فیلم سینمایی

نقد و رمزگشایی فیلم سینمایی Life Of Pi 2012 (زندگی پای)

مبنای ساختار مفهومی فیلم، به شدت بر پایه شک گرایی بنا شده است!

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تریلر اثر زندگی پای

.
[/box]

فیلم زندگی پای از آن دست فیلم هایی است که نمی توان به سادگی از سوژه آن چشم پوشی کرد. فیلمی که در آن باید پسر بچه 16 ساله ای را با نام “پای”، و یک ببر بنگال را با نام “ریچارد پارکر” بشناسیم! 

فیلم زندگی پای داستانی پیچیده و در عین حال ساده ای دارد! پیچیده از این بابت که به مدد جلوه های بصری و تکنیک های دیجیتالی بسیار پر شاخ و برگ روایت می شود و ساده از این بابت که به دور از این همه هیاهو، رویدادی بسیار خطی و کسل کننده در پشت این همه جلوه ویژه و تکنیک سینمایی نهفته است.

داستان فیلم زندگی پای از کتابی با همین عنوان، نوشته “یان مارتل” اسپانیایی اقتباس شده است. در نگاه کلی می توان خط سیر اصلی داستان کتاب را در روند پیشرفت فیلم هم مشاهده نمود، اما در برخی سکانس ها، آنگ لی (کارگردان تایوانی فیلم) نظرات و دیدگاه های شخصی خود را به داستان افزوده و برداشت های ذهنی خود را از آن داشته است.

زندگی پای
زندگی پای

طبق یادداشت ابتدایی کتاب، مارتل این داستان را پس از شکست سومین کتابش به رشته تحریر درآورده بود. ماجرای داستان سوم وی در کشور پرتغال روی می داد و او برای این که بتواند اثری خوب و درخور خلق نماید و خود را از بحران شدید مالی که با آن درگیر بود برهاند، عازم هندوستان که کشوری کم هزینه بود می شود. اما علی رغم پیش بینی های او، این داستان هم نهایتا پس از دو سال کار، به اثری بی روح و مرده تبدیل شده و او از ادامه نگارش آن دست بر می دارد.

سپس او برای یافتن سوژه جدید شروع به گردش در هندوستان می نماید و پس از کمی جستجو، در یکی از رستوران های شهر “پونديچري” با پیرمردی مواجه می شود که ادعا می کند فردی را می شناسد که داستانی بی نظیر دارد که موجب می شود “به خدا ایمان بیاوری”. بدین ترتیب او با مردی که به “پای” معروف است آشنا شده و مقدمات نگارش داستان زندگی او از این طریق فراهم می شود…

در اثر سینمایی این کتاب، آنگ لی، خود مارتل را نیز به عنوان بخشی از این داستان به تصویر کشیده است (البته شاید هم این موضوع واقعا بخشی از داستان باشد!!)

زندگی پای
زندگی پای

زندگی پای، داستان پسر نوجوانی به نام “پيسين موليتور پاتل” معروف به پای است که به همراه پدر و مادر و تنها برادرش در باغ وحش شخصی خود در شهر “پونديچري” هندوستان زندگی می کند و در نهایت عازم سفر دریایی عجیبی می شود.

داستان فیلم زندگی پای با صحبت های نویسنده جوان (مارتل) با مردی هندی تبار (پای در بزرگسالی) درمورد زندگی او آغاز می شود:

مارتل: پس تو در يه باغ وحش بزرگ شدي؟

پای: به دنيا اومدم و بزرگ شدم. در “پونديچري” که قسمت فرانسوي هندوستان بود. پدرم صاحب باغ وحش بود. من رو با عجله، دکتر خزنده شناسي به دنيا آورد که اومده بود به بزمجه بنگالي سري بزنه. من و مادرم هر دو سالم بوديم اما بزمجه بيچاره فرار کرد و زير دست و پاي يه شترمرغ وحشت زده له شد. راه کارما، مشيت خداوند.

مارتل از پای می خواهد که درمورد سفر شگفت انگیز دریایی اش برای او توضیح دهد، اما پای به او اینگونه پاسخ می دهد که:

مارتل: ماماجي (لقبی که پای به پیرمرد درون رستوران داده بود) بهم گفت که تو بين دريانوردها يه افسانه هستي، درسته؟ تو تنهاي تنها دريانوردي کردي؟

پای: آه. من اصلا بلد نيستم دريانوردي کنم. بعلاوه من تنها نبودم “ريچارد پارکر” هم با من بود.

مارتل: ماماجي، اون همه چيز رو بهم نگفته. اون گفت تو داستاني داري که باعث ميشه من خدا رو باور کنم.

پای: اون اين حرف رو درباره يه غذاي خوب هم ميزد.

در اینجاست که بیننده تازه با نام ریچارد پارکر آشنا می شود. ببر بنگالی که به گفته پای در سفر عجیب دریایی او همراه وی بوده است. اما نام ریچارد پارکر از کجا آمده و چرا باید ببری را به این نام بخوانند؟

در فیلم زنگی پای درمود علت نامگذاری این حیوان اینطور توضیح داده می شود که:

مارتل: ريچارد پارکر”يه ببر بود؟”

پای: آره. اسمش رو از يه اشتباه دفتري گرفته بود. وقتي که بچه بوده يه شکارچي اون رو که داشته از چشمه آب مي خورده، گرفته و اسمش رو مي گذاره “تشنه”. وقتي که تشنه خيلي بزرگ مي شه اون شکارچي اون رو به باغ وحش ما مي فروشه. اما اسمش در ليست دفتر جابجا مي شه. اسم شکارچي مي شه تشنه و اسم ببر مي شه ريچارد پارکر. خيلي به اين موضوع خنديديم و اين اسم روش موند.

اما خود مارتل در کتابش درمورد این اسم اینگونه توضیح می دهد:

ریچارد پارکر یک فرد حقیقی و  پسرکی ملوان بود که ناخدا دادلی و دو بازمانده دیگر کشتی مینوییت،که به استرالیا می رفت او را خوردند. مینوییت غرق شد و ناخدا و دو همراهش بعد از 16 روز سرگردانی در دریا ریچارد پارکر را کشته، تکه تکه کردند و خوردند! آن ها بعد از نجات به وسیله یک کشتی و بازگشت به انگلیس به جرم قتل محاکمه شدند.

زندگی پای
زندگی پای

ریچارد پارکر دیگر یکی از شخصیت های داستانی است که ادگار آلن پو (در فیلم به عنوان مرجع به کتابی از این نویسنده اشاره می شود) چهل سال قبل از غرق شدن مینوییت نوشته بود. رمانی بنام “ماجراهای آرتور گوردون پیم”. در این داستان، کشتی پیم و دوستش واژگون می شود و

آن ها روی بدنه کشتی با شخص سومی باقی می مانند. عاقبت پیم و دوستش نفر سوم را می خورند… نام این مرد ریچارد پارکر بود و این داستان متعلق به 40 سال پیش از قتل ریچارد پارکر واقعی بود.

در هر دو داستان (واقعی و خیالی) ریچارد پارکر یک قربانی است که توسط همنژادهایش خورده می شود. اما ریچارد پارکر ساخته مارتل و آنگ لی، ببری وحشی و خشن است که همه را می خورد! (درمورد ماهیت این موجود بیشتر توضیح خواهم داد)

داستان فیلم در ابتدا ضرب آهنگ سریعی دارد و خیلی زود کودکی تا نوجوانی پای را نمایش می دهد. یکی از نکات مهم دیگر درمورد شخصیت های داستان نام شخصیت اصلی، یعنی پای است. این نام که درواقع مخفف نام  “پيسين موليتور پاتل” است هم برای خود ماجرایی دارد و به همان پیرمرد درون رستوران، فرانسیس یا به عبارتی ماماجی مربوط می شود. (البته پای، ابتدای کلمات پیسین، پاتل و پارکر هم می تواند باشد!)

زندگی پای
زندگی پای

پای درمورد این نامگذاری اینطور توضیح می دهد:

مارتل: عجب داستاني… فکر مي کردم پدرت يه رياضي‌دان بوده، بخاطر اسمت.

پای: دست کمي از اون نداره، چون اسم من رو از روي اسم يه استخر شنا برداشتن.

مارتل: يه استخر شنا به اسم “پاي” وجود داشته؟

پای: “ميدوني، عموم “فرانسيس”، وقتي که به دنيا اومد، آب زيادي توي شش‌هاش بود. ميگن که دکترها براي خارج کردن آب شش‌هاش اون رو از قوزک پاش گرفته و چرخونده بود. به اين دليل، سينه‌ي بزرگ و پاهاي لاغري داشت. به همين خاطر شناگر ماهري شد. (در داستان این موضوع شوخی برادر پای با او مطرح می شود)

مارتل: فرانسيس واقعا عموته؟ اون گفت که دوست پدرت بوده.

پای: خب، عموي اسمي من بوده، من بهش مي گفتم ماماجي. بهترين دوست پدرم. معلم شنام، اون هفته‌اي سه بار باهام تمرين مي کرد. درس‌هاي اون بود که آخرش جونم رو نجات داد.

مارتل: و اسمت؟ تو قرار بود بهم بگي چرا اين اسم رو برات انتخاب کردن.

پای: آه. آره. اين رو از چيزي که ماماجي يک بار به پدرم گفته بود، گرفتند. مي دوني، بيشتر گردشگرها در حين سفر، دنبال کارت پستال يا فنجان چاي مي گردن اما ماماجي، نه. ماماجي دنبال استخر شنا بود. اون در هر استخري که بهش مي رسيد، شنا مي کرد. يه بار ماماجي به پدرم گفته بود که از تمام استخرهاي دنيا زيباترينشون، استخري عمومي در پاريس بوده که آبش آنقدر تميز بوده که مي تونستي باهاش براي صبحانه، قهوه درست کني و يک شنا در اون زندگيت رو عوض مي کنه. قبل از اينکه به دنيا بيام اون گفته بود: اگه مي خواي “پسرت روح بي آلايشي داشته باشه” بايد يه روز اون رو براي شنا به استخر پيسين موليتور ببري. نميدونم چرا پدرم اين حرفش رو اينقدر جدي گرفته بود. اما اين کار رو کرده بود و اسمم را “پيسين موليتور پاتل” گذاشت.

زندگی پای
زندگی پای

اما در داستان کتاب درمورد ماماجی اینطور توضیح داده می شود که:

ماماجی به لطف حکومت مستعمراتی دو سال در پاریس درس خوانده بود. این بهترین دوران زندگیش بود. او قصه گوی خوبی بود، اما تمام قصه هایش درمورد استخرهای شنا و مسابقات شنا بود… اما از نظر ماماجی هیچ استخری از نظر شکوه و جلال به پای پیسین مولیتور نمی رسید. این استخر گل سرسبد شکوه آبی پاریس و درواقع تمام جهان بود. استخری بود که شنا کردن در آن “حتی برای خدایان هم لذت بخش بود”. مولیتور بهترین باشگاه شنای پاریس بود. دو استخر داشت، سرپوشیده و در هوای باز. که هر دو از نظر بزرگی به اقیانوس های کوچکی شباهت داشتند. استخر سرپوشیده اش همیشه دو مسیر داشت، که مخصوص شناگرانی بودند که می خواستند در طول استخر شنا کنند. آبش چنان پاک و تمیز بود که می توانستید با آن قهوه صبحتان را درست کنید (این موضوع در فیلم درمورد استخر سرباز گفته می شود!!)… این تنها استخری بود که باعث می شد ماماجی ساکت شود و خاطراتش تا دور دورها برود. ماماجی به یاد می آورد و پدر رویا می دید. بدین ترتیب بود که عاقبت سه سال بعد از راوی، هنگام پا گذاشتن به این جهان به عنوان خوشامدگویی از طرف خانواده چنین نام گرفتم: پيسين موليتور پاتل.

در اینجا یک موضوع قابل توجه وجود دارد: در این داستان (فیلم و کتاب) هیچ چیز سر جای خود قرار ندارد و همه چیز بهم ریخته و جابه جا است. مثلا دکتر دامپزشک (خزنده شناس) به جای معالجه بزمجه، انسانی را به دنیا می آورد، نام شکارچی ببر با نام خود ببر اشتباه می شود و ببر ریچارد پارکر نام می گیرد و یا نام استخری در پاریس را روی پسر بچه ای هندی می گذارند و… البته نظیر اینگونه اتفاقات در این فیلم به وفور دیده می شود. وجود چنین دوگانگی هایی می تواند اشاره ای به این موضوع داشته باشد که همه داستان هم می تواند نوعی دوگانگی و تضاد را در خود جای داده باشد و عملا هم خواهید دید که به همین شکل است.

زندگی پای
زندگی پای

داستان به این شکل ادامه می یابد که پيسين موليتور پاتل 11 ساله در مدرسه با نام خود مشکل پیدا کرده و همکلاسی ها، نام او را به جای توجه به نوع نوشتار (Piscin)- به معنی استخر، با توجه به نوع گفتار (Pissing)- به معنی ادرار کردن، تلفظ می کنند:

پای: با يه کلمه، اسم من از يه استخر شناي شيک در فرانسه به يک مستراح بدبو در هندوستان تغيير کرد.

پیسن سعی می کند برای فرار از تمسخر دوستانش، برای نامش توجیح بیاورد. او نام خود را اینطور شرح می دهد:

پای: من “پيسين موليتور پاتل” هستم که همه من رو به اسم “پاي” مي شناسن، شانزدهمين حرف الفباي يوناني که همينطور، اصطلاحي در رياضيات است که نسبت محيط به قطر دايره را نشان مي دهد. عددي گنگ با اعشار زياد که معمولا با دو رقم اعشار گرد مي شه پاي.

مارتل: و از اون زمان به بعد، تو “پاي” شدي؟

زندگی پای
زندگی پای

در اینجا آنگ لی ضمن ادای دین خود به دارن آرونوفسکی، کارگردان فیلم “پی”، بخشی از مضمون فیلم را نیز با زیرکی تمام بیان می دارد.

داستان فیلم “پی” آرونوفسکی درباره یک نابغه ریاضی به نام ماکسیمیلیان کوهن است که درمورد نظریه اعداد کار می‌کند و اعتقاد دارد که جهان از عدد ساخته شده است. او برای بدست آوردن قابلیت پیش بینی بازار بورس از یک ابر رایانه به نام “ایوکلید” (اقلیدس) استفاده می‌کند که معادلاتی را که بر اساس چند میلیارد متغیر درست کرده است حل کند. سر و کار ماکسیمیلیان رفته رفته با چند روحانی کابالا می‌افتد که اعتقاد دارند “از طریق ریاضی می‌توان به اسم اعظم خداوند پی برد”. وی این مفهوم را پیگیری می‌کند و…

توجه به این نکته بسیار مهم است که زندگی کاراکتر پای (یا همان پی) در فیلم آنگ لی، سیری شبیه به زندگی کاراکتر موجود در فیلم آرونوفسکی دارد. هر دوی این افراد (پای و ماکسیمیلیان) در پی یافتن خداوند هستند.

در داستان، پای از 11 سالگی با ادیان مختلف آشنا می شود و از این طریق سعی دارد که خداوند را بشناسد. پدر او فردی بی مذهب و شیفته غرب است، اما مادرش فردی سنتی و پایبند مذهب هنودوئیسم است:

پدر: اجازه ندين اين داستان‌ها و نورهاي زيبا، شما رو گول بزنند، بچه‌ها، دين، تاريکيه. (همین نتیجه گیری در انتهای فیلم، با تعریف دیگر پای از وقایعی که برایش رخ داده عملا اتفاق می افتد)

پدر پای فردی کافر و بی خدا معرفی می شود و علت آن اینگونه بیان می شود که:

پای: پدر عزيزم اعتقاد داشت که بخشي از هندوستان جديده. اون در زمان بچگي، مبتلا به فلج اطفال شده بود و عادت داشت که در حاليکه درد مي کشيد در تخت خوابش دراز بکشه و فکر کنه که خدايان کجا هستند.

“آخرش خدايان نجاتش ندادند، بلکه داروهاي غربي بود که نجاتش دادند.”

توجه داشته باشید که پدر به دلیل عدم دریافت نتیجه از طرف خدایان، و شفایافتن به وسیله داروهای غربی، به دین بی اعتقاد شده بود و غرب و تکنولوژی آن را به جای خدا و دین قبول داشت. دیدگاهی مادی و مبتنی بر تکنولوژی که در آن جز سود به چیز دیگری فکر نمی شود و به همه چیز به عنوان یک معامله نگاه می شود. حال اگر در این بین مسئله به خدا و دین مربوط شود هم اوضاع تغییر نکرده و یک طرف معامله خدا قرار می گیرد. و اگر این خدا نتواند پاسخگوی نیاز باشد، به راحتی پس زده شده و حتی موضوع نازلی همچون تکنولوژی جایگزین آن خواهد شد.

زندگی پای
زندگی پای

و اما مادر پای:

پای: مادرم هم به کالج رفته بود و فکر مي کرد که خانواده‌ي ما هم بخشي از هندوستان جديد است. تا زماني که خانواده‌اش اون رو طرد کردن. چون اون با کسي ازدواج کرده بود که لياقتش رو نداشت. “دين مادرم تنها رابط اون با گذشته‌اش بود”.

دین برای مادر پای هم مفهومی نامتعارف دارد و فقط نقش پیوند او با گذشته اش را ایفا می نماید. او نیز خود را بخشی از هندوستان جدید می داند، به همین دلیل هم با پدر پای ازدواج کرده. درواقع در خانواده پای، دین همه چیز هست جز آن چه که باید باشد. همین مسئله باعث شده تا پای هم نتواند به ثبات اعتقادی برسد و مدام از یک دین به دین دیگر برود:

مارتل: نميدونستم هندو‌ها هم آمين ميگن

پای: هندوهاي کاتوليک ميگن

مارتل: هندوهاي کاتوليک؟

پای: “اينطوري بايد به جاي يک خدا در برابر صدها خدا احساس گناه کنيم.”

مارتل: اما تو اولش يه هندو هستي؟

پای: هيچکدوم از ما خدا رو نميشناسه تا زماني که کسي اون رو به ما معرفي کنه. اولش من به عنوان هندو با خدا آشنا شدم. در آيين هندو، 33 ميليون خدا هست چطور مي تونستم با چندتاشون آشنا نشم؟

“وقتي که بزرگ مي شدم خدايان، ابرقهرمان‌هاي من بودن”.

“هانومان”، خداي ميمون. کل کوه‌ها رو براي نجات دوستش “لاکشمن” بلند کرد. “گانش”، خدايي با سر فيل. براي حفظ شرف مادرش، “پرواتي” زندگيش رو به خطر انداخت. “ويشنو”، روح باري تعالي. منبع همه چيز. ويشنو در اقيانوس بي انتهاي هستي شناور مي خوابه و ما جزيي از روياهايش هستيم.

من مسيح (ع) را در کوهستان ديدم وقتي که 12 ساله بودم. من تقدير رو از آيين هندو دريافتم و عشق خداوند را از طريق مسيح. اما کار خدا هنوز باهام تموم نشده بود؛ خداوند راه‌هاي اسرارآميزي داره و دوباره خودش رو بهم معرفي کرد، اين بار به اسم “الله”. عربيم هيچوقت خيلي خوب نبود.

اما لحن و احساس بيان اون کلمات من رو به خدا نزديکتر مي کرد. براي اقامه‌ي نماز زميني که لمس مي کردم، زمين مقدس شده بود. من به احساسي از صفا و برادري رسيدم.

زندگی پای
زندگی پای

پای فردی تقدیرگرا است (اعتقاد به آیین هندو- البته نه تقدیری که ادیان الهی به آن معتقدند)، اما از طرفی به عشق خداوند هم اعتقاد دارد (اعتقاد به مسیحیت). حال سوال این است که چطور تقدیرگرایی هندویی با عشق خداوند مسیحی به بندگانش جور در می آید؟ چطور می توان مانند هندویان فکر کرد، درحالیکه به رحمت خدا و تغییر تقدیر هم معتقد بود؟

فیلم برای این موضوع هم پاسخی را ارائه می کند. پای، از طریق آشنایی با اسلام صفا و برادری را می آموزد. یعنی می آموزد که می توان در آن واحد به همه ادیان (و خدایان) اعتقاد داشت و در عین حال با هم دوست بود. موضوع دوستی قابل درک است، اما اعتقاد به هر سه دین (هندو، مسیحیت و اسلام) موضوعی است که نمی توان آن را به راحتی پذیرفت. چطور می شود آیین خرافی هندوئیسم را در کنار ادیان الهی چون مسیحیت و اسلام قرار داد و بعد ادعای با ایمان بودن هم کرد؟

پدر پای در این مورد به پای هشدار جالبی می دهد:

پدر پای: پيسين، کافيه به 3 تا دين ديگه هم معتقد بشي و اينطوري تمام روزهاي زندگيت تعطيلات مذهبي خواهد بود.

راوی: امسال مي خواهي به مکه بري مرتاض هندي مسيحي؟ يا براي تاجگذاري به عنوان پاپ به “رم” مي ري؟

مادر پای: مسخره بازي در نيار، راوي. همونطور که تو به کريکت علاقه داري پي هم علايق خودش رو داره.

(مقایسه دین با کریکت هم در نوع خودش قابل تامل است)

پدر پای: نه”گيتا”. راوي يه هدفي داره. نه؟ نمي شه که سه تا دين متفاوت در يک زمان داشته باشي، پيسين

پای: چرا نمي تونم؟

پدر پای: “چون باور به همه چيز در يک زمان مثل اينه که به هيچي باور نداشته باشي”. گوش کن، به جاي اينکه دايم از يک دين به دين ديگري بري چرا با يک دليل، شروع نمي کني؟ علوم در طي اين چند صد سال اخير، بيشتر از ده‌ها هزار سال مذهب شناخت ما رو از دنيامون افزايش دادن.

مادر پای: درسته. پدرت درست مي گه. دانش مي تونه بهمون ياد بده که در بيرون چه خبره، اما ياد نميده درون خودت چيه.

پدر پای: بعضي‌ها گوشت مي خورن، بعضي‌ها سبزي مي خورن. انتظار ندارم که با همه چيز موافق باشي، اما بيشتر ترجيح مي دم که به چيزي اعتقاد داشته باشي که من باهاش مخالفم تا اينکه يه چيزي رو کورکورانه انتخاب کني و براي اين کار، ابتدا بايد عاقلانه فکر کني. فهميدي؟

جمله پدر پای نقطه عطفی در کل داستان فیلم به شمار می رود. پدر، او را بی هدف می نامد و از او می خواهد که برای آینده خود (همچون برادرش راوی که به کریکت علاقه دارد!) هدفی انتخاب نماید (هدفی مادی و نه مذهبی) و پای، هدف خود را اینطور بیان می کند:

پای: من دوست دارم غسل تعميد دهنده باشم.

اما پای همچنان با اصرار درگیر گمگشتگی مذهبی خود است و می بینیم که حتی پس از تبدیل شدن به مردی بالغ، همچنان این روحیه در او زنده است و تازه گرایش به مذهب خرافی کابالا هم به کلکسیون مذهبی او افزوده شده است:

"نقد

مارتل: پس تو يه مسيحي، يه مسلمان

پای: و البته يه هندو هستم

مارتل: و فکر کنم يه يهودي

پای: خب، من در دانشگاه درس فرقه “کابالا” رو ميدم. و چرا که نه؟ سرنوشت، خانه‌ايه با اتاق‌هاي زياد.

مارتل: اما اتاقي براي شک و ترديد نداره؟

پای: آه. زياد داره، در هر طبقه‌اش. “شک، مفيده. ايمان رو زنده نگه مي داره”. بعد از اين همه مدت تا زماني که آزمايش نشي نميتوني قدرت ايمانت رو بسنجي.

پای به صراحت درمورد فواید شک در ایمان صحبت می کند و به مارتل می گوید که شک برای زنده نگهداشتن دین و ایمان لازم است! اما نمی گوید که چه شکی و برای چه منظوری مفید است. او از آزمایشی صحبت می کند که ظاهرا برای برطرف کردن شک، دست به انجام آن زده است. اما درواقع او با این کار سعی دارد تا تابوهای مذهبی خود را درهم شکند. (گوشخواری را تجربه کند- زیرا در آیین هندو این کار خلاف مقررات است) و از همینجاست که داستان کم کم از مرز واقعیت خارج شده و خیال و واقعیت در هم ادغام می شوند.

پای نوجوان به سراغ ببر باغ وحش (ریچارد پارکر) می رود و سعی می کند تا با دستان خود به او غذا دهد. اما زمانی که ببر برای خوردن غذا تا نزدیکی دست او پیش می آید، با عکس العمل سریع و خشن پدرش مواجه شده و پدر درسی به او می دهد که برای همیشه مسیر زندگی پای را تغییر می دهد.

پدر پای، بزی را در دسترس ببر قرار می دهد تا او با تکیه بر غریزه اش آن را بدرد و پای شاهد این صحنه باشد. به عقیده پدر پای، در حیوانت چیزی جز غریزه وجود ندارد و آن ها فقط به این موضوع فکر می کنند. در اینجا بحثی مطرح می شود، این که آیا انسان هم مانند حیوان، فقط تابع غرایز خود است و چیزی فراتر از این نیست؟ این موضوع زمانی مهم می شود که در فیلم در می یابیم که بحث حیوانات کاملا به صورت تمثیلی مطرح می شود و درواقع هر حیوان نماد خلق و خویی از انسان است. با این اوصاف اگر حیوانات را (به طور عام) تابع غرایز بدانیم، پس باید انسان ها را هم به همین منوال بررسی کنیم!

پدر پای: ديوونه شدي؟ کي بهت اجازه داده که برگردي اينجا؟ تمام چيزي که يادت دادم رو زيرپا گذاشتي؟

پای: من… من فقط مي خواستم بهش سلام کنم.

پدر پای: فکر کردي اون ببر، دوستته؟ اون يه حيوونه، نه همبازي.

پای: حيوانات هم روح دارن. توي چشم‌هاشون ديدم.

پدر پای: حيوون‌ها مثل ما فکر نميکنن. کساني که اين موضوع رو فراموش کنن خودشون رو به کشتن ميدن. اون ببر دوست تو نيست. “وقتي که به چشم‌هاش نگاه مي کني تو احساسات خودت رو در چشمانشون ميبينی، نه چيز ديگه”. (پدر به روح و به طبع به جهان پس از مرگ هم اعتقاد ندارد)

پس از این ماجراست که داستان به یکبار جهش کرده و پای را در دوران 16 سالگی به تصویر می کشد. به لطف درس پدر، حالا او به فردی سرخورده بدل شده و دنیا در نظرش کاملا تغییر کرده است.

پای: بعد از روز درس پدر، اوضاع تغيير کرد. دنيا قسمتي از سحر و جادوش رو از دست داد. مدرسه خسته کننده شده بود و چيزي جز بديهيات و کسر و فرانسه و کلمات و الگوهاي بي سر و ته نبود، درست مثل اسم مستعار عجيبم. من بي قرار شده بودم، دنبال چيزي بودم که دوباره هدفي رو به زندگيم برگردونه و بعدش با “آناندي” آشنا شدم.

در اینجا مذهب جذابیت خود را برای پای از دست می دهد و او به میهن پرستی گرایش می یابد. زن در فرهنگ نماد شناسی نماد سرزمین است و آناندی، دختر رقاصی که پای با او آشنا می شود هم حکم و نماد سرزمین هندوستان را دارد. پای به آناندی علاقه مند می شود، اما خیلی زود اوضاع و شرایط برای او تغییر می کند. در اثر یک بحران سیاسی و عدم حمایت شورای شهر از باغ وحش، خانواده پای تصمیم می گیرند تا مهاجرت کرده و به کانادا سفر کنند.

پدر پای: اون حيوون‌ها هم اونور آب خيلي بيشتر از هندوستان مي ارزن و اگه شوراي شهر دست از حمايت از ما برداره نمي دونم به کجا خواهيم رسيد. خب همون کاري رو مي کنيم که ارزشش رو داره فهميدي؟

پای: ببخشيد. چي دارين ميگين؟

راوی: ما داريم از هندوستان مي ريم.

پای: چي؟

راوی: داريم باغ وحش رو مي فروشيم.

پدر پای: اون باغ وحش هيچوقت براي ما نبوده که بفروشيمش. زمينش متعلق به شهره. اما حيواناتش براي ما هستند، اگه اون‌ها رو بفروشيم اونقدر به دست مي اريم که زندگي تازه‌اي رو شروع کنيم.

پای: اما قراره کجا بريم؟ زندگي من در اينجاست، بابا!

پدر پای: کانادا. چند فرصت شغلي براي کار در “ويني پگ” دارم. بيشتر حيوانات را براي فروش در آمريکاي شمالي با کشتي همراه خودمون مي بريم. مي تونيم يه کشتي رو براي کل خانواده اجاره کنيم. خب، پس قبوله؟ مثل کريستف کلمب دريانوردي مي کنيم.

پای: اما کريستف کلمب به دنبال هندوستان بود!

"نقد

بدین ترتیب پای به همراه خانواده، در یک کشتی ژاپنی سفری ناخواسته به سمت کانادا را آغاز می نماید. در طبقه زیرین کشتی، حیوانات باغ وحش جا داده می شوند (این صحنه کاملا یادآور ماجرای کشتی نوح (ع) است) و خانواده در بخش مسافرین اقامت می کنند. در این بخش اولین جرقه های ماجرای اصلی زده می شود.

در زمان سرو غذا، مادر پای با سرآشپز فرانسوی کشتی بر سر سرو غذای گیاهخواران بحث می کند و سپس بحث به توهین سرآشپز فرانسوی به هندی ها و نهایتا درگیری با پدر پای کشیده می شود. در این بین میانداری یکی از ملوانان بودایی (باز هم مذهبی دیگر) باعث می شود تا درگیری خاتمه یابد و اوضاع به روال عادی بازگردد.

اما در همان شب اتفاق غیر منتظره دیگری رخ می دهد. طوفان سهمگینی در می گیرد و دریا به شدت متلاطم می شود. پای از این وضعیت استقبال می کند و به تنهایی به روی عرشه می رود، اما هنوز دقایقی از هیجان او نگذشته که متوجه خرابی کشتی و ورود آب به داخل آن می شود. پای با عجله به سراغ خانواده اش می رود، اما آب تمامی طبقه را فرا گرفته و امکان دسترسی به آن ها وجود ندارد.

پای به روی عرشه باز می گردد و درکمال ناباوری، حیوانات باغ وحش را رها شده روی عرشه می بیند! کمی جلوتر، ملوانی که به دعوا خاتمه داده بود به همراه سرآشپز و دو نفر دیگر مشغول آماده کردن قایق نجات برای فرار از کشتی هستند که با پای روبرو می شوند. پای از آن ها می خواهد که به خانواده اش کمک کنند، زیرا پدر او شنا بلد نیست. اما آن ها بدون توجه به حرف های پای، او را به درون قایق پرتاب می کنند و سرآشپز از او می خواهد که قایق را برای انداختن در آب به آرامی پایین آورد.

درحالیکه قایق فاصله کمی تا رسیدن به دریا دارد، سرآشپز خطاب به ملوان (خاتمه دهنده دعوا) اشاره می کند که به درون قایق بپرد، اما در این هنگام گورخری که در اثر طوفان رم کرده به درون قایق می پرد و تعادق قایق به هم خورده و به درون دریا سقوط می کند.

چیزی که در این صحنه دیده می شود، تنهایی پای با گورخری است که از قضا پایش شکسته و درون قایق گرفتار شده است. در این صحنه نه از ملوان و نه از سرآشپز خبری نیست.

ملوان: بايد بريم

پای: نه، خواهش مي کنم. پدرم، اون شنا بلد نيست.

ملوان: برو!

سرآشپز: محکم به قايق بچسب، نگهش دار. ببرش پايين

ملوان: هي، تو! چيکار ميکني؟

سرآشپز: بپر…

اگر خوب به این دیالوگ ها دقت کنید در هیچ کجا پای صحبتی از نجات مادرش نمی کند، یا هیچکس اشاره ای به گورخری که آماده پریدن است نمی کند! واقعا جریان از چه قرار است؟

قایق پای به درون دریا سقوط می کند و در همین بین سر و کله ریچارد پارکر هم درون آب پیدا می شود، که پای، با تلاش زیاد مانع از ورود او به درون قایق می شود. اما موجی سهمگین به قایق برخورد کرده و باعث واژگون شدن قایق می شود. سرانجام به هر زحمتی که هست، پای خود را به درون قایق می رساند و در امان می ماند. موضوع زمانی جالب تر می شود که پای فردای آن روز متوجه حضور کفتاری به نام “هری” در زیر پارچه حایل قایق شده و کمی بعد اوران اوتان ماده ای به نام “آب پرتغال”هم سوار بر بسته ای موز! هم به گروه آن ها افزوده می شود.

"نقد

با گذشت چند روز از ماجرا کفتار گرسنه شده و سعی می کند به پای حمله کند، اما پای موفق به فرار از دست او می شود. سپس کفتار به سراغ گورخر می رود و او را می کشد. کمی بعد کفتار وحشی با اوران اوتان درگیر شده و او را نیز از پای در می آورد. دیدن مرگ اوران اوتان چنان پای را به خشم می آورد که تصمیم می گیرد کفتار را با ضربات چاقو قطعه قطعه کند، اما درست در لحظه ای که خشم پای به اوج خود رسیده بود، به شکلی باورنکردنی، ریچارد پارکر از زیر پارچه حایل بیرون پریده و کفتار را می کشد! بدین ترتیب پای می ماند و تنها همسفرش ریچارد پارکر ببر!

اما در اینجا هم نکات مبهمی وجود دارد؟ چرا همه حیوانات اسامی انسانی دارند؟ مثلا چرا کفتار نامی فرانسوی دارد و یا نام آن ببر ریچار پارکر است؟ کفتار در طی مدت چند روز در زیر پارچه حایل مخفی می شد، پس چگونه بود که تا آن لحظه با ریچارد پارکر برخورد نکرده بود؟ چرا ریچارد پارکر تا آن لحظه خودش را نشان نداده بود؟

برای یافتن پاسخ ها لازم است تا به ادامه متن توجه کنید. پای سعی می کند تا با ریچارد پارکر ارتباط برقرار نماید و تا حد ممکن او را رام کند و در این راه تا حدودی هم موفق عمل می کند. اما سرشت وحشی ببر هیچگاه به پای اجازه احساس امنیت کامل را نداده و همیشه او را در حالتی از اضطراب و ترس نگه می دارد.

در همین زمان است که کارگردان فیلم، بحث دین و اعتقادات را دوباره مطرح می نماید.

پای برای صید ماهی از خداوند ویشنو تشکر می کند و عقاید هندویی خود را بروز می دهد:

پای: متشکرم، خداوند ويشنو. متشکرم که به شکل يک ماهي در آمدي و جونمون رو نجات دادي.

سپس شبیه به پیامبران الهی عمل کرده و از هدایت الهی سخن می گوید:

پای: شايد نشه ريچارد پارکر رو رام کرد، اما با اراده‌ي خداوند مي شه اون رو هدايت کرد.

و در جای دیگر به خدای واحد اشاره می کند:

پای: ستايش از آن خداست. خداوند تمام دنياها. اي بخشنده‌ي مهربان.

و با دین یک نور در آسمان طوفانی، که بسیار یادآور زئوس اساطیر یونانی است، باز هم پیامبر گونه از خدا یاد می کند و از آزمایش الهی و تسلیم شدن در برابر خداوند سخن می گوید:

پای: اين يه وحي است. يالا، اين خداست، ريچارد پارکر. من خانواده‌ام رو از دست دادم. همه چيزم رو از دست دادم. من تسليمم، ديگه چي از جونم مي خواي؟

و در انتها سرنوشتش را می پذیرد و با آغوش باز به استقبال مرگ می رود. درحالی که به نظر می رسد به یکی از ادیان الهی اعتقاد دارد:

پای: خدا، متشکرم که بهم زندگي عطا کردي. حالا آماده‌ام (آماده مردن)

بیننده در مواجهه با چنین صحنه هایی گیج می شود و نمی تواند تحلیل درستی از دین پای، خدایی که او را آزمایش می کند، خدایی که به او یاری می رساند و یا او را تنبیه می کند داشته باشد. و این دقیقا همان چیزی است که آنگ لی از ابتدای فیلم به دنبال آن بوده است.

ایجاد شک در مخاطب. شک به این که در حال حاضر آیا خدایان هندو مخاطبان پای هستند و واقعیت دارند، یا پسر خدا (مسیح به روایت فیلم) همانی است که پای را مراقبت می کند و یا خدای مسلمانان (الله- به گفته فیلم) ناجی و مراقب پای است؟

"نقد

در اینجا بحثی که مطرح است، بحث اعتقاد و باور به یک گزاره واحد است. از نظر آنگ لی و نویسنده کتاب، میان خدایان هندو و خدای یکتا با قرائت های مختلف (مسیحی، یهودی و اسلام) تفاوتی وجود ندارد و اصولا خدا تنها مفهومی درونی و شخصی است و بسته به باور فرد شکل می گیرد و به کمک فرد می شتابد. بحث فیلم (کتاب) نه نزدیکی و یکدلی مذاهب، بلکه پوچ بودن ادعای آن ها در حقانیت وجودیشان است. از نظر آنگ لی و مارتل، مذهب و در راس آن خداوند بازیچه ای کودکانه است که زیادی جدی گرفته شده است!! از همین روست که کاراکتر پای، مدام در میان ادیان مختلف سرگردان است و تنها اوست که از دوران کودکی به این مباحث علاقه مند بوده و حالا در این گرفتاری، همه اعتقادات و باورهای وی به کمک او آمده و هر یک به نوعی وظیفه خدایی خود را به انجام می رسانند!

پای در اوج نا امیدی به جزیره ای بسیار سرسبز می رسد و با تغذیه از خزه ها و جلبک های موجود در جزیره از مرگ حتمی نجات می یابد. اما جزیره، یک مکان عادی نیست و مانند جزیره اسرار آمیز ژول ورن (کتابی که به عنوان منبع در فیلم به آن اشاره می شود) برای خود اسراری دارد.

درون جزیره مملو از موجوداتی به نام میرکت است. تعداد آن ها آنقدر زیاد است که به جای پوشش گیاهی جزیره اشتباه گرفته می شوند. آن ها هیچ ترسی از پای و حتی ریچارد پارکر ندارند و در کنار آن ها احساس امنیت می کنند. درون جزیره گودال های آبی وجود دارد که مملو از آب شیرین هستند و جزیره را به مکانی عالی برای زندگی ابدی بدل کرده اند. این مکان که شاید استعاره ای نیش دار از بهشت باشد، آنقدر مورد توجه پای قرار می گیرد که پیوندی را که سابقا با آناندی (دختر رقاص) بسته بود، اینبار با جزیره تجدید می نماید.

اما برخلاف تصور پای جزیره روی دیگری هم دارد. او شب ها به موجودی آدمخوار بدل شده و آب آن حالتی اسیدی پیدا می کند. و این موضوع زمانی جدی تر می شود که پای دندان انسانی را درون گلی که شباهت زیادی به نیلوفر آبی دارد پیدا می کند. درون فیلم درمورد ماهیت جزیره اینطور توضیح داده می شود:

پای: اون جزيره گوشت خوار بود. مثل گياه مگس خوار؟ آره. کل جزيره، گياهانش، آب اون برکه‌هايش و خود زمينش. در طول روز اون برکه‌ها آب تازه داشتند، اما در شب فرآيندي شيميايي، اون آب رو به اسيد تبديل ميکرد. اسيدي که اون ماهي‌ها رو در خود حل ميکرد. که باعث ميشد “ميرکت”‌ها به سمت درختان فرار کنن و ريچارد پارکر به قايق فرار کرد.

مارتل: اما اون دندون‌ از کجا اومده بود؟

پای: سال‌ها قبل. يه بدبخت بيچاره مثل من خودش رو در کنار اون جزيره پيدا کرده و مثل من فکر کرده بوده که ميتونه تا ابد اونجا زندگي کنه. اما هر چيزي که اون جزيره در روز بهش ميداد در شب ازش مي گرفت. فکر کردم اون چه مدتي تنها با ميرکت‌ها بوده. چقدر اون تنهايي کشيده تمام چيزي که ميدونم اينه که عاقبت اون مُرد و جزيره هضمش کرد و فقط دندون‌هاش رو باقي گذاشت. من متوجه شدم که اگه بخواهم در اون جزيره بمونم زندگيم به پايان خواهد رسيد در حاليکه تنها و فراموش شده هستم. بايد به دنيا برمي گشتم و يا در حال تلاش برايش مي مردم…

در نمای دور، می بینیم که جزیره حالتی شبیه به یک زن دارد (ویشنو). می توان آن را نمادی از یک سرزمین جدید دانست، سرزمینی که پای پس از هند (آناندی)، اینبار به آن دلبسته می شود. میرکت ها هم به طبع ساکنان این سرزمین هستند. اما سوال این است که چرا جزیره ای با چنین ماهیت ترسناک (گوشتخوار) ساکنانش را نمی خورد؟ (هیچ استخوانی به غیر از استخوان ماهی در جزیره وجود ندارد!)

اگر طبق گفته های پای، گیاهان خاک جزیره و حتی برکه هایش گوشتخوار بوده اند، پس چرا با این اوصاف جمعیت میرکت ها تا این حد زیاد است؟ چرا میرکت ها از پای و ریچارپارکر نمی ترسند؟

"نقد

شاید بتوان موضوع را اینطور شرح داد که درواقع گوشت خوار بودن (آدمخوار) بودن جزیره استعاره ای است برای حل شدن فردیت یک انسان در یک جامعه. ممکن است که میرکت ها هم زمانی انسان هایی بودند که پا به این جزیره (سرزمین) گذاشته بودند و حالا با توجه به جبریات آن، تبدیل به موجوداتی جدید (انسان هایی با هویت های جدید و درگیر در روزمرگی) شده بودند و از هویت قبلی آن ها تنها اثری (مانند دندان) باقی مانده بود. آن ها از پای نمی ترسیدند، چون او هم از جنس آن ها بود. فقط کمی به زمان احتیاج داشت تا او هم همانند آن ها به یک میرکت تبدیل شده و فقط دندانی از او نیز باقی بماند. اما درمورد علت عدم ترس آن ها از ریچارد پارکر هم در ادامه توضیح خواهم داد.

پای جزیره را ترک می کند و پس از چندین روز سرگردانی روی آب به ساحل مکزیک می رسد و توسط مردم نجات می یابد. در اینجا ریچارد پارکر از پای جدا می شود و با ورود به جنگل، برای همیشه زندگی او را ترک می نماید. دیالوگ های پای در هنگام جدایی از ریچارد پارکر هم جالب و شنیدنی است:

پای: به سختي به ساحل رسيدم و بالاي شن‌ها افتادم. گرم و نرم بود، انگار که صورتم رو روي گونه خداوند گذاشته‌ام (باز هم صحبت از خدایی که ماهیتی مادی دارد) و در جايي دو چشم خندان بهم خيره شده بود

که من اونجا هستم. آنقدر بي رمق بودم که به سختي تکان ميخوردم و به همين خاطر ريچارد پارکر جلوتر از من رفت. پاهاش رو کش و قوس داد و در طول ساحل راه رفت. در لبه‌ي جنگل، او ايستاد، مطمئن بودم که برمي گرده تا من رو نگاه کنه، گوش‌هاش رو به سرش مي چسبونه. با غرور و اينطوري دوستي‌مون رو به پايان مي رسونه. اما اون فقط به سمت جنگل رفت، و بعدش، ريچارد پارکر، همدم درنده‌ي من اون جانور وحشتناکي که من رو زنده نگه داشته بود براي هميشه از زندگيم ناپديد شد.

زندگی پای
زندگی پای

بعد از چند ساعت يه نفر هم نوع خودم من رو پيدا کرد. اون رفت و با گروهي اومد تا من رو از اونجا ببرن. مثل يه بچه گريه مي کردم. نه بخاطر شوقي که از نجات يافتم داشتم، که البته داشتم. بلکه، من گريه مي کردم چون ريچارد پارکر آنقدر ساده ترکم کرده بود.

اين قلبم رو شکسته بود. مي دوني، پدرم درست مي گفت، ريچارد پارکر، هيچوقت من رو به عنوان دوستش نديده بود. بعد از تمام ماجراهايي که داشتيم اون حتي پشت سرش رو هم نگاه نکرد. اما بايد باور مي کردم که در چشم‌هايش چيزي بيشتر از انعکاس تصوير خودم هست. مي دونم، احساسش مي کردم، حتي اگه نتونم اثباتش کنم. مي دوني، من چيزهاي زيادي رو پشت سر گذاشتم، خانواده‌ام، باغ وحش، هندوستان، آناندي… فکر کنم آخرش، هندوستان و کل زندگيم رو مي تونم فراموش کنم اما چيزي که بيشتر از همه اذيتم خواهد کرد اين بود که لحظه‌اي براي گفتن خداحافظي درنگ نکردم. هيچوقت نتونستم از پدرم تشکر کنم، بابت تمام چيزهايي که ازش ياد گرفتم. (توجه داشته باشید که پای سابقا گفته بود که همه چیز را از ماماجی فرا گرفته بود. حال با این اوصاف می توان اینطور نتیجه گرفت که پدر پای و ماماجی درواقع یک هویت داشته اند و ماماجی تجلی رویاهای پدر پای است)

بهش بگم بدون درس‌هايي که بهم داد، هيچوقت زنده نمي موندم. مي دونم که ريچارد پارکر يه ببر بود، اما اي کاش گفته بودم: تمام شد، ما نجات يافتيم. متشکرم که زندگيم رو نجات دادي دوستت دارم، ريچارد پارکر. هميشه در يادم ميموني. خداوند پشت و پناهت… (کدام خدا!)

پای در بیمارستانی بستری می شود و شرکت کشتیرانی ژاپنی دو نفر از ماموران خود را برای تهیه گزارش بیمه به سراغ او می فرستد. پای کل ماجرای سفرش، ریچار پارکر، جزیره گوشتخوار و… را برای آن ها تعریف می کند، اما آن ها از شنیدن این داستان متقاعد نمی شوند و آن را باور نمی کنند. به نظر آن ها داستان پای، عجیب و غیرواقعی است:

مامور 1: هزاران ميرکت روي جزيره‌ي گوشتخواري که هيچکس تا به حال اون رو نديده؟

پای: بله. همانطور که به شما گفتم.

مامور 2: موز روي آب شناور نمي مونه.

مامور 1: به موز چه ربطي داره؟

مامور 2: تو گفتي اون اورانگوتان روي دسته‌اي موز شناور بوده. اما موز روي آب شناور نمي مونه.

مامور 1: مطمئني؟

مامور2: بله.

زندگی پای
نقد و رمزگشایی فیلم Life Of Pi 2012 (زندگی پای)

آن ها از پای می خواهند که داستان دیگری برای آن ها تعریف کند. داستانی که در آن از این عجایب خبری نباشد. در اینجا پای داستان دیگری را تعریف می کند که پاسخ به همه مجهولات فیلم در آن نهفته است:

پای: چهار نفر ما نجات يافتيم، آشپز و ملوان در آن زمان روي عرشه بودن. آشپز برام يه حلقه نجات انداخت و من رو روي عرشه آورد. مادر به دسته‌اي موز چسبيده بود و به سمت قايق نجات آمد. آشپز آدم حال بهم زني بود! اون يه موش رو خورد. ما براي هفته‌ها غذاي کافي داشتيم، اما اون در روزهاي اول يه موش پيدا کرد و کشتش و توي آفتاب خشکش کرد و خوردش، يه آدم سنگدل بدجنس بود.

اما آدم چاره سازي بود. اين ايده‌ي اون بود که يه کلک بسازيم تا ماهي بگيريم اگه اون نبود در همون روزهاي اول مي مرديم. ملوان همون مردي بود که برنج و آب گوشت را آورد. همون بودايي. ما زياد نميفهميديم که چي ميگه فقط ميدونستيم که درد مي کشه وقتي که افتاده بود پاش بدجوري شکسته بود.

ما تمام تلاشمون رو کرديم، ولي پاش عفونت کرد و آشپز گفت بايد کاري کنيم وگرنه اون ميميره. آشپز گفت اين کار رو ميکنه، ولي من و مادر بايد اون رو نگه مي داشتيم.

من حرفش رو باور کردم. ما بايد اون کار رو ميکرديم، بهمين خاطر همش ميگفتم: متاسفم. متاسفم. اما اون بهم نگاه ميکرد. هيچوقت دليل رنج اون مرد رو نفهميدم. هنوز صداش رو ميشنوم. من از اين بابت خوشحالم شما برنج و آب گوشت ميخواين… البته نجاتش نداديم و اون مرد. صبح روز بعدش، آشپز اولين ماهيش رو گرفت.

زندگی پای
زندگی پای

و من اولش نفهميدم آشپز چيکار کرده، اما مادرم فهميد و هيچوقت مادرم رو اينقدر عصباني نديده بودم. آشپز گفت: اينقدر ناله نکن و خوشحال باش. ما غذاي بيشتري ميخوايم وگرنه ميميريم و مهمترين نکته همينه. مادرم پرسيد: هدفت از اين کارها چيه؟ تو گذاشتي اون پسر بيچاره بميره تا غذاي بيشتري گيرت بياد، اي هيولا. آشپز عصباني شد و در حاليکه دستش رو مشت کرده بود، به سمت مادر آمد و مادر محکم زد توي گوشش. من گيج شده بودم.

فکر کردم که بعدش، اون مادر رو ميکشه، اما اين کار رو نکرد. آشپز دست از طعمه درست کردن هم برنداشت، نه. اون ملوان همونجايي رفت که اون موش رفته بود. آشپز آدم چاره سازي بود.

يه هفته بعدش بود که بخاطر من چون نتونستم اون لاک پشت ديوونه رو نگه دارم از دستم ليز خورد و فرار کرد و آشپز اومد بالا و زد توي سرم. دندون‌هام بهم خورد و من ستاره‌ها را ديدم. فکر کردم دوباره من رو ميزنه

ولي مادر شروع کرد به زدن اون. در حاليکه فرياد ميزد: هيولا! هيولا!

زندگی پای
زندگی پای

من رو نگه داشته بود که برم داخل کلک. فکر کردم اون همراهم مياد، وگرنه هيچوقت نميرفتم. نميدونم چرا نذاشتم که اول اون بره. هر روز به اين موضوع فکر ميکنم. من پريدم و برگشتم، درست وقتي که چاقو کشيده شد.کاري از دستم بر نميومد. نميتونستم روم رو برگردونم. آشپز، جنازه مادر رو از قايق انداخت بيرون، بعدش يه کوسه اومد و من مادر رو ديدم که… ديدم…

روز بعدش، آشپز رو کشتم. اون اصلا باهام مبارزه نکرد. ميدونست که زياده روي کرده. اون چاقو رو کنار گذاشته بود و من همون کاري رو باهاش کردم که اون با ملوان کرده بود. اون آدم بدذاتي بود ولي بالاخره اون شيطان درونم رو بيرون کشيد و من بايد با اين موضوع زندگي کنم. من تنها روي قايق نجات بودم و از اقيانوس آرام عبور ميکردم و نجات يافتم…

داستانی که پای به ظاهر برای دلخوشی ماموران شرکت کشتیرانی تعریف می کند، داستانی بسیار خشن و دلهره آور است. در این داستان هیچ خبری از وقایع عجیب و غریب فیلم نیست و ماجرا به شدت خطی و کسل کننده روایت می شود، اما به نظر می رسد که این داستان واقعی باشد. سپس کارگردان حرکت زیرکانه ای انجام می دهد و آخرین تیر خود را رها می کند. پای از مارتل سوالی می پرسد که در واقع بیننده مخاطب این سوال است و سپس بر اساس آن نتیجه گیری نهایی کارگردان صورت می گیرد:

پای: من برات دو تا داستان درباره اتفاقاتي که در اقيانوس افتاد تعریف کردم. در هيچکدومشون دليل غرق شدن کشتي نبود و هيچکس نميتونه اثبات کنه که کدوم داستان واقعي بوده و کدوم نبوده. در هر دو داستان، کشتي غرق ميشه، خانواده‌ام کشته ميشن و من درد ميکشم.

مارتل: درسته.

پای: تو کدوم داستان رو ترجيح ميدي؟

مارتل:  اوني که توش ببر است. اون داستان بهتري است.

پای: ممنون. درباره خدا هم همينطوره…

طبق صحبت های پای، هر دو داستان به همان اندازه که واقعی هستند، می توانند غیر واقعی هم باشند. یعنی هیچکس نمی تواند به درستی، راستی و یا ناراستی هیچیک از داستان ها را تایید نماید. پس در چنین شرایطی باید به قلبتان مراجعه کنید و داستانی را که به نظرتان زیباتر و دوست داشتنی تر است انتخاب نمایید. و در مورد خدا هم ماجرا به همین منوال است.

زندگی پای
زندگی پای

یعنی درمورد خداوند تعابیر و تعاریف مختلفی در ادیان مختلف وجود دارد، اما مشخص نیست که کدام حقیقی و کدام دروغ هستند. پس باید خدایی را پذیرفت که بیشتر آن را دوست دارید و به آن متمایلید. حال این خدا واحد باشد، یا گروهی از خدایان باشند! فرقی نمی کند. شاید هم خدایانی که طبق گفته پای، سالیان سال برای او حکم ابر قهرمان را داشتند! مد نظر باشد.

در این داستان ببر همان پای است! شیطان درون او. پای در غالب نوح نبی (ع)، عیسی مسیح (ع)، داوود نبی (ع) و یونس نبی (ع) مورد آزمون قرار می گیرد و در اثر همین آزمون ها به بلوغ می رسد! پدر، همان ماماجی، مادر اوران اوتان، ملوان گورخر و کفتار سر آشپز است. پای که نام استخر را یدک می کشد درون اقیانوس گرفتار می شود. استخر و اقیانوس، قطره ای در دریا.

زندگی پای
زندگی پای

اقیانوس نماد رحم است و ساحل نماد تولد. پای با درگیری با اعتقاداتش حکم کودکی را دارد که در تلاش برای ورود به دنیا است و زمانی که به ساحل می رسد، از ذات غریزی خود جدا شده و به کمال می رسد. هیچ چیز سر جایش قرار ندارد و همه چیز به هم ریخته است.

مبنای ساختار مفهومی فیلم زندگی پای ، به شدت بر پایه شک گرایی بنا شده است. زیرا به اعتقاد آنگ لی و مارتل، شک دین را زنده نگه می دارد!! تعبیری کفرآمیز از دین و خدا که نه تنها باعث زنده نگه داشتن دین نخواهد شد، بلکه مسمومیت شک حاصل از این دیدگاه، فرد را از راه دین خارج کرده و به قهقرای دنیای تاریک مادی گرایی سوق می دهد. 

منبع
محمود بلالی

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. عجب…
    خیلی نقد جالبی بود. امروز تلویزیون این فیلم رو پخش کرد :/ نمی‌دونستم اینقدر مفهوم پشتشه…

  2. اگرچه در نهایت احساس کردم با محتوای فیلم مخالف هستید اما بسیار بسیار بسیار نقد زیبایی بود نمیدونم تمام این نقد رو خودتون نوشتید یا بخشیش رو اما در هر صورت عالی بود تشکر میکنم ازتون به نکات بسیار جالبی اشاره کرده بودید دمتون گرم

    1. من کاملا برعکس برداشت کردم.برام عجیب بود یک کارگردان سینمای شیطانی هیالوود از خدا و نزدیکی ادیان حرف زده! حالا روشن شد فیلم کاملا شیطانی هست و بدترین حربه شیطان یعنی شک را رواج میده. جالبه ویکی پدیا دروغگو در مورد کارگردان تایوانی نوشته موحد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *