نقد و رمزگشایی فیلم Django Unchained 2012 (جانگوی رها شده)
با گذشت زمان این دو تبدیل به دوستانی نزدیک میشوند و با هم به شکار کلاهبرداران میروند. شولتز میفهمد همسر جانگو نیز به بردگی کشیده شده است، این دو با یک طرح استادانه و کاملا حساب شده تلاش میکنند همسر جانگو را از بند رها کنند…
تنها مشکل ایندو، صاحب مزارع بزرگ، کالوین کندی است که برومهیلدا (کری واشنگتن) را در چنگال خود دارد. کارگردان مبتکر سینما کوئنتین تارانتینو با ساخت فیلم جانگو خلاقیتش در میان اقیانوسی از کلیشهها پدیدار شده است.
خلاقیت مورد اشاره به طرز ماهرانهای در نوع شخصیتپردازی و ساختار محتوایی و فرمی اثرش به چشم میآید بویژه شخصیتپردازی فیلم که فوقالعاده جذاب است. به عنوان مثال دکتر کینگ شولتز به صورتی پایدار و محکم با انجام حرکاتی غیرمتعارف نیمی از بار روایت را بر دوش میکشد.
زبان سطح بالای پرسوناژ این شخصیت نسبت به دیگر وسترنرهایی که در سینما با شمایل آنها آشنا هستیم هیچ ارتباطی ندارد، نوع تازهای از یک کابوی متفاوت که از بدو قصه تماشاگر را به دنبال خود میکشد.
با اینکه شولتز تکرار کلنل هانس لاندا؛ مرد بیرحم «اساس» در «لعنتیهای بیآبرو» را دوباره تکرار میکند اما آنقدر اتمسفر و روایت، تفاوت بنیادین مفهومی با فیلم قبلی دارد که این نقصان تکرار و کلیشهپردازی به چشم نمیآید.
در فیلم جانگوی رهاشده شخصیتی وجود دارد که در سایر آثار این کارگردان ردپای آن دیده نمیشود. استفان (ساموئل ال جکسون) در نقش یک برده بیپرواست که رنگ پوستش را اصلا متوجه نمیشود.
استفان خود را به ارباب سفیدش وصله و پینه کرده است و در واقع این ارباب همه چیز دارد غیر از هوش و البته همه هوش این ارباب خشونتطلب با اجراهای کاملا خوشمزه و متفاوت در شخصیت استفان متجلی است.
با این همه از ظرفیتهای خشونت در فیلمهای تارانتینو کمتر نشده و صد البته آنچه همواره درباره آثار این کارگردان مذموم برشمرده میشود به جنبههای زیباشناختی آثار تارانتینو بدل میشود.
لحن خشن فیلم سبب بروز مفاهیم مدنظر سازنده میشود. جانگوی رها شده، خشنترین فیلم وی تاکنون به شمار میرود.
فیلم در لایه نخست روایی میخواهد به شورش علیه بردهداری و نفرت نژادی بپردازد و در لایه بعدی روایت اسطورهای زیگفرید را بازگو میکند که برای نجات و آزادی زندگی حاضر است هر بهایی را بپردازد.
در دنیای تارانتینو تخیلات و افسانهها به آثارش سرایت میکنند و برخلاف رویدادهای واقعی و آن چیزی که از سرداب تاریخ گذشته برون میآید، تارانتینو در سرداب تاریخ نقشی نو ترسیم میکند.
داستان از سال 1858 آغاز میشود، درست زمانی که جنگهای داخلی ایالات متحده آغاز نشده است اما آتش جنگهای فردی وسترنرهای جنوبی شعلههای عظیمتری دارد.
آنچه در جانگوی رها شده با آن مواجهیم تاریخ ترکیب شده با واقعیت است آن هم در مخلوطکن تارانتینو.
شیوهنگاری همان است، هیچ تفاوتی احساس نمیشود. دقیقا مثل «لعنتیهای بیآبرو» مقابل تاریخ یک علامت سوال قرار میدهد.
او با خود میاندیشید اگر در مقطعی خاص از دوران بردهداری یکی از این بردهها آزاد شده و به وسیله یک سفیدپوست قدرت و سلاح به دستش میافتاد، آن وقت دنیا با چه سرنوشتی مواجه میشد؟ همین علامت سوال تارانتینو پاسخش میشود فیلمنامه جانگوی رها شده.
سینمای وسترن بهرغم فرم نیمهکلیشهای خود، حاوی پیغامی عمیق است. این پیام همان جهانشمولی اخلاق است. در عرف، معمولا اخلاق و اخلاقی عمل کردن پدیدهای است که انتظار آن از خواص میرود اما عوام باید در چارچوب بایدها و نبایدهای طبقه خود حرکت کنند.
جانگو از اخلاقمداری رایج در فیلمهای وسترن پرهیز میکند. البته تفاوت اساسی جانگو با سایر آثار وسترن این است که از کلیشههای روایی مثل اعمال قانون و مقابله با قانونشکنان به سیاق فیلمهایی نظیر «مرد قانون» (مایکل وینر) و «ماجرای نیمروز» (فرد زینهمان) ردپای اخلاقی دیده نمیشود.
شاید رگههایی از وسترنهای ملودرام خانوادهگرا برای روایت افسانه برومهیلدا در پسزمینه قصه انتقامی لحاظ شده باشد اما در دنیای مردانه جانگو از وسترنهای زنانهای مثل «کت بالو و راهزن» (اندرو. وی. مک لاگن) و قصههای خاله زنکی «جویندگان» (جان فورد) که در انتهای فیلم با دعوای انتقامی خانوادگی بر سر ازدواج با یک دختر تمام میشود، خبری نیست.
داستان جانگو تمام جذابیتش به مردانه نگریستن به جهان است. جانگو فردی است متعلق به طبقهای استعمار شده و محتوایات شخصیتیاش زمانی رونمایی میشود که میتواند عملگرا و دارای کنشهای اجتماعی باشد، زمانی که میتواند هنجارهای جامعه را در چشم به هم زدنی تخریب کند و در پایان به عنوان یک قربانی اجتماعی تلقی شود.
خشونت ابزار خوبی برای جهان وسترنرهای آنگلوساکسونی است که خصلت بورژوایی آنها حق بردهداری را برای آنها مسلم کرده است، لذا آفت جانگو برآمده از همان سیستم ناکارآمد سرمایهداری است که فرد بزهکار بدینگونه پرورش یافته است. ضد قهرمان برآمده از چنین شرایطی قطعا برای جامعه بورژوایی یک چالش جدی به شمار میرود.
در این جامعه، تلقی از انسان یک تلقی صرفا ایدهآلیستی نیست، موجودی که فقط در کاملترین و آرمانیترین تعریف خود، میتواند نقشی موثر در بهبود شرایط ایفا کند.
سیاهان در بازی بهتر بودن و تلاش برای ساختن جامعه، محلی از اعراب ندارند، زیرا از اصالتهای همیشگی دور نگه داشته شدهاند یا گذشته آنان مانند زنجیری به گردن آنان است یا همانند یک داغ بر پیشانی آنهاست.
تارانتینو به جای تقسیمبندی انسانها به شهروندان درجه یک و دو، از آدمکهای درون فیلمش میخواهد آنگونه که هستند باشند و آنگونه که خود میتوانند خشونت را درک کنند و بر اساس درک خود اقدام کنند.
گاه باید بپذیریم انسان موجودی است که جامع همه تناقضات است اما این موجود گاه تا به حد جنون میتواند خود خالق زیبایی اخلاقی باشد. تارانتینو حد جنون را که متاثر از شرایط اجتماعی و تاریخی است، نمایشی میکند.
سینمای وسترن خود نمودی از خشونت است و شخصیتهایی کاملا عامی و به دور از هرگونه فرهیختگی، گاه دنیایی از معرفت و زیباییهای انسانی هستند. آنها نیز تنها هستند اما به نظر میرسد این تنهایی در عمیقترین لایههای خود، اشتراکی تام با تنهاییهای انسانی دارد.
در سینمای وسترن قهرمانان خود را به ارمغان میآورند، با آن تمدن سیاه، ساده، بیتکلف و بیابانی. جانگو نیز محصول همین شرایط نامطلوب است.
نظام وسترنری او را از دام بردگی رها میکند و او را به دام کشتن برای زنده ماندن میاندازد. سپس از غبار بردگی نوین، مشکلات درونی ضدقهرمانان پدیدار میشود.
این تجدید حیات در بند و زنجیر جانگو به نظر میرسد تا عصر بیگناهی لوترکینگ همچنان ادامه دارد. نگرشهای وحشی و نجیب، شهادت تاریخ و یک علامت از فیلمهای سرگرمکننده هدف از خشونت گرانشی تارانتینو را مشخص میکند.
آخرین قطار گان هیل، جدال در اوکی کرال، ریو لوبو، ریو گرانده، مردی که ریبرتی والانس را کشت، هفت دلاور، کت بالو، دلیجان، جویندگان، این گروه خشن، 3 پدرخوانده، نام من هیچکس است، چوپان، ورا کروز، مرد قانون، تیرانداز و آخرین هفتتیرکش چپدست پس از دوران جانگوی رها شده ارزشهای اعتباری– سینمایی خود را از دست دادهاند و زیباشناختی تارانتینو آنچنان مبهوتکننده است که آن را میتوان عصر تولد دوباره وسترن برشمرد.