او دیدگاه عجیبی دارد و صحبت های او درمورد حمایت از برده داری را اینطور مطرح می کند:
“هاسکل مور مرد بزرگيه. زندگي نسلهاي آينده، به آدمهايي مثل اون وابسته است. آدمهايي که مي تونن حقايق رو بگن. وقتي که براي اولين بار با نوشتههاي هاسکل مور مواجه شدم، روشن بينيش چنان تحت تاثير قرارم داد که انگار به او وحي الهي شده.”
درواقع صحبت های هوراکس به عنوان یک کشیش و نماینده جامعه مذهبی آن دوران، موید این واقعیت است که شرایط آن سال ها چنان متعصبانه با مسئله برده داری گره خورده بود که حتی مذهبیون هم کتاب هاسکل درمورد ضرورت برده داری را همپای وحی الهی می دانستند و از آن حمایت می کردند! و این خود نشانه عمق انحراف جامعه مذهبی از اصول عالی مذهب و کتاب مقدس در آن دوران است.
این موضوع را حتی می توان در صحبت های قشر تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر داستان هم به وضوح مشاهده کرد. جایی که آدام در صدد دفاع از صحبت های هاکسل بر می آید و عقاید او را در رابطه با ارتباط قوانین خدایی و برده داری اینگونه مطرح می کند:
“سؤالی که او مطرح می کنه اینه که اگه خدا دنیا رو آفریده، از کجا بدونیم که چه چیزهایی رو میتونیم تغییر بدیم… و چه چیزهایی باید مقدس و بی تغییر بمونن؟”
به وضوح مشخص است که هاسکل هیچگونه اعتقادی به خداوند و مسئله خلقت الهی ندارد و به صراحت این موضوع را زیر سوال می برد؛ جالب اینجاست که او مسئله نژادپرستی و برده داری را امری الهی دانسته و وجود آن را به خداوند نسبت می دهد و در ادامه، این موضوع را مطرح می کند که آیا بشریت مجاز است که قداست چنین موضوعی را دستخوش تغییر نماید؟
و از همه مهم تر این که کشیش هوراکس (به عنوان نماینده قشر مذهبی) هم با این عقیده هاکسل کاملا موافق است و حتی گاهی در ابراز عقاید نژاد پرستانه خود از او پیشی گرفته و نظریات عجیب و غریبی را مطرح می کند:
“آدام: اين گرما طاقت فرسات. اون ها چطوری تحمل مي کنن؟
کوپاکا: کشيش هوراکس ميگه بردهها مثل شتر هستن که تو بیابون بار اومدن. اون ميگه اونها نمي تونند مثل مردمان متمدن گرما رو حس کنن.”
آدام در حین بازدید از مزارع کشیش هوراکس متوجه انجام مراسم تنبیه بردهای به نام “آتوا” می شود؛ آتو به دیرکی بسته شده و به شدت شلاق می خورد. در این هنگام ناگهان نگاه خسته و زخم خورده آتوا به نگاه دلسوزانه آدام گره خورده و همین اتفاق موجب تغییر ناگهانی مسیر زندگی آدام شده و در ادامه، باعث پیوستن او به جمع مخالفین برده داری می شود.
پس از پایان بازدید از مزارع، آدام که از بیماری مرموزی به نام “گوسانو کوکو سر و لو” رنج می برد دچار تشنج و بیهوشی شده و توسط دکتر “هنری” تحت درمان قرار می گیرد. پس از مدتی، سرانجام ماموریت آدام در جزایر اقیانوس آرام به پایان می رسد و تصمیم به بازگشت می گیرد. اما در راه بازگشت بیماری تا حد زیادی بر او چیره می شود و با وجود درمان های دکتر هنری، وضعیت جسمانی او رو به وخامت می رود. در همین زمان است که آدام متوجه حضور مخفیانه آتو (برده سیاه پوستی که شلاق می خورد) درون کشتی می شود.
آتوا از آدام می خواهد که حضور او را همچون رازی حفظ نماید، زیرا درصورت افشای حضور غیر قانونی او در کشتی و با توجه به سیاه پوست بودن وی، مرگ او حتمی خواهد بود. او به آدام توضیح می دهد که دریانورد قابلی است و درصورت لزوم می تواند هزینه های سفر خود را از طریق کار روی کشتی بپردازد.
آدام به سراغ ناخدا می رود و از او می خواهد تا آتوا را آزمایش کند و درصورت صحت ادعاهای وی، از او به عنوان ملوان در کشتی استفاده نماید و از کشتن او صرفنظر کند. ناخدا پیشنهاد آدام را می پذیرد و پس از انجام تست، آتورا را به عنوان ملوان می پذیرد و به این ترتیب آتو زندگی خود را مدیون آدام می داند.
اما در این بین اتفاق ناخوشایند دیگری نیز درحال رخ دادن است، دکتر هنری برخلاف ادعای درمان بیماری آدام، سعی دارد با نقشه شوم خوراندن تدریجی سم به وی، موجبات مرگ او را فراهم کرده و سکه های طلای او را تصاحب کند.
اما این موضوع از چشمان آتوا پنهان نمی ماند و در آخرین لحظات، به کمک آدام آمده و با کشتن دکتر هنری، جان آدام را نجات می دهد.
وقایع درون کشتی، سبب می شود تا آدام پس از رسیدن به خانه و در دیدار با هاکسل مور (پدر همسر خود)، نامه و قرارداد کشیش را که تاییدی بر قانونی بودن حق برده داری است در آتش بسوزاند و همراه همسر خود رسما به جمع مخالفان برده داری بپیوندد.
آدام بعدها داستان این وقایع و شرح حال خود را در قالب دفتری گردآوری کرده و سپس به صورت کتابی با عنوان “دفتر وقایع روزانه آدام اوینگ در اقیانوس آرام” آن را به چاپ می رساند.
دومین داستان: سال 1936
دومین داستان مربوط به زندگی مرد جوانی به نام “رابرت فروبیشر” است. رابرت جوانی خوش ذوق و اهل موسیقی است که به خانواده ای متمول و اشرافی تعلق دارد، اما به علت عشق نامتعارفش به جوانی به نام “رافاس سيکسميت”، از طرف خانواده رانده شده و از ارث هم محروم شده است.
درواقع رابرت نماد قشر روشنفکر و هنرمند جوامع به اصطلاح مدرن است. او رسما یک همجنسگراست و این موضوع را مدیون روح لطیف هنری اش می داند!
در طرف دیگر شخصیت سيکسميت، قرار دارد. جوانی نابغه و دانشمند که او هم نماینده قشر متفکر و عالم جامعه به شمار می رود. عشق نامتعارف این دو درواقع اشاره ای نمادین به گرایش علم و روشنفکری به یکدیگر دارد، شاید هم این رابطه به این معنی باشد که برای شکوفایی علم و هنر هیچگونه قید و بندی جایز نیست و حتی برای نیل به این مقصود همجنسگرایی هم توجیه پذیر است!!
رابرت تصمیم می گیرد برای پیشرفت در موسیقی، دانشکده را رها کرده و مدتی از معشوقه خود جدا شود. او سفری به ادینبرگ انجام می دهد تا در آنجا به عنوان منشی موسیقی دانی مشهور به نام “ویویان ایزر” مشغول به کار شود. ایزر به علت کهولت سن دیگر قادر به ادامه فعالیت موسیقی نیست و برای ادامه کار، به منشی توانمندی نیاز دارد که بتواند ایده های او را به نت های موسیقی تبدیل کند.
در ابتدای ملاقات رابرت و ایزر، اوضاع به خوبی پیش نمی رود و رابرت نمی تواند نظرات موسیقایی ایزر را برآورده نماید. ایزر تصمیم به اخراج رابرت می گیرد، اما در آخرین لحظات رابرت با نواختن موسیقی مد نظر او با پیانو، ایزر را مجاب به استخدام خود می کند.
پس از این ماجرا روزهای خوشی به سراغ رابرت می آید و او روز به روز در خانه ایزر پله های پیشرفت را طی می کند، اما در این بین اتفاق نامیمونی رخ می دهد. همسر جوان ایزر عاشق رابرت شده و رابطه عاشقانه ای میان این دو برقرار می شود. رابطه ای که از چشمان تیزبین ایزر دور نمی ماند، اما به دلایلی از افشای آن چشمپوشی می نماید!!!
در یکی از شب ها ایزر سراسیمه به سراغ رابرت می رود و از او می خواهد موسیقی ای را که در خواب شنیده بود، به صورت نت درآورده و آن را بنوازد. اما کهلولت سن مانع یادآوری کامل خواب ( و به طبع موسیقی درون خواب) می شود و ایزر نا امید از یادآوری خواب به اتاقش باز می گردد.
پس از گذشت چند هفته از این ماجرا، رابرت موفق به ساخت قطعه ای بسیار زیبا می شود که آن را “نغمه شش آوازه اطلس ابر” می نامد.
ایزر به محض شنیدن موسیقی رابرت، آن را دقیقا مطابق با خوابی که دیده بوده می داند و اعلام می کند که این قطعه به او تعلق دارد، نه رابرت. این درحالی است که او هیچگاه موسیقی ای را که در خواب شنیده بود برای رابرت بیان نکرده بود و رابرت خودش این قطعه را بدون کمک ایزر ساخته بود. این امر موجب بروز اختلاف شدید میان آن دو می شود تا جایی که رابرت تصمیم به کشتن ایزر می گیرد.
رابرت شبانه به اتاق آیزر می رود و با برداشتن اسلحه، به آیزر شلیک کرده و او را از پا در می آورد. سپس با فکر این که آیزر را به قتل رسانده، منزل او را ترک کرده و با نامی مستعار در هتلی اقامت می گزیند. این درحالی است که آیزر در اثر شلیک گلوله کشته نشده و علیه رابرت به عنوان سارق آثار هنری و اقدام به قتل شکایت می کند.
رابرت در دوران اقامتش در هتل، به دلیل عذاب وجدانی که دارد اوضاع بسیار سختی را سپری می کند. به تدریج فشارهای روحی او به حدی افزایش می یابد که در نامه های شرح حالی که به سیکسميت مینویسد، از تصمیمش برای خودکشی خبر می دهد.
سرانجام زمانی که او آخرین بخش موسیقی خود را به اتمام می رساند، پیش از آمدن سیکسمیت، با شلیک گلوله ای در دهان، به زندگی خود پایان می دهد. رابرت در آخرین نامه خود درمورد علت خودکشی اش به سیکسمیت اینطور توضیح می دهد که:
“سيکسميت عزيز، امروز صبح از راه سق دهانم با اسلحه ويويان ايرز، به خودم شليک کردم. خودکشي، واقعيتی حقيقتي همراه با نظم و انضباطه. مردم ميگن خودکشي بخاطر ترسو بودنه که اين حرف فاصلهي زيادي با حقيقت داره. خودکشي کردن به شجاعت زيادي احتياج داره. اجازه نده که بگن، من به خاطر عشق خودم رو کشتم. من هم شيفته بودم، اما هر دو از صميم قلب مي دونيم که چه کسي يگانه عشق زندگي کوتاه و تابناک من بوده. من معتقدم که دنياي ديگهاي در انتظار ما هست، دنيايي بهتر و من اونجا منتظرت خواهم بود. من معتقدم که ما مدت زيادي مرده نميمونيم… در زير ستارههايی که براي اولين بار دیدمت منتظرت ميمونم…”
در اینجا رابرت به صراحت خودکشی را امری شجاعانه تلقی می کند و افراد ترسو را از انجام آن عاجز می داند. همچنین او به شکلی نرم و زیرکانه اشاره ای به تناسخ دارد و در آنجا که می گوید: “من معتقدم که ما مدت زيادي مرده نميمونيم”، این موضوع را یادآور می شود که او به زودی پس از مرگ، در غالب دیگری حیات پیدا کرده و مدت زیادی مرده باقی نمی ماند!
با یک نگاه کلی می توان این بخش از داستان 6 گانه فیلم را، یکی از پر انحراف ترین بخش های داستان دانست. وجهه مثبت دادن به مسئله همجنسگرایی، نمایش خیانت و در عین حال چشم پوشی و گذشت از آن (پس از فهمیدن این موضوع)، معرفی خودکشی به عنوان صفت افراد شجاع و در نهایت ترویج عقیده به تناسخ، از مهمترین نکات انحرافی در این داستان به شمار می روند. این موضوع زمانی قابل تامل می شود که تمام این خصلت ها و رفتارها نه از یک فرد جانی و اوباش، بلکه از یک فرد هنرمند وابسته به خانواده ای اصیل سر می زند و فیلم بدین گونه درصدد تایید آن بر می آید!! اما این همه موضوع نیست و داستان رابرت و سیکسمیت، در روند شکل گیری ماجرای داستان های بعدی و تبیین هدف نهایی مد نظر سازندگان فیلم هم نقشی کلیدی ایفا می کند. (برای پی بردن به موضع، به ادامه متن توجه کنید)
سومین داستان: سال 1973
خبرنگار جوانی به نام “لوئیزا ری”- دختر خبرنگار معروف “لستر ری”- در اثر حادثه ای (خراب شدن آسانسور) با رافاس سیکسمیت که حالا 37 سال از ماجرای مرگ رابرت پیرتر شده است برخورد می کند. سیکسمیت به فیزیکدانی نامی تبدیل شده و اطلاعات ارزشمندی درمورد یک پروژه محرمانه اتمی در اختیار دارد.
صحبتهای درون آسانسور لوئیزا و سیکسمیت سبب جلب اعتماد وی به لوئیزا می شود و تصمیم می گیرد اطلاعات مهمی درمورد “رآکتور هایدرا سوانکی” و امکان وقوع یک فاجعه انسانی را در اختیار وی قرار دهد. اما درست در همین لحظه برق آسانسور وصل شده و سیکسمیت از بیان موضوع منصرف می شود، اما از لوئیزا می خواهد که در اسرع وقت با او تماس بگیرد.
مدتی بعد لوئیزا به سراغ سیکسمیت می رود، اما پیش از رسیدن، سیکسمیت توسط فرد ناشناسی به قتل می رسد و مدارک او به سرقت می روند.
در حین مراحل تحقیق پلیس، لوئیزا وارد اتاق سیکسمیت می شود و در آنجا نامه های رابرت فروبیشر به او را می یابد. لوئیزا طبق صحبت هایی که با سیکسمیت در آسانسور داشته، برای پی گیری علت مرگ او و یافتن مدارک بیشتر به مجتمع تحقیقاتی رآکتور سوانکی میرود و در آنجا با دانشمندی به نام “آیزاک”روبرو می شود.
آیزاک از ماجرای سیکسمیت و مدارکی که در اختیار داشته برای لوئیزا می گوید و توضیح می دهد که بیشتر اطلاعات مربوط به آزمایشات سری مجتمع که در اختیار سیکسمیت بوده از میان رفته و درصورت همکاری او با لوئیزا ممکن است بلایی که بر سر سیکسمیت آمده بر سر او نیز بیاید.
سرانجام آیزاک تصمیم می گیرد اطلاعات خود را در اختیار لوئیزا قرار دهد و پس از آن عازم سفری هوایی می شود، اما هواپیمای او در میانه راه منفجر شده و آیزاک نیز در این حادثه ساختگی کشته می شود. البته اوضاع برای لوئیزا هم چندان خوب پیش نمی رود و او هم در حال رانندگی مورد سوء قصد قرار گرفته و با ماشین به درون دریاچه سقوط می کند، اما پیش از غرق شدن موفق به نجات خود می شود.
ولی این پایان ماجرا نیست و لوئیزا در این راستا با مخاطرات جدی دیگری نیز روبرو می شود. اما او سرانجام موفق می شود با کمک دوست پدرش که خود را از همرزمان وی در جنگ کره معرفی می کند موضوع پرونده را دنبال کند و پس از کشمکش های خونین، با افشای اسرار مجتمع تحقیقاتی سوانکی، از مرگ انسان های زیادی جلوگیری نماید.
بعدها داستان اقدامات لوئیزا و ماجرای افشاگری های او توسط دوست جوانش “خاویر گومز”، در قالب کتابی به نام “رمز و راز لوئیزا ری” گردآوری می شود.
اما در این بخش نکته قابل ملاحظه ای وجود دارد و آن وجود خالی مادرزادی، شبیه به ستاره دنباله دار است که نظیر آن روی بدن رابرت فروبیشر نیز وجود داشت (البته این خال را می توان روی بدن تیموتی کاوندیش هم دید)
“سیکسمیت : اون يه خال مادرزادي خاصه؟
لوئیزا: آره. ستاره دنباله دار کوچولوي خودمه. مادرم مطمئن بود که سرطانيه و ازم مي خواست که اون رو در بيارم. اما… نمي دونم. من دوستش داشتم.
سیکسمیت: من يکي رو مي شناختم که خالي مثل اون داشت.
لوئیرا: واقعا؟ اون کي بود؟
سیکسمیت:کسي که برايم خيلي مهم بود.”
در مورد وجود این خال دو حدس می توان زد:
از آنجا که اینگونه خال ها معمولا خال های موروثی هستند، می توان حدس زد که لوئیزا برخلاف تصور، دختر خبرنگار معروف لستر ری نیست و وی درواقع دختر نامشروع رابرت فروبیشر و “جو کاستا”، همسر ویویان ایزر است. یعنی به احتمال زیاد کاستا پس از ایزر، با لستر ری ازدواج کرده، اما لوئیزا حاصل رابطه نامشروع وی با رابرت است (موضوع این رابطه را لوئیزا از طریق خواندن نامه های رابرت به سیکسمیت متوجه می شود).
اما حدس دیگری هم در این مورد وجود دارد. زمانی که لوئیزا پس از مطالعه نامه ها به فروشگاه فروش صفحات گرامافون می رود و از فروشنده صفحه مربوط به اطلس ابری را درخواست می کند، با شنیدن موسیقی احساس می کند که قبلا هم آن را در جایی شنیده است. و این موضوع می تواند موید تناسخ روح رابرت در قالب دختری به نام لوئیزا باشد! چیزی که خود رابرت هم در آخرین نامه اش به آن اشاره داشت.
“لوئیزا: من بخاطر يه آهنگ قديمي تماس گرفتم که توسط مردي به اسم رابرت فروبيشر نوشته شده.
فروشنده: واي. گير افتادم، مي دونستم نبايد پخشش مي کردم، من فقط مي خواستم مطمئن بشم که صفحه گرامافون، خش برنداشته باشه اما، صادقانه بگم نمي تونم دست از گوش دادن بهش بکشم.
لوئیزا: اين نغمهي شش آوازهي اطلس ابره؟
فروشنده: اين سمفونيشه.
لوئیزا: زيباست، اما فکر کنم قبلا اون رو شنيدم.
فروشنده: بعيد مي دونم. در کل امريکاي شمالي فکر نمي کنم بيش از چند نسخه ازش موجود باشه.
لوئیزا: اما برام آشناست. مي دونم که برام آشناست.”
چهارمین داستان: سال 2012
چهارمین داستان روایتگر ماجرای ناشر و ویراستار کهنه کاری به نام “تیموتی کاوندیش” است. تیموتی انسان فوق العاده بدشانسی است که علی رغم سال ها فعالیت در زمینه ویراستاری و نشر کتاب، هیچگاه به موفقیت چشمگیری دست پیدا نکرده و همواره در حد ناشر آثار کم مخاطب و حتی بی مخاطب شناخته می شود و از همین رو فردی بسیار مقروض و بدهکار است.
یکی از آثار بی ارزشی که تیموتی روی آن سرمایه گذاری زیادی کرده و اقدام به انتشار آن نموده، کتابی با نام “ضربه مشت”، نوشته فردی جانی و روانی به نام “هیگز” است. در شب برگزاری مراسم اهدای جوایز بهترین کتاب (مراسم لمون)، که با حضور ناشران و منتقدان مشهور همراه است، تیموتی هم اثر جدید خود را برای داوری ارائه می کند.
اما در میان منتقدین، فردی به نام “فلیکس فینچ”، کتاب “ضربه مشت” را کتابی بی ارزش معرفی کرده و آن را به سخره می گیرد. همین امر موجب خشم هیگز (نویسنده بد خلق کتاب) شده و در اقدامی جنون آمیز و غافلگیر کننده، فینچ را از بالای ساختمان به پایین پرتاب می کند و این اتفاق ناگوار، به موقعیتی ممتاز برای آغاز موفقیت های تیموتی تبدیل می شود.
به یکباره تمام نسخه های کتاب هیگز (تحت شعاع جو ایجاد شده) به فروش می رسند و شهرت و ثروت به سراغ تیموتی می آیند، به گونه ای که او موفق می شود تمامی بدهی های خود را پرداخت کرده و از شر طلبکاران رهایی یابد. اما دوران خوش تیموتی چندان پایدار نیست و خیلی زود، اوضاع برای او به شکل دیگری رقم می خورد.
عده ای از دوستان (هم سلولی های هیگز) که خبر فروش فوق العاده کتاب را در زندان دریافت کرده اند، به سراغ تیموتی می آیند و از او می خواهند مبلغ بسیار زیادی را به عنوان سهم فروش، به آن ها پرداخت نماید. تیموتی که چنین مبلغی را در اختیار ندارد، از ترس جان و برای رهایی از این بحران به وجود آمده به برادر خود پناه می برد و از او کمک می خواهد. برادر تیموتی هم به او پیشنهاد می دهد تا زمان آرام شدن اوضاع در یکی از هتل هایی که او سهامدار آن است ساکن شود.
تیموتی از پیشنهاد برادرش به شدت استقبال می کند و شبانه به هتل رفته و در آنجا سکنی می گزیند، غافل از این که او درگیر ماجرای انتقام جویی برادر خود شده و هتل، درواقعیت آسایشگاه سالمندان (آرورا) با قوانین بسیار سخت و محدود کننده است. علت کینه برادر او هم، به ماجرای رابطه نامشروع تیموتی با همسر وی بر می گردد و وی با این کار از تیموتی انتقام سختی می گیرد.
“تیموتی: چي؟ تو قوانين اينجا رو ميدوني؟
دنی: قوانين اونجا رو با کمک من نوشتن. من 12 ساله که يکي از سرمايهگذاران اصلي خانه سالمندان “آرورا” هستم. خيلي کار سودآوريه، باورت نمي شه مردم حاضرن چقدر پول بدن تا پدر و مادرشون رو زنداني کنن.
تیموتی: ببين، دن، دلت خنک شد. به نظرم ديگه وقتشه اين بازي کوچولو رو تموم کني.
دنی: نه، نه، نه، تيمي، تازه دارم کيف مي کنم.
تیموتی: معلومه چي مي گي؟ ناسلامتي برادرت هستم، چرا داري اين کارو با من ميکني؟
دنی: بنظرم بهتره اين سوال رو بپرسي که تو چيکار کردي که سزاوار اين تنبيه باشي؟
تیموتی: نميدونم منظورت چيه.
دنی: دست بردار و به شعورم توهين نکن. امکان نداره فکر کني که من از رابطهي تو و “جرجت” خبر نداشتم.
تیموتی: جرجت؟ ببين، دن، قصد نداشتم اذيتت کنم.
دنی: توبه گرگ، مرگه، تيمی. وقتشه تقاص گناههات رو پس بدي…”
تیموتی چندین بار سعی می کند تا از آسایشگاه فرار کند، اما هربار نقشه او با شکست مواجه می شود. سرانجام تیموتی با عده ای از سالمندان ساکن در آسایشگاه دست به یکی کرده و نقشه فرار کاملی را طراحی می کنند و موفق به اجرای آن می شوند. مسئولان آسایشگاه در طول تعقیب خود در یک رستوران به سراغ آن ها می آیند، اما یکی از پیرمردها با تحریک حس نژادپرستی افراد درون رستوران و درگیری آن ها با مسئولان آسایشگاه، موفق به فرار می شوند.
“پیرمرد: يه اسکاتلنديِ با غيرت تو اين اتاق نيست؟ اين انگليسيهاي زورگو تمام حقوق خدادادي من رو زير پا گذاشتن.
پرستار: اختيار اينها دست منه
پیرمرد: با من و رفقام به شدت بدرفتاري کردن و ما فقط يه ذره کمک لازم داريم.”
بعد ها تیموتی این واقعه را به صورت داستانی منتشر می کند و سال ها بعد بر پایه آن فیلمی پرفروش به نام “آزمون معنوی تیموتی کاوندیش” ساخته می شود.
طبق داستان، تیموتی فردی است غرق در انحرافات اخلاقی. از رابطه او با همسر برادر گرفته تا رابطه نامشروع با دختری به نام “اورسلا”، رابطه با افراد ناباب و حتی چاپ بی ارزش ترین کتاب ها و… او حتی شهرت موقت خود را مدیون جنایت یکی از مشتریانش است!
با این اوصاف او در فیلم همچون قهرمانی معرفی می شود که علیه سختگیری و محدودیت های موجود در آسایشگاه (به نمایندگی از کل جامعه مدنی) قیام می کند و بر همه سختی ها پیروز می شود. او حتی کتابی در این مورد هم می نویسد و از قضا این کتاب به فیلم سینمایی پر طرفداری هم تبدیل می شود!
فیلمی که بعد ها پایه گذار یکی از مهم ترین و اصلی ترین مضامین و پیام های فیلم اطلس ابری می شود (در ادامه به این نکته اشاره خواهم کرد)
پنجمین داستان: سال 2144
داستان بعدی در سال 2144 در شهر سئول رخ می دهد. تکنولوژی بشری پیشرفت قابل توجهی داشته به طوری که انسان ها موفق به خلق موجوداتی شبیه به انسان، به نام بافتزادها شده اند.
بافتزادها گونه ای از انسان ها هستند که نسبت به سایرین تولدی متفاوت داشته و در آزمایشگاه به وجود می آیند. از این رو طبق قانون انسان محسوب نشده و همانند یک روبات، یا برده با آن ها برخورد می شود.
بافتزادها فاقد نام خانوادگی هستند و با کد های خاصی شناسایی می شوند و معمولا در کارهای پست و خدماتی از آن ها بهره گرفته می شوند.
داستان با روایت ماجرای دستگیری و بازجویی از یکی از این بافتزادها با نام سونمی 451 آغاز می شود.
بازجو فردی است که با نام “بایگان” شناخته می شود و یکی از اعضای اصلی گروه حاکم، موسوم “متفقین” محسوب می شود. شروع بازجویی با جلب اعتماد بایگان و بحث درمورد واقعیت آغاز می شود:
“بایگان: از طرف وزارتخانه خودم و آينده متفقين (نيروهاي حاکم در سال2144) مي خوام بابت اين مصاحبه آخر از شما تشکر کنم. يادتون باشه که اين بازجويي يا محاکمه نيست. برداشت شما از حقيقت است که اهميت داره.
سونمی 451: حقيقت واحده. برداشتهاي مختلف از اون … غيرحقيقته”
سونمی 451 یکی از دهها کارگر رستورانی به نام “پاپا سنگ” در سئول است. رستورانی که درواقع ویرانه ای است که تنها به مدد تکنولوژی بالای آن روز، ظاهری زیبا یافته و پر رونق شده است. برنامه روزانه این بافتزادها مشابه یکدیگر است؛ آن ها صبحها از خواب بیدار می شوند، پس از نظافت به رستوران رفته و به مشتری ها خدمات می دهند و شبها با خوردن مقداری سوپ خاص به نام “سک” به رختخواب می روند.
“بایگان: لطفا يه 24 ساعت زندگي در “پاپا سانگ” رو تشريح کن.
سونمی 451: در ساعت 4 صبح، هرکدوم از خدمتکارها بطور خودکار بيدار مي شن. بعد از احيا، ما به بخش نظافت مي ريم. بعد از لباس پوشيدن به رستوران مي ريم. در ساعت پنج، آماده اداره ايستگاههامون براي
پذيرايي از مشتريهاي جديد مي شيم و براي 19 ساعت ما سفارشات رو مي گيريم. غذا و نوشيدني سرو مي کنيم، دسر آماده مي کنيم، ميزها رو تميز مي کنيم و آشغالها رو دور مي ريزيم. تمام کارهايي که مي کنيم
براساس “اولين اصل” است.
بایگان: اولين اصل چيه؟
سونمی 451: احترام به مشتريهامون. بعد از نظافت نهايي ما يک قوطي “سوپ سک” مي نوشيم و به اتاقکهاي خوابمون برمي گرديم…”
طبق گفته سونمی 451، برای این بافتزادها تنها یک آینده ممکن وجود دارد و آن هم رسیدن به نقطه “تعالی” است.
تعالی، مراسمی سالانه و مذهبی است که در آن “سیر هی” (فرد مسئول اداره پاپا سنگ) ستاره ای را روی گردنبند بافتزاد ها حک می نماید و حک دوازدهمین ستاره به معنی پایان زمان قرار داد بافتزادها در رستوران پاپا سنگ و رسیدن به مرحله تعالی است. در این مراسم فرد مورد نظر با پوشیدن لباس مخصوص سفید رنگ، توسط دو همراه سرخ پوش خود هدایت شده و به مکان نامعلومی که همه آن را تجلیگاه تعالی می دانند برده می شود.
درمورد ریشه این دوازده ستاره و رسیدن به مرحله تعالی می توان حدس هایی زد؛ در کتاب مکاشفه یوحنا از بانویی صحبت می شود که تاجی با دوزاده ستاره بر سر دارد و در اوج تعالی قرار دارد.
“و علامتي عظيم در آسمان ظاهر شد، زني که آفتاب را در بر دارد و ماه زير پاهايش و بر سرش تاجي از دوازده ستاره است”
به نظر می رسد که ستاره های روی گردنبند بافتزادها و انجام مراسم تعالی (که در ادامه واقعیت این مراسم بیان خواهد شد) به گونه ای هجو این مضمون مذهبی باشد.
بافتزادها معمولا اراده ای از خود ندارند و طبق برنامه روزانه ای که “سیر هی” برای آن ها مشخص کرده عمل می کنند، اما در این بین بافتزادی به نام “یونا 939” ماجرایی خاص دارد.
یونا 939 بافتزادی است که برخلاف سایرین چندان اهمیتی به قوانین نمی دهد و علت این موضوع ارتباط خاص او با “سیر هی” است. درواقع او برده جنسی “سیر هی” هم محسوب می شود و به این واسطه می تواند برخی از قوانین (از جمله زمان خواب) را نادیده گرفته و نسبت به سایر بافتزادها آزادی عمل بیشتری داشته باشد.
یونا 939 رازی با خود دارد؛ او در طول گشت و گذارهای شبانه خود در انبار اشیاء گمشده، دستگاهی دیجیتالی به نام “کینو” را یافته که می تواند از طریق آن فیلمی را تماشا کند. اما دستگاه معیوب است و فقط بخشی از فیلم قابل پخش است، بخشی که شخصیت اصلی جمله ای با این مضمون را بیان می دارد:
“اين تخطي از قوانين نگهداريه. من مطيع سوء استفاده مجرمانه شما نمي شم”
این جمله چنان تاثیری بر یونا 939 می گذارد که پس از مدتی، بر خلاف رفتار عادی بافتزادهای مطیع عمل کرده و در مقابل بی احترامی و سوء استفاده یکی از مشتری های رستوران قد علم کرده و با تکرار جمله درون فیلم، علیه او اقدام می کند.
همین موضوع موجب اعلام وضعیت بحرانی در رستوران شده و “سیر هی” برای برقراری آرامش، یونا 939 را به قتل می رساند.
پس از این اتفاق، سونمی 451 که از واقعیت ماجرا اطلاع داشته درصدد بر می آید تا از رستوران فرار کند. در یکی از شب ها اتفاق عجیبی در رستوران رخ می دهد؛ سونمی 451 پس از ترک محل خواب خود متوجه می شود که “سیر هی” مرده و جوانی مرموز درحال جستجوی اتاق وی است.
جوان که خود را “ها جو چنگ” معرفی می کند، به سونمی 451 هشدار می دهد که پس از مرگ “سیر هی” “انتقام جوها” و “رد گیرهای دی ان ای” به آنجا خواهند آمد و پس از فهمیدن رابطه وی با یونا 939، حتما او را نیز نابود خواهند کرد. اما “ها جو چنگ” به سونمی 451 می گوید که او حق انتخاب دارد تا در آنجا بماند و یا همراه او رستوران را ترک نماید.
سونمی 451 همراه “ها جو چنگ”رستوران را ترک می کند و برای اولین بار با دنیای بیرون آشنا می شود؛ موقعیتی که شاید هیچگاه برای یک بافتزاد مشغول در “پاپا سنگ” اتفاق نمی افتاد.
در ادامه ماجرا “ها جو چنگ” توضیح می دهد که جزو افسران نیروهای “متحدین” است و باور دارد که بافتزادها هم همانند سایر انسان ها حق زندگی آزاد دارند و حتی می توانند در جهان تاثیرگذار باشند. او توضیح می دهد که پس از یونا 939 که به فراآگاهی نسبت به بافتزادها دست یافته بود، حالا سونمی 451 تنها شانس آن ها برای اثبات این مدعا است.
در طول اقامت سونمی 451، “ها جو چنگ” دستگاه کینویی را که یونا 939 یافته بود تعمیر می کند و سونمی موفق می شود فیلم درون آن را کامل مشاهده نماید. دیدن ادامه فیلم چنان تاثیر عمیقی بر سونمی 451 می گذارد که تصمیم می گیرد به مطالعه علوم مختلف پرداخته و اطلاعات خود نسبت به محیط پیرامونش را گسترش دهد. یکی از این موضوعات مطالعه کتاب “آلکساندر سولژنيتسين” روس است:
“سونمی 451: تا زماني که به مردم چيزي بدهي مي تواني اختيار آنها را در دست بگيري. همه چيز يک نفر را ازش بگير و بعدش ديگر هيچ اختياري ازش نداري.
بایگان: تمام کارهاي “آلکساندر سولژنيتسين” فيلسوف قرن20 که توسط متفقين قدغن شده.
(نويسنده روسي که بخاطر افشاي جنايات استالين، 20 سال در تبعيد بود) “
در این بین “ها جو چنگ” به او پیشنهاد می دهد تا به نیروهای متحدین ملحق شود. او در ابتدا این پیشنهاد را رد می کند، اما پس از ملاقات با رئیس گروه و افشای راز بزرگ بافتزادها، تصمیم به همکاری می گیرد.
“ژنرال آپيس: شما نشانه اين هستي که تلاشهاي ما بيهوده نبوده.
سونمی 451: ولي… من فقط يه خدمتکار رستوران هستم. ژنومسازي من براي ايجاد تغيير در واقعيت نبوده.
آپیس: هيچ انقلابياي نيز چنين نبوده.
سونمی 451: متأسفم، نميتونم کاري رو که ميخوايد انجام بدم.
آپیس: اين براي هر کسي انتخاب سختيه. اما، قبل از اين که تصميم نهاييت رو بگيري يه چيز ديگه هست که ميخوام ببيني تا کاملاً درک کني ما براي چي مبارزه ميکنيم.”
و اما راز بزرگ بافتزادها این است که:
“ها جو چنگ”: در صنعت بافتزايي براي مخازن تولد، به مقدار بسيار زيادي زيستماده نياز هست و از اون مهمتر براي تغذيه نيروي کار مهندسي شده اونها، بافتزادهاي بازيافت شده منبع ارزوني براي پروتئين هستن
سونمی 451: “سوپ”، اونها ما رو به خورد خودمون مي دادن!
در اینجا معلوم می شود که درواقع بافتزادها همانند چهارپایانی هستند که پس از پایان خدمت به انسان هایی که از طریق رحم زاده شده اند، در پوشش مراسمی به نام تعالی ذبح شده و پس از طی پروسه ای پیچیده، به خوراک برای خود بافتزادها تبدیل می شود. به عبارت دیگر، تعالی برای یک بافتزاد چیزی جز قربانی شدن و تبدیل شدن وی به خوراک نیست!
پس از این ماجرا، سونمی 451 طبق خواسته رهبر متحدین عمل کرده و پیامی را تحت عنوان “مکاشفه سونمی 451” به زبان های مختلف (قابلیت ویژه بافتزادها) به 12 ایالت و 4 کلونی خارج از جهان مخابره می کند.
پیامی با این مضمون که:
“بودن به منظور درک کردن است و شناخت خويشتن نيز تنها از چشم ديگران ممکن است. ماهيت زندگي جاويدان ما در پيامدهاي سخنان و کردار ماست که ادامه دارند و خود را در تمام زمانها بروز ميدهند.
زندگي ما فقط مختص خودمان نيست. از رحم مادر تا دل خاک وابسته به ديگران هستيم. در گذشته و حال و با هر گناه و هر نيکي آيندهمان از نو متولد می شود.”
18 دقیقه پس از مخابره این پیام “انتقام جو ها” به متحدین حمله کرده و آن ها را شکست می دهند و در این درگیری “ها جو چنگ” کشته و سونمی 451 نیز دستگیر شده و به مرگ محکوم می شود. او در آخرین مکالماتش با بایگان جملات مهمی را بیان می دارد:
“بایگان: در مکاشفه ات (استفاده از عبارت مکاشفه نیز می تواند تاییدی بر نظریه هجو مضمون موجود در مکاشفه یوحنا باشد)، گفتي که پيامدهاي زندگي يک فرد در ابديت تکرار ميشه. اين يعني تو به زندگي پس از مرگ اعتقاد داري؟ به يک بهشت يا جهنم؟
سونمی 451: من اعتقاد دارم، مرگ فقط يک در هست. وقتي بسته بشه، يک در ديگه باز مي شه. اگه بخوام بهشت رو تصور کنم اون رو يک درِ باز تصور مي کنم و پشت اون در اون رو اونجا خواهم ديد که در انتظار منه.
بایگان: حتماً ميدونستي که نقشهي نيروهاي متحد محکوم به شکست بود.
سونمی 451: بله
بایگان: پس چرا قبول کردي که انجامش بدي؟
سونمی 451: اين چيزيه که ژنرال “آپيس” از من خواست.
بایگان: چي؟ اين که کشته بشي؟
سونمی 451: اگر من از ديد مردم پنهان ميموندم حقيقت هم مخفي باقي ميموند. نميتونستم بذارم اين اتفاق بيافته.
بایگان: و اگه کسي اين حقيقت رو باور نکنه چي؟
سونمی 451: همين الان هم يه نفر باور کرده.”
بعدها، بایگان تحت تاثیر حرف های سونمی 451، کتابی با عنوان “مکاشفات سونمی” تالیف می کند.
در این داستان توضیح داده نمی شود که چرا یک بافتزاد توانایی تغییر دنیا را دارد و چرا تا این حد برای متحدین مهم شده است؟ اما نکته مهمتر در این داستان بحث درمورد دلایل روشنگری بافتازدی به نام یونا 939 است. او درواقع با دیدن بخشی از فیلم زندگی تیموتی کاوندیش فاسد، که اتفاقا در آن درمورد شخصیت تیموتی اغراق هم شده است، دچار تحول می شود و جالب این که همین فیلم عامل وقوع مکاشفات سونمی 451 هم هست!!
یعنی زندگی یک فرد لاابالی می تواند چنان تاثیرگذار باشد که ارزش های والای انسانی را در وجود فردی بیدار کرده و حتی در شرایطی مکاشفه گونه (یا حتی خود مکاشفه!!)، تحول درونی او باعث تحول عمومی مردم جهان هم شود!
در این پیام، هیچگونه جایگاهی برای انسان های پاک و صالح در نظر گرفته نشده و سطح ارزش های والای انسانی تا سطح الهام دهی یک فاسد و الهام گیری یک مفسد، نازل شده است ( لازم به ذکر است که بافتزادها هم درواقع برده های کاری و جنسی هستند و در مقام تعالی انسانی دست کمی از کاوندیش ندارند) تا حدی که کتابی با نام مکاشفه، از صحبت ها و عقاید نیز به چاپ می رسد. بیان این موضوع به این شکل زمانی خطرناک می شود که به بخش پایانی داستان می رسیم. (برای درک بیشتر به ادامه داستان توجه کنید)
داستان ششم: 106 زمستان پس از رویداد آخرالزمان (آرماگدون)
سرانجام آرماگدون رخ داده و حالا 106 سال از آن دوران می گذرد (جالب اینجاست که نحوه محاسبه تاریخ در این بخش همانند نحوه محاسبه تاریخ پس از طوفان نوح (ع) در نظر گرفته شده است. در آن زمان هم گفته می شد: مثلا 100 سال پس از طوفان. نکته دیگر درمورد طرح موضوع آرماگدون است. همین موضوع دلیلی بر وجود تفکر قالب مسیحیت صهیونیستی و اوانجلیکی در این فیلم (داستان) دارد)
در اثر این حادثه انسان های کمی روی زمین باقی مانده اند و زندگی آن ها به حالت بدوی بازگشته است. در این زمان انسان هایی هم وجود دارند (قبیله کونا) که رو به آدم خواری آورده و بلای جان باقی ماندگان شده اند. ابزارهای بازماندگان بسیار ابتدایی و پیش پا افتاده است. در این زمان از تکنولوژی و سلاح گرم خبری نیست و شمشیر و کمان حرف اول را می زنند و به همین نسبت وسایل درمان هم ابتدایی و بدوی هستند. مثلا برای نیش عقرب ماهی که درمانی ساده دارد، هیچ راه درمانی وجود ندارد و فرد مصدوم محکوم به مرگ می شود. اما در این زمان گروهی از انسان های مرموز، با تکنولوژی های فوق پیشرفته نیز وجود دارند که در نزد اقدام بازمانده به “آینده بین ها” معروف شده اند.
آن ها هر از گاهی به میان قبایل بازمانده آمده و اجناسی را با آن ها معامله می کنند! (معلوم نیست که این معاملات چه سودی برای آینده بین ها دارد!!)
در چنین شرایطی است که داستان فردی به نام زاخاری (زکریا) روایت می شود. او یکی از اعضای اصلی قبیله بازماندگان به شمار می رود و به شغل چوپانی مشغول است. در یکی از روزها که او به همراه شوهر خواهرش آدام، و خواهرزاده اش جوناس (یونس) درحال بازگشت از بازار “هونکا” بودند، ناگهان با حمله قبیله وحشی ها (آدم خواران) مواجه می شوند (نکته مهم در این بخش این است که آدام عادت داشت گذشتگانش را با تقدیم پیشکش و تشریفات یاد کند. درواقع او پس از این همه سال هنوز هم فردی مذهبی به شمار می رفت)
در این هنگام زاخاری در حالتی شبیه به رویا و یا خلسه، فردی با ماهیت غیر انسانی معروف به “جورجی پیر” -که زاخاری او را شیطان تیز دندان می خواند -را می بیند که او را از دخالت در این درگیری منع می کند. وسوسه های جورجی و ترس ذاتی زاخاری باعث عدم دخالت او در درگیری و مرگ شوهر خواهر و فرزند او می شود و این موضوع همانند لکه ننگی در وجود زاکاری نقش می بندد.
“زاخاری: ناگهان چشم اون شيطان تيزدندان را ديدم و احساسش کردم.
جورجی: نقطهي تاريکي که تو در اون هستي دوست من، هيچ شمشيري نيست که از تو در مقابل حقيقت محض محافظت کنه. همينجا بمون، اينجا در اماني. تا غروب آفتاب قبيله “کونا” با آدام و پسرش ضيافتي خواهند گرفت. تو هميشه مي گفتي، مگه نه؟ ضعيفان غذا هستند و قدرتمندان غذا مي خورند. حقيقت محض، همينه.
زاکاری: تمام دره نجواکنان مي گفتند که خون آدام و پسرش روي دستان من است اما “رز” و “کتکين” هيچوقت اين شايعات را باور نکردند و کنارم ماندند.”
پس از این واقعه زاخاری که بیش از پیش محافظه کار شده، برای انجام هر کاری به سراغ “آبس”، جادوگر قبیله (پیشگوی قبیله) می رود و با او مشورت می کند. در این زمان است که یکی از افراد کشتی “آینده بین ها” به نام “مرونیم” برای انجام تحقیقاتی خاص وارد جزیره شده و به سراغ زاکاری می رود.
او به زاخاری توضیح می دهد که آینده بین ها از کراتی دیگر به آنجا آمده اند و پس از وقوع آرماگدون هوای تنفسی زمین برای آن ها، به شکل کشنده ای تغییر کرده و موجب بیماری آن ها شده است (در اینجا سازندگان فیلم و نویسنده کتاب به وضوح ارادت خود را به اریک فون دنیکن و عقاید کفرآمیز او ابراز می دارند)
از این رو آن ها نیاز دارند تا برای رفع این بحران به سراغ پایگاه مخابراتی موجود در این جزیره رفته و از طریق آن از سایر کلونی های باقی مانده درخواست کمک نمایند. اما برای رفتن به پایگاه مخابراتی به یک بلد ماهر نیاز دارند و زاخاری تنها بلد مطمئن در این جزیره است.
در ابتدا زاخاری از قبول این کار سر باز می زند، اما پس از ماجرای درمان خواهر زاده او توسط مرونیم، زاخاری مجاب می شود تا او را به پایگاه مخابراتی، مکانی که او آنجا را محل زندگی جورجی پیر می داند راهنمایی کند.
پیش از حرکت به سمت کوه و پایگاه مخابراتی، زاخاری خواب عجیبی می بیند که در آن حوادث آینده به او الهام می شود. او خواب خود را با آبس در میان می گذارد و او خواب زاخاری را تعبیر می کند:
“آبس: پل فرو ريخته، پايين شو خفا؛ دستها خون آلود، نکن آن رها؛ دشمن خوابيده، آن گلو نچاک
زاخاری: يه پيشگويي
آبس: به سونمي اعتماد کن. اخطارش رو بخاطر بسپار و در حافظهات حفظش کن…”
در اینجا معلوم می شود که این قبیله به سونمی (همان بافتزادی که مکاشفه خود را اعلام کرد) اعتقاد زیادی دارند و او را همچون یک پیامبر و ناجی و شاید حتی بالاتر، به عنوان یک خدا ستایش می کنند!!!
زاخاری به همراه مرونیم به سمت پایگاه مخابراتی حرکت می کنند و در راه با افراد قبیله کونا مواجه می شوند، اما موفق می شوند به موقع از دید آن ها پنهان شوند. سرانجام آن ها به کوهی که پایگاه مخابراتی روی آن قرار دارند می رسند و در آنجا وسوسه های جورجی گریبانگیر زاخاری می شود. اما او در برابر تمام وسوسه ها مقاومت کرده و مرونیم را به پایگاه می رساند.
درون پایگاه تعداد انبوهی از جسدهای پوسیده انسان ها دیده می شود. مرونیم به زاخاری توضیح می دهد که این مکان سابقا محل ارتباط پیشینیان با انسان های کرات دیگر بوده و برای این منظور ساخته شده است. در همین حین ناگهان زاخاری متوجه مجسمه عظیمی از سونمی در پایگاه می شود و این سوال مهم در ذهن او شکل می گیرد که:
“زاخاری: پيشينیان هم مثل ساکنان دره به درگاه سونمي دعا مي کردن؟
مرونیم: نه… نه دقيقاً به همین شکل، اونها متفاوت بودن.
زاخاری: متفاوت بودن؟ از چه نظر؟
مرونیم: حقيقت محض رو ميخواي؟ سونمي در واقع خدا نبود. اون صدها سال پيش کشته شد، در شبه جزيرهاي خيلي دور که الان يک زمين مُرده است.
زاخاری: چي؟
مرونیم: ميدونم ساکنان دره چه باوري دارن. ميدونم آبس بهتون ياد داده که سونمي يک معجزه بوده، فرزند داروين و خداي دانش بوده. (اشاره به داروین و فرزند خدا بودن هم جای تامل دارد!) ولي اين حقيقت محض نيست. زندگيش غمانگيز و مشقت بار بود. اون در تلاش براي تغيير تفکر پيشينیان کشته شد.
جورجی: دروغه… همهش کذب محضه.
زاخاری: نه، نه، تو داري دروغ ميگي.
مرونیم: قبل از اين که بميره، از رفتارها و کردارهاش گفت. سخنان او موهبت و نجاتدهنده قلبه به يادم مياره که چي حقيقت محضه.
جورجی: تا کِي ميخواي به اين حرفها گوش کني؟ تا کِي ميخواي همين طور اونجا وايسي و اجازه بدي يه غريبه اين طوري باورهات رو به بازي بگيره؟”
در اینجاست که زاخاری تازه پی به حقیقت موضوع برده و متوجه می شود که باورهایی سالیان سال او همه و همه پوچ و توخالی بوده اند.
مرونیم موفق می شود به وسیله دستگاه های موجود در پایگاه درخواست کمکی را مخابره کند و بدین وسیله آینده بین ها را نجات دهد. اما پس از بازگشت از کوه، آن ها با صحنه غم انگیزی مواجه می شوند. قبیله کونا به قبیله آن ها حمله کرده و همه افراد را کشته اند و فقط دختر خواهر زاخاری تنها بازمانده این حمله وحشیانه است. زاخاری خشمگین با افراد قبیله کونا درگیر می شود و رئیس آن ها را می کشد، اما در اثر ضربه ای غافلگیرکننده به شدت زخمی شده و در آستانه مرگ قرار می گیرد. اما در آخرین لحظات مرونیم به کمک وی آمده و او را نجات می دهد. پس از این واقعه، زاخاری تصمیم می گیرد جزیره را ترک کرده و به همراه مرونیم به سیاره محل زندگی او سفر کند و در آنجا ساکن شود.
“زاخاری: فکر مي کني کسي دعاي تو رو اجابت مي کنه و از آسمون به اينجا مياد؟
مرونیم: شايد يک روز بيان.
زاخاری: يک روز، چيزي جز به اندازه يه کک اميد نيست (اشاره به کوچک بودن نقطه امید)
مرونیم: آره، و از دست کک به راحتي نمي شه خلاص شد.”
سپس در سکانس پایانی فیلم می بینیم که سال ها از این واقعه گذشته و زاخاری به پیرمردی کهنسال بدل شده. او با مرونیم ازدواج کرده و حالا به همراه او و نوه هایش در سیاره ای دیگر زندگی می کند.
شخصیت زاخاری در این داستان از لحاظ نمادین شباهت بسیاری به یک پیامبر دارد. از نام او (زکریا) گرفته تا شغل چوپانی، دیدن رویاهای صادقه و تحت تاثیر وسوسه های شیطان قرار گرفتن وی، همه و همه اشاره ای واضح به شخصیت پیامبرگونه وی دارد. در این داستان شیطانی به نام جورجی پیر معرفی می شود که مدام درحال اغفال زاخاری است! نکته مهم درمورد جورجی پیر این است که فقط زاخاری قادر به دیدن اوست و هیچ یک از شخصیت های داستان او را نمی بینند. حتی برخی از آن ها او را افسانه و زائیده ذهن زاخاری می دانند.
زاخاری ذاتا فردی ترسو و آفیت طلب است، اما از طرفی همه او را به عنوان بزرگ قبیله و فردی عاقل قبول دارند. افرادی هم که در کنار زاخاری قرار می گیرند ویژگی های خاصی دارند. مثلا شوهر خواهر او آدام (آدم) و پسرش جوناس (یونس) نام دارند، که هر دوی این اسامی هم به پیامبران الهی تعلق دارد و این فرضیه را پر رنگ تر می کند. به وضوح مشخص است که طراحی شخصیت زاخاری بدین شکل و نمایش آن به نوعی دهن کجی به مقوله پیامبری و علم و شجاعت آن هاست.
معمولا واچوفسکی ها در ساخت آثار خود شگردهای خاصی دارند و نظرات و مبانی اعتقادی خود را در لایه های زیادی پنهان می کنند و اصولا اهل رک گویی و صراحت کلام نیستند. تام تیکور هم کارگردان ساده گویی نیست و از پیچیدگی های تکنیکی زیادی برای بیان مفاهیم مورد نظر خودش استفاده می کند. نوع روایت داستان در فیلم Cloud Atlas نیز سبک روایی مورد علاقه وی است. او سابق بر این، با ساخت فیلم Run Lola Run، نظریه علمی تاثیر پروانه ای را به خوبی در تغییر مسیر زندگی فرد یا افراد نمایش داده بود و حالا به لطف حضور ولچوفسکی ها و داستان میچل، چنین روندی را در تشکیل یک مذهب و باورهای مردم در طول زمان های متوالی به تصویر کشیده است.
فیلم اطلس ابری درواقع فیلمی درمورد باورها و ریشه یابی آن هاست. طرح این سوال که “آیا باورهایی که از گذشته های دور به ما رسیده اند واقعا همانی هستند که ما فکر می کنیم یا نه؟”، پیام نهفته ای است که در فیلم گنجانده شده است.
البته فیلم تاکید زیرکانه ای به موضوع تناسخ هم دارد. استفاده کارگردان از بازیگران یکسان با گریم های متفاوت (که انصافا فوق العاده هم کار شده است) و یا استفاده از نماد ستاره دنباله دار در قالب یک خال مادرزادی (به این معنی که این توالی دنباله دار است!) ذهن مخاطب را به نرمی به سمت قبول مسئله تناسخ هدایت می نماید.
فیلم با روایت 6 داستان مختلف و برقراری ارتباط ظریف میان آن ها، سعی می کند نظریه علمی اثر پروانه ای را حتی در پیدایش یک باور و مذهب هم به اثبات برساند ( این درحالی است که اثر پروانه ای وقوع رویدادی را به صورت تصادفی و اتفاقی بیان می دارد، درحالیکه دین پذیری امری غیر تصادفی، عقلانی و کاملا منطقی است).
با پایان فیلم، این شک در بیننده ایجاد می شود که “آیا اعتقادات ما نیز چنین سرنوشتی نداشته اند و همانطور که ما فکر می کنیم بر حق هستند؟ از کجا معلوم که حقیقت آنچه که ما آن را دین و خدا می دانیم خلاف چیزی باشد که می پنداریم؟”
به خط اصلی داستان فیلم توجه کنید:
زاخاری و قبیله اش سال ها پس از نابودی بشریت (آرماگدون) الهه یا خدایی را می پرستند که درواقع سال ها قبل بافتزادی آزادیخواه بوده! موجودی که نه می توان او را انسان دانست و نه می توان هویت انسانی او را رد کرد!! و زندگی این بافتزاد خاص تحت تاثیر زندگی مردی (کاوندیش) بوده که سال ها پیش مرتکب کثیف ترین اعمال شده است! و زندگی خود این مرد تحت تاثیر نامه های عاشقانه دو همجنسگرا (رابرت و سيکسميت) قرار می گیرد و از همینجا ماجراهای کثیف عشقیش آغاز می شود!
پس در نتیجه زاخاری بیچاره و قبیله اش، به شکلی کاملا نا آگاهانه فردی را مقدس می دانند و می پرستند که خود او و سابقه تقدسش به سلسله وقایع کثیفی در گذشته مرتبط شده است و هیچگونه تقدسی در او وجود ندارد. حتی در انسان بودن او نیز جای تردید است!
و بیچاره مخاطبانی که با دیدن این فیلم به ظاهر هنری، دچار چه سردرگمی و تشکیکی که در عقایدشان نمی شود.
نقدتون رو خوندم و باید بگم واقعا عالی بود…
طرح سوالتون درباره ریشه یابی مسائل اعتقادی که حرف اصلی این فیلم و خود واچوفسکی هاست کاملا دقیقه. این سوالو تو فیلم ماتریکس و وی مثل وندتا هم به وضوح میشه دید…
اما جواب این سوال همونطور که تو فیلم هم بهش اشاره شده آیا کاملا بستگی به منطق عقلی و استدلال هر کسی تو زمانی که زندگی میکنه نداره؟ هر کسی در زمان خودش استدلالی داشته و طبق اون به یه چیزایی اعتقاد پیدا کرده بخاطر همینه این همه دین مختلف بوجود اومده و هر کدوم از مذاهب مختلف تشکیل شدن و همه هم به درستی و راستی مذهب خودشون پافشاری دارن
به نظر من حقیقت (خدا و زندگی انسانی و سه پاس) واحده و برداشت های مختلف از حقیقت ( مذاهب مختلف ) غیر واقعی هستن.
کی میدونه تاریخ زندگی بشر چند هزار سال یا چند میلیون ساله یا آرماگدون هیچ بار یا صد بار اتفاق افتاده ؟
من این فیلمو راستش زیآد نگرفتم چی شد ولی با نقدِ شما بیشتر درکش خواهم کرد ؛.. ممنوم .. !
آقا با خوندن نیوتون کلی چیز فهمیدیم
یاد جمله آخر سونمی داخل فیلم افتادم “همین الانشم یه نفر باور کرده”
از این نقد معلومه که نویسنده ی نقد عقایدش به خطر افتاده و سعی در محافظت از عقایدش داره و تا میتونسته سعی کرده مستهجن و مبتذل جلوه بده فیلم رو تا بتونه نظریه های داخل فیلم رو رد کنه تا اینطوری امنیت فکری داشته باشه
از نظر خود من فیلم حرف های زیادی برای گفتن داره و خیلی پر محتواست و به نوعی افراد تابوشکن هر عصر رو نشون میده
و یکی از پیام های خوب فیلم اینه:
وقتی پدرزن آدام بهش میگه که دنیا یه نظم طبیعی داره و اونایی که بخوان نظمش رو بهم بزنن عاقبت خوبی ندارن (اشاره به برده داری سیاه پوست ها) هر کاری هم بکنی مانند قطره ای هستی در مقابل اقیانوس و آدام در جواب ایشون میگه مگر “اقیانوس چیه بجز قطرات زیاد آب”
همین جمله بعد از دیدن فیلم برای الهام بخشی به تابوشکن ها کافیه چرا که تو عصر حاضر هم برده داری به اون سبک کنار گذاشته شده و غیر قانونیه
🙂 برده داری به کدوم سبک کنار گذاشته شده، برده داری مدرن ابعادش خیلی بزرگتر و خیلی وحشتناک تر از برده داری قدیمی هست، یک نمونه کوچک برده داری مدرن رو میتونی توی فیلم get out ببینی که بحث های جالبی رو هم توی رسانه ها و وبسایت ها خبری به راه انداخت
با شما کاملا موافقم
کاملا موافقم. نگارنده تعصب بیش از حدی داره
نقدتون دو تا خوبي داشت .اينک يه دور توضيح داد جوري ک اگ نفهميدي بفهمي .و دوما ساده توضيح داد .بعضيا الکي لغات قلبمه سلبمه استفاده ميکنن ادم هيچي نميفهمه
بديش اين بود ک اخرش اصلا باز نکرد ک چرا نبايد شک کنيم ک چيزايي ک از دين بهمون گفتن واقعا درسته يا مث همين سونميه ؟ اگ اعتقادات ما هم سرنوشتي مث فيلم داشته باشه چي ؟چجور ميشه ردش کرد؟
بعدشم هدف بخش 6ام فيلم اين بود بگ بافتزاد هر جور زاده شده باشه بالاخره ادمه .اصلا ب قول شمام انسان نباشه ک فرقيم در اصل نميکنه ، يني اون موجود هم يه حق و حقوقي داره .قرار نيست بگيم چون ادم نيست يني هيچي نيست و کلا موجود بي ارزشيه .
بعد اينک داشت نشون ميداد تيموتي بالاخره اين شجاعتو پيدا کرد ک بره با عشق زندگيش رو ب رو شه و باهاش بمونه .نه مث اون دفه فرار کنه .اين چه کثيفي اي داره ک کثيف يادش ميکنيد؟
خیلی نقد عالی بود و جمله آخر شما از این فیلم هم تفکر برانگیز تر بود
و بیچاره مخاطبانی که با دیدن این فیلم به ظاهر هنری، دچار چه سردرگمی و تشکیکی که در عقایدشان نمی شود.
در واقع دین چیزیه که انتخابش دست خود ما نیست و جغرافیا و زمان انتتابشمیکنن نه خود ما، اگر ما در اروپا بدنیا میامدیدم ایا هنوز دینمان اسلام بود؟ ما فقط به خاطر اینکه اینجا به دنیا امدیم مسلمان هستیم (آن هم برای اکثر مردم به شکل اسمی و شناسنامه ای)
پس در واقع انتخاب دین هم کاملا تصادفیه
و در ضمن، شاید بهتر باشه نویسنده تعصب مذهبیش رو کنار بذاره و دقیقتر فکر کنه به مفهوم فیلم. این فیلم واقعا آموزنده ست؛ ولی فقط برای افرادی که بخواهند بدون قفس ها و تابوهای ذهنی و فرهنگی فکر کنند. قفسهای ذهنمان را بشکنیم!
تصادفی بودن دین چرته
مسیح مال فلسطینه اما اروپایی ها مسیخی هستن
شمشیر اعراب به اندونزی نرسیده اما پر جمعیت ترین کشور مسلمان اندونزیه
اینکه شما شعور و آزادی نداشتی تا خودت دینت رو انتخاب کنی دلیل نمیشه دین تصادفی باشه. کلی آدم می شناسم که با اینکه والدینشون شیعه بودن اما خودشون گشتن تحقیق کردن دیدن و شنیدن و بعدش شیعه رو انتخاب کردن و آزادی از سمت خانواده روشنفکرشون داشتن
اما خب اونا آدمایی بودن که خانواده فهمیده و تحصیل کرده داشتن و اتفاقا خانوادشون مثل عموم جامعه خودمون شناسنامه مسلمون نبودن که بچه هاشونم مثل خودشون بشن
فرد آزاده از پدر و مادر آزاده متولد میشه. آدم غر غرویی هم که حرفش از استوری اینستاگرامی ی سلبریتی هستش همینطور
همین آزادگی و مفاهیمی که در ذهن داری به وسیله رسانه های غربی و یه مشت جملات پر رنگ و لعاب وارداتی شکل گرفته پس با این حساب تو این موضوع هم تفکراتت تصادفیه
زمان و مکان یکسری نکات انحرافی هستن و همه چیز نمیشن چون عقاید و اعتقادات به لحاظ ساختاری فرا تر از زمان و مکان میشن و نمیشه فقط به مسائل ظاهری توجه کرد و به عمق اونا توجه نکرد و میشه با ادراک و معرفت به بهترین هاش رسید حالا چه بدترین چه بهترین عقاید دارای مکان و زمان میشن ولی نمیشه به این حد محدودشون کنیم چون عقل و شعور هم داریم که تو همین زمان و مکان هم وجود داره
به صورت خلاصه و ساده شما به جای توجه به مفاهیم دین فقط به جغرافیا و زمانش توجه داری که خودش یه اشتباهه هر کسی تو هر زمان و جغرافیایی عقل و شعور و درک هم داره و دینش رو اگر عقل و شعورش نفهمه دیر یا زود پس میزنه و کنار میره
در این حد هم روی بیننده تاثیر نمی زاره بیننده اصلا نمیفهمه چه اتفاقی افتاد این نقد شما فقط این عقایدو درباره فیلم به بیننده منتقل میکنه اگه میشه حذفش کنید
نبایدم بفهمی
حالا حالاها دنیا به آدمیا مثل تو نیاز داره
در بعضی قسمت ها اینقدر دچارِ تعصب کور شدین که حتی داستان رو تحریف کردین! رابرت اسلحه رو برداشت اما ویویان رو نکشت! بعد ویویان به اتاقش رفت و میخواست کاغذهای رابرت رو بدزده! رابرت با اسلحه اونو تهدید کرد و ویویان بهش گفت تو جرات شلیک نداری و دستشو روی اسلحه گذاشت و این باعث شلیک گلوله شد!ینی خود ویویان موجب شلیک اسلحه شد! و زنده هم موند…
و خودکشی رابرت هیچ ربطی به عذاب وجدان نداشت!چون خودش فهمید که ویویان زندهست! اون این دنیا رو برای زندگی کوچک میدید(طبق چیزهایی که در نامه میگه کاملا معلومه)؛
و اینکه رابرت میگه مُردهها مدت زیادی مُرده نمیمونن هیچ ربطی به تناسخ نداره! منظورش اینه آدمها با اعمال و رفتارها و اثراتی که بر جای میذارن در واقع زندگی میکنن! منظورش اینه که با انتشار موسیقیِ من و هنرِ من،من در واقع دوباره زنده میشم و این رو هم توی یک جمله میگه:《ترجیح میدم تبدیل به موسیقی بشم》؛ترسِ فرافکنانهی شما نسبت به همجنسگرایی باعث شده کلا قضیه ی این داستان فیلم رو یه جوری دیگه ببینین و یه جور دیگه وانمودش کنید!
نکته ی دیگه اینکه زندگی کاوندیش و روابطش برخلاف اون چیزی که ادعا کردین هیچ ربطی به رابطه ی رابرت و سیکسمیت نداره و این یه تحریفِ دیگه ست!
نقد یک فیلم با اینکه عقایدِ درست و غلط خودتونو به فیلم تحمیل کنید خیلی فرق داره دوست عزیز!
خیلی از مفاهیمِ زیبایِ فیلم رو به مسائلِ ریز و درشتی که حقیقت نداره تقلیل دادین تا بتونین اونها رو بکوبونین!
لحن شما در نقد این فیلم بیشتر از اینکه نشوندهندهی چیزی باشه که ادعا میکنید؛نشون دهندهی ترسِ مکانیسم دفاعی شما از زیر سوال رفتن باورها و عقایدتون هست…
موافقم. نقد وقتی ارزشمنده که بی طرفانه و بدون دخالت دادن اعتقادات شخصی در اون نوشته بشه
به شخصه با خوندن نقد این سایت حالم بد شد خیلی تند رفتن ، داداش حرفات خیلی خوب بود واقها . دقیقا تعصب کور و ترسشون از همجنسگرایی نقدشونو خراب کرده بود ، اقا به شخصه همجنسگرایی رو از همه جهت یه انحراف میدونم قطعا دیدن یه فیلم نمیتونه منو به همجسبازی سوق بده . ادمین سایت حرص این قضیه رو نخور بابا . اینا دیدگاه و سلیقه خودشونه دیگه شما ببین واچوفسکیا خودشونم قبلا اقا بودن الان شدن خانوم طبیعیه که این عقیده رو بخوان تو فیلم بگنجونن ، ولی مخاطبی که حسش و باورش اصلح باشه اونقدر تحت تاثیر قرار نمیگیره که این مدل گرایشو بپذیره .
تشکر از همه
درود بر شما، خیلی زیبا گفتید. نقد درست و ماهرانه نقدی که بدون گرفتن جبهه و جهت خاصی باشه.
در ضمن نویسنده ی عزیز شک کردن به اعتقادات کهنه ای که طی هزاران سال به شما انتقال پیدا کرده و دوباره مرور کردنشون شجاعت میخواد. هر ترسویی توانایی همچین کاری نداره. رفتار شما درست عین همون لحظه ای که شخصیت داستان ششم زاخاری با شنیدن حقیقت پریشان شد و به جای پذیرفتن ش تصمیم گرفت صورت مسئله رو پاک کنه و کسی که حقیقت رو بهش گفته بکشه تا اینکه با حقیقت رو به رو بشه. حداقل در نهایت اون تونست تصمیم درست رو بگیره.
دقیقا… نگارندهی نقد متعصبانه نوشته بودن.
خوبه چهارتا اصطلاح از اینور و اونور کش رفتید و خودتون دارید همون عملی رو انجام می دهید که نویسنده رو بهش متهم می کنید ( جدا از درستی یا غلط بودن تفسیر نویسنده ) این یعنی فرافکنی اتفاقا کسی که اول از همه فرافکنی می کنه اونیه که این صفت رو به دیگری نسبت میده یونگ میگه تا چیزی درون تو نباشه اون رو نمیتونی در دیگری تشخیص بدی
اون اعتقادات به اصطلاح شما کهنه حاصل هزاران سال تجربه و نگرش است که اگه غیر کاربردی بود باید همون هزار سال پیش نابود میشد اتفاقا انسان باید به شعار ها و تفکرات جدید و نوظهوری که به یکباره جهان رو در برمیگیره شک کنه
تفکرات نه شی هستن نه کالا که با گذر زمان پوسیده و کهنه بشوند بلکه خیلی از اندیشه های کهن از اندیشه های نو عمیق تر هستند اما به سبب ضعف در امکانات و فقر در گذشته با نادانی و جهالت آمیخته می شوند و شما هم فقط نیمه خالی لیوان رو می بینی
کسی که کمی با تحلیل محتوایی و البته جهان بینی غربی در عصر امروز آشنا باشه میدونه هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیره
تعصب یعنی همین واکنش نشون دادن به فیلم هایی که چیزی از مضامین فرامتنی شون نمی دونید نه داشتن تفکرات اصولی و دارای ارزش که اتفاقا قابل تحسینه نه قابل نقد
به جای اینکه به محتوای سخن دقت کنید دنبال تخریب کردن صاحب سخن هستید این یعنی مغلطه چون به جای ادعا یا گزاره مدعی یا صاحب گزاره رو نقد کردید
ممنون از نقد تون و توضیح تون. فقط چرا نویسنده هزار جا حمله کرده به فیلم
سه نفر کارگردان یک فیلم ساختن و عقاید خودشون رو بیان کردن دگ این جوری حمله کردن نداره که
با تشکر فراوان نقد بسیار کامل و مفیدی بود… پنهان کردن عقاید جدید یا کفرآمیز در لایههای بدیهی و پذیرفته شده زندگی امروز، مانند مذمت بردهداری، کاری معمول در فیلم سازی است.
من زیاد اهل خوندن نقد فیلم نیستم ولی اگر نقد این چیزی باشه که اینجا هست، بدون هیج ادعایی اصلا باهاش حال نمیکنم.
نویسنده کل داستان فیلم رو ریز به ریز (و بعضی جاها غیر دقیق واشتباه) تعریف کرده. واقعا همیچین فیلم پیچیده ای که به احتمال قوی یک تفسیر ساده و سرراست نداره رو نمیشه به سبک تعریف کردن فیلمهای هندی نقد کرد.
فیلم خوب نقد عالی
اگر سابقه واچوفسکی هار رو در نظر بگیریم و خط فکریشون رو در 3 گانه ماتریکس که خلق دنیارو به معمار یا همون نرم افزار نسبت میده و منکر خدا (در مفهوم رایج) میشه اشارات ریزشون رو هم در این اثر راحت میشه دید. مخصوصا جایی که یک قبیله خرافاتی رو نشون میده که در واقع کسی که میپرستن خدا نبوده ولی تام هنکز در ابتدا بصورت کورکورانه روی اعتقاداتش اصرار میکنه.
اکثر اینگونه فیلمها اعتقادهارو هدف قرار میدن و در خیلی هاشون می تونید عادی سازی همجنس گرایی رو ببینید.
اینکه فیلم رو کانل توضبح دادید واقعا قابل ستایشه و دید من رو باز کرد به فیلم و بهتر فیلم رو متوجه شدم
اما نکته منفی نقدتون اینه که کاملا در راستای کوبیدن فیلم گام بردلشتید در صورتی که خیلی از ایراداتی که گرفتید متعصبانست.. این فیلم گفت حتی جمله یک انسان فاسد میتونه چه انقلاب مثبای در باره برابری انسان ها و نجات اون ها از جامعه ای مصرف گرا بشه و بیانگر این جمله معروفه که نگاه نکن کی حرف میزنه ببین چی میگه…در مورد هجمه وارد کردن به پیامبر ها هم باهاتون مخالفم زیرا تو فیلم خیلی تلاش شد که زاخاری که فردی ترسو بود رو نشون بده چطور باعث تغییر در خودش و انسان های دورش و انتخابش شد این یعنی شخصی مثل زاخاری میتونه به یک تغییر عظیم تبدیل بشه که اون رو به مقام پیامبری برسونه
متاسفانه تفکرات مذهبی ما و شما باعث این شده که گارد بگیریم در مقابل مفاهیم فیلم که دقیقا این همون چیزیه که فیلم میخواد بهجون بگه داره بهمون گوشزد میکنه که ما دقیقا ت کدوم جبهه میجنگیم در جبهه شورشیان یا در جبهه موافقان و برده داران که معتقدن برده داری و اصول دیگه یک اعتقاده و مقدسه و قابل تغییر نیست.
ممنون از وقتتون در تعریف فیلم.
مرسی واقعا
بعد خوندن این نقد خیلی روشن تر شد فیلم برام
چون پشت سر هم نمی تونستم بچینم نمی فهمیدم ولی باید بگم قلمتون عالی و تاثیر گذار بود!
نقد بسیار عالی اسلام هراسی و دین هراسی و ضدیت با معنویت و امید تو فیلم های هالیوود موج میزنه که البته اینها کاملا برنامه ریزی شده هست
در واقع هر فیلم هالیوود شامل پیامهایی هست که منتقل میکنه البته اگه چشممون رو روی حقیقت نبندیم
هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره
سلام. من تازه با سایتتون آشنا شدم. یه خداقوت جانانه به شما میگم. همین طوری پر انرژی به کارهاتون ادامه بدین و خسته نشید. اجرتون با خدا.
نظرتون هم کاملا تایید میکنم. فیلم دارای عقاید گمراه کننده هست که با دلیل و منطق رد میشن.به خصوص برای بنده که فلسفه خوندم. اما هنر سازنده ها این بوده که به زیبایی این ها رو توی لایه های داستانی جا بده که ناخودآگاه بیننده اون رو بپزیره.
در آخر هم یک حدیث از امام علی (ع) به شما هدیه میکنم:
اگر باطل با حق درنياميزد، بر حقيقت جويان پوشيده نمى مانَد و اگر حق با باطل آميخته نشود، زبان دشمنان آن بريده مى شود، ليكن مشتى از آن برداشته مى شود ومشتى از اين. (و بدين ترتيب حق و باطل درهم آميخته مى شود و شبهه پيش مى آيد).
نهج البلاغة : الخطبة 50.